روزای بارونی 8
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

توسکا با ناز خندید و گفت: - چاییتو بخور ... آرشاویر نشست کنارش، دست چیب خورده اش رو توی دستش گرفت و گفت: - خوبی؟ دیگه دستت نمی سوزه؟ توسکا دستشو از دست آرشاویر بیرون کشید. جلوی صورتش یه کم نگاه به انگشتش کرد و گفت: - نه خوبم. چیزی نشده بود. آرشاویر زمزمه کرد: - خدا رو شکر .. گزی از داخل ظرف برداشت و در حال باز کردنش گفت: - این اصفهان هم برامون خاطره ای شدا! - کلا من و تو هر جا می ریم خاطره می شه برامون. چون تو نمی ذاری به هیچ کدوممون بد بگذره. آرشاویر بی طاقت دست انداخت دور شونه توسکا و اونو به خودش فشرد. توسکا هم در جوابش لبخند زد. بعد از چند لحظه سکوت ، توسکا گفت: - از آرشین چه خبر ؟ - فعلا که هیچی، آرشین خبری هم بخواد از خودش بده به تو می ده نه به من! توسکا خنده اش گرفت و گفت: - چرا اونوقت؟ - چون با تو خیلی صمیمی تره! خودت که می دونی ... توسکا آهی کشید و گفت: - کاش نرفته بود! - عشقه دیگه ... کاریش نمی شه کرد. توسکا خندید و گفت: - اینو موافقم. اما آخه واسه همیشه ؟ - معلوم هم نیست! شاید بتونه گنزالو رو راضی کنه و برگرده ایران. - کاش بتونه ، اما خیلی ناقلائه! وقتی بهم گفت تصمیم داره با استادش توی ایتالیا ازدواج کنه هنگ کردم. آخه یه تصمیماتی براش داشتم. آرشاویر جرعه ای از چاییشو خورد و گفت: - چه تصمیماتی؟ اینقدر تصمیم روی من بیچاره پیاده کردی بس نبود؟ توسکا مشتی حواله شونه آرشاویر که با خنده خودشو عقب می کشید زد و گفت: - بچه پرو! تو با اون فرق داری ... واسه اون تصمیمای خوب داشتم. - قربون اون دستات برم! کم هم که سنگین نیست! چه تصمیماتی؟ - قصد داشتم با شهریار بیشتر آشناش کنم. اخمای آرشاویر در هم شد و گفت: - بیخود! - اِ آرشاویر اینقدر خودخواه نباش! - حالا که رفته، اما اگه هم بود اینکار درست نبود عزیزم. - چرا ؟ - چون اون قبلا عاشق تو بوده! فکر نمی کنی به غرور آرشین بر می خورد؟ - نه خب اون جریان تموم شده بود. - اگه یه لحظه هم خودتو بذاری جای آرشین می فهمی که محال بوده قبول کنه. - آخه شهریار ... آرشاویر باز اخمو شد و گفت: - تو چرا اینقدر سنگ شهریار رو به سینه می زنی؟!! - من سنگ شهریار رو به سینه نمی زنم، اما دوست داشتم اونم خوشبخت بشه. هر چی فکر می کنم می بینم ما خیلی بد کردیم. خیلی زیاد ... -  اصلا هم بد نکردیم! تو حق من بودی و من به حقم رسیدم. توسکا جان من و تو  بارها در مورد این جریان با هم صحبت کردیم! به نتیجه هم رسیدیم چرا می خوای بحثای کهنه رو باز دوباره تازه کنی؟ - نمی دونم ... اما حس می کنم تا وقتی ازدواج نکنه و خوشبخت نشه بهش مدیونم. آرشاویر اینبار خندید و گفت: - تقصیر خودته، می خواستی یه خواهر دو قلو داشته باشی. توسکا خندید و گفت: - دخترمون رو هم می تونیم بهش بدیم. آرشاویر با تعصبی پدرانه به شوخی گفت: - چشـــــم! مگه دخترمو از سر راه آوردم ؟ توسکا بی توجه به شوخی آرشاویر گفت: - آرشاویـــــر ... - جانم؟ - می گم ... چیزه ... آرشاویر لیوان خالی شده چاییشو توی سینی گذاشت و گفت: - چی شده؟ - من ... - تو چی؟ - راستش خب ... هنوز حامله نشدم. آرشاویر با تعجب نگاش کرد و گفت: - خب نشده باشی! مگه چیه؟ - خودت هم خوب می دونی که دیر شده. - توسکا جان، الکی به خودت فشار نیار ... اصلا هم دیر نشده! تازه یک ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. - اما من از دکترم وقت گرفتم. واسه فردا ... آرشاویر با بهت چونه توسکا رو چرخوند سمت خودش و گفت: - چی؟!!! توسکا بدون اینکه نگاش کنه گفت: - همین که شنیدی! آرشاویر صداشو بلند کرد و گفت: - یعنی چی؟ من ارزش یه مشورت رو هم نداشتم یعنی؟!! - عزیزم این چیزا زنونه است! -  توام زن منی و همه چیزت به من مربوطه! توسکا فکر الکی نکن الان هم نیازی  نیست خودتو درگیر این چیزا بکنی. این طبیعیه که یه مدت طول بکشه. - من می رم آرشاویر ، باید خودمو آروم کنم. آرشاویر نفسشو با حرص بیرون داد و گفت: - حرف من کشکه دیگه؟ توسکا با عشق نگاش کرد و گفت: - نه عزیزم!!! اما توام بهم حق بده. من الان یه کم نگرانم. اگه حرفای تو رو خانوم دکتر هم تایید کنه اونوقت خیالم راحت می شه. آرشاویر که کمی توی دلش حق رو به توسکا می داد بعد زا چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت: - خیلی خب پس با هم می ریم. توسکا سرشو روی سینه اش گذاشت و گفت: - مرسی عزیزم ... آرشاویر مشغول نوازش موهاش شد و گفت: - پس دستتو هم واسه همین مجروح کردی! حواست پی افکار خودت بود. توسکا آه کشید. جلوی آرشاویر همیشه یه نامه باز شده بود. زمزمه کرد: - بهش حق بده ... چند روزه که تو فکرم. آرشاویر بازوشو فشار محکمی داد و گفت: -  دیگه حق نداری ذهن خودتو مشغول این چرندیات بکنی. اینو بدون که من و تو  مشکلاتمون رو با هم حل می کنیم. یا هر دو با هم درگیرش می شیم یا هیچ کدوم. توسکا سکوت کرد آرشاویر هم ترجیح داد سکوت بکنه و بیشتر از این اذیتش نکنه.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ