اسمان مشکی 6
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

صبح که بیدار شدم سپهر کنارم نبود ساعت ۱۱ بود شب قبلو به سختی یادم اومدو با یاداوری حرفای سپهر اهی کشیدمو از تخت اومدم پایین تصمیم گرفتم برم خونه ی مامان اینا

 

لباس پوشیدمو اماده شدم سوار جنسیس کوپه ی سفیدم که عمو سیامک برای کادوی عروسی بهم داده بود شدمو روندم تا خونه…اخـــی چقدر دلم برای این کوچه و این بن بست تنگ شده بودو بیشتر از همه این در سفید رنگ با تک درخت کنارش ماشینو پارک کردمو زنگ زدم روسریمو کشیدم جلوی صورتم که صورتم پیدا نباشه صدای همیشه گرمو شوخ نیما توی ایفون پیچید-بله؟

صدامو پیرزنی کردم-اقاجان تورو خدا یه کمکی بکن نیاز مندیم

-چند دقیقه صبر کنید

پشت درخت قایم شدم چند لحظه بعد با یه پلاستیک اومد بیرون دورو ورشو نگاه کرد-خانوم؟…سر کاریم؟

یه دفعه جلوش پریدم-یوهـــــووووو

-زهرمااارررررر اینچه کاری بود قلبم وایساد دیوونه

-سلام به داداااااااااش گراااامی؟چطور بیدی؟

-خوب بودم الان که تورو دیدم حالم بد شد

-ههههههههه دلتم بخواد نچسب

بعد از کنارش رد شدمو قبل از اینکه بیاد تو درو بستم-ااااااا دیوونه درو باز کن

-نه نیمایی همونجا بمون چون اگه بازم مو ببینی حالت بد میشه

حیاطو رد کردمو وارد خونه شدم و رفتم توی خونه چون امروز روز تعطیل بود همه خونه بود-سلاااااااااااااااااااام

باباو مامان روی کاناپه نشسته بودن هردوتاشون با دیدن من با خوشحالی بلند شدن صدای ایفون میومد ولی کسی توجه نمیکرد پریدم بینشونو دست انداختم دور گردنشون-واااااای دلم واسه دوتاتون تنگ شده بوووود

بابام پیشونیمو بوسید-مام همینطور خوشگل بابا

مامان در حالی که بغض کرده بود گفت- فدات شم چرا بیخبر اومدی دلمون برات تنگ شده بود

نادیا با شنیدن صدام از روی نردها سر خورد اومد پایین-سلااام

پریدم سمتش-سلام خواخرررررررررری

بالاخره بابا رفت سمت ایفون-کیه؟مگه سر اوردی؟…اِ نیما تویی؟

چند ثانیه نکشید که نیما اومد تو تامنو دید پرید سمتم منم قهقه ای زدمو رفتم پشت یکی از مبلا

-وایسا روانی وایسا اگه دستم بت نرسهه

زبونی براش دراوردم بعد کلی دنبال هم دویدیم مامان-ااا نیما این حرکات یعنی چی؟خواهرت اومده تو اینجوری بهش خوش امد میگی

-د مادر من شما که نمیدونی این فسقلی چی کار کردهههه…وایسو بچه

بالاخره منو گیر اورد میدونست بدم میاد موهامو بکشن ولی موهامو کشید-اااااا نیما ول کن موهامو کنده شدددددن

-اهااااان درو رد من میبندی اررررررره؟

-اره نمیدونی چه حالیم میده

-اااااااااا اینجوریهههه

-نه اونجوریهههه

بعد موهامو محکم تر کشید بابا-اِ نیما ول کن موهای دخترمووو شد یه بار عین ادم باهم سلامو علیک کنین

نیما موهامو ول کردو دستشو دورم حلقه کردو گونمو بوسید منم روی پنجه ی پاهام بلند شدمو گونشو بوسیدم-داداشـــــی دلم برات تنگ شده بوووووووود

-ما بیششششتر بی معرفت چرا این چند روزه زنگ نزدی

-نیما حالت خوب نیس خوبه دیروز باهم حرف زدیما

-راس میگی از بس که تحفه ای

بعد لپمو کشید همه نشستیم نیما مثه قبل سربه سرم میزاشتو منم با شیطنت از پسش بر میومدم

مامان-آوا چرا تنها اومدی پس سپهر کو؟

-خیلی دلش میخاست بیاد مامان ولی شرکت کارای عقب مونده داشت مونده تو شرکت کارارو راستو ریس کنه ولی خیلی سلام رسوند

-سلامت باشه

حالا خوبه اصلا نمیدونم کجاس اخه کی روز تعطیلی میره شرکت واسه کارا عقب مونده

رفتم توی اتاقم همه چی مثله قبل بود همونجور که ترکش کرده بودم عکسی که پارسال روی صخره گرفته بودم بهم لبخند میزد چشمکی زدم بهش-حالو احوال؟بدون من خوش میگذره؟چه خبر؟

و خودم جوابمو دادم-امنو امان

پرده رو کشیدم عقب و منظره ی تکراری اما قشنگ باغچه ی بزرگ حیاط نمایان شد اهی کشیدم چه قدر خونه ی پدریمو،این اتاقو،باغچه ی بزرگو با درخت یاسشو دوس داشتمو افراد خونه رو بیشتر… رفتم سمت کتابخونه روی کتابایی که هنوز اونجا بودن دست کشیدم روی تخت به پشت دراز کشیدم به سپهرو زندگیم فکر میکردم که سر نیما لایه در پدیدار شد-تق تق؟

نشستم سر جام-بیا تو

اومد تو-فسقلی دلت برا اتاقت تنگ شده؟

-اتاق کیلویی چند؟خودتو بچسب

خندیدو اومد کنارم نشست دستمو دور شونش انداختمو سرمو گذاشتم روی شونش

-نبینم جوجوم دلتنگ باشه

لبخندی زدمو چیزی نگفتم گونمو نوازش کرد-خوبی؟ سرمو تکون دادم

-ولی به نظر ناراحت میایی

-ناراحت نه ولی…هیچی

-بگو

-بی خیال

-ااااا خب بگو دیکه

-نمیدونم ولی یه جورایی فک میکنم که کاشکی ازدواج نکرده بودم

تکونی خورد سرمو از روی شونش برداشت-چرا؟نکنه سپهر….؟

-نه بابا فقط میگم کاشکی بیشتر پیش شماها می موندم ولی سپهر مرد مهربونو خوبیه

جون خودم-راستی از سوگل چه خبر؟

نیشش باز شد-بالاخره یه بار اسم کاملشو گفتی

-اره ولی من بهش حسودیم میشه خب چه خبر؟

-هیچی میگم آوا یه روز میتونی بیایی شرکت ببینیش

-اره حتما نیما خیلی دوسش داری؟

-اره خیــلی

انگشتمو توی لپش فرو کردم-یه وقت خجالت نکشیاا

خندید-باید ببینیش مثه خودته شیطون زبون دراز

-هوووم پس واجب شد حتما ببینمش من نباشم کی تورو اذیت کنه؟؟

-خیالت تخت

نادیا اومد تو-بچها بیاین پایین ناهار حاضره

بلند شدیم وقتی داشتم از کنار نادیا رد میشدم گونشو بوسیدم که اونم جوابمو داد مثل همیشه از نرده سر خوردم اومدم پایین

بابام-اخه من نمیدونم این چه کاریه شماها میکنید مثلا ازدواج کردی دختر

-اووووه ازدواج کردم سربازی که نرفتم

مامان-مثلا بعد ازدواج باید شیطونیاتو بزاری کنارو به زندگیت برسی

-حمیرا جون مگه نشنیدی میگن ترک عادت مرض است

بابا-دختره ی شیطون زبون دراز سپهر از دست تو چی میکشه؟

ناهارو توی جمع گرمو صمیمی خانواده خوردیمو بعد ناهار مامان بابا برای استراحت رفتن توی اتاقشون منو نادیا باهم رفتیم توی اتاق نادیا تاباهم کمی صحبت کنیم –خب خواخری چی کارا میکنی؟؟

-نفس میکشیم

دستمو انداختم دور گردنش-هووووم…چه خبر؟؟

-برف اومده تا کمر

-هههه خودتو نزن به اون راه خودت میدونی کدوم نوع خبرارو میگم

-ااااااا بابا بیخیال

-عمرا اگه بیخیال شم زود باش بیوی کاملشو بده زود تند سریع

-ااااه هیچیو نمیشه از تو قایم کرد

-نه که نمیشه زود بنال بینیم چیکاره ای؟

-اسمش بهنامه۲۳ سالشه ترم ۵ حسابداری و شاغلم هست به نظر میاد که ادم حسابی باشه تازه دیروزم باهم حرف زدیم

چشامو باریک کردم-تو که بهش زنگ نزدی؟؟

-نهههه مگه خرم خودش زنگ زد

-باریکلا خواهر خودمی ولی خوب جیگریها

-اره خوشتیپو خوش هیکل امروزم باهم قرار داریم

-بلهههه؟چی شنیدم؟؟

خندید

-کوووفت ببند اون نیشتو پرررو راستی نادی نیما بفهمه ناراحت میشها

-خب توهم با پسرای دانشگاه دوست بودیو نیماهم میدونست

-پسرا نه فقط چند نفر اوناهم دوست پسرم نبودن در ضمن من ۲۵ سالمه تو ۱۸ سالته

شونهاشو بالا انداخت

-البته من میدونم تو دختر عاقلی هستی ولی فقط احتیاط کنو اصولتو زیر پا ننداز در ضمن میدونم دفعه ی اولتم نیس

-ااووووپس تو از کجا میدونی؟؟!!

چشمکی زدم

ساعت ۱۱ بود که رسیدم خونه کلیدو توی در انداختمو درو باز کزدم سپهر روی مبل نشسته بود سلام کردم به زور جوابمو داد ای بی لیاقت بی خاصیت لیاقتت همون هاله ی خلو چله

کجا بودی؟

-خونه ی بابام

-یه نگاهم به ساعت مینداختی بد نبود

نکه خودش همیشه سر وقت خونه بود بیخیال شونه هامو انداختم بالا

خواست چیری بگه که منصرف شد منم حق به جانب یه نگاه بش کردمو رفتم توی اتاق تا لباسمو عوض کنم

یکی از همون مثلا لباس خوابارو پوشیدم رو پوشیدمو توی ایینه به خودم نگاه کردم خودم اب دهنم راه افتاد وای به حال سپهر پشیمون شدم درست نبود جلوی سپهر اینو بپوشم اومدم درش بیارم که سپهر اومد تو اتاق منم بی خیالش شدمو پریدم تو تخت پتو رو رو خودم کشیدمو چشامو بستم چند لحظه بعد سپهرم چراغو خاموش کردو پتو رو کنار زدو خوابید گوشه ی تختو پشت به من دراز کشید پتو رو کشید سمت خودش پتو از روم کنار فت کشیدمش سمت خودم پتورو که پتو از روش رفت کنار دستشو از پشت اوردو پتو رو دوبارخ کشید سمت خودش اِاِاِ یعنی چی هی پتو رو از روم میکشه کنااااار با لجبازی دوبازه کشیدمش سمت خودم که یه دفعه برگشت سمتم-مشکل داری؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟

-خودت مشکل داری که هی پتورو از روم میکشی کناررررر

-اول تو کردی….کلا تو همیشه کرم میریزی

-هههههههه کرم بریزم اونم برای کی؟تو؟عمراااااا یه درصدم فکرشو نکن

بلند شد نشست -پس برا چی این کارارو میکنی؟ هان؟نکنه میخایی توجه منو جلب کنی؟اررره؟؟

بلند زدم زیر خنده-تورو خدا منو نخندون سپهر فک کردی خیلی تحفه ای که بخوام توجهتو جلب کنم؟نخیر همچین اش دهن سوزیم نیستی

پوزخندی زد-امیدوارم

چشامو گرد کردم-من واقعا نمیدونم کی به تو این همه اعتماد به نفس کاذبو داده

و زیر لب گفتم خود که که پندار بدبخت

ولی انگار شنید چون بلند شد روبه روم نشستو دستمو پیچوند-چه زری زدی؟یه بار دیگه تکرار کن تا حالیت کنم؟

اخمامو تو هم کردم-همین که شنیدی..دستمو ول کن

-تا نگی غلط کردم چیز خوردم ولت نمیکنم

-عمراااااا

بیشتر فشار داد لعنتی چقدر دستاش قوی بودن از زور درد چن ثانیه چشام بسته شد بازشون کردمو سعی کردم دستمو بکشم ولی محکم تر فشار داد-ولم کن…ولم کـــن عقده ای بدبخت

دستمو با حرص ول کرد-کاش یه ذره تربیت داشتی که دلم نسوزه

-دارم ولی لایقش نیستی که بات درست رفتار کنم

پتو رو با خشونت کشید سمت خودشو منم چون حواسم به جای سرخ شده ی انگشتای سپهر روی مچ دستم بود نتونستم سریع عمل کنمو پتو کشیده شد از روم کنارو لباس خوابمم همراه با پتو کنار رفت سپهر نگاهش افتاد به پایین تنم همونجا خیره موند سریع لباسمو کشیدم پایینو با چشم غره پتو رو با غیض کشیدم سمت خودم اونم یا خیلی خوشش اومده بود یا میخاست لج منو در بیاره بازم به کارش ادامه داد حالا کی نکش کی بکش اون نیروش بیشتر بودو وقتی پتو رو میکشید سمت خودش منم با پتو میرفتم سمت خودش ولی من زورم بهش نمیرسیدو اون راحت پتو رو گرفته بود تو مشتشو به با نیشخند به من نگاه میکرد هر چی پتو رو میکشیدم نمیومد سمت من اخرش نمیدونم چی شد که زانومو اوردم بالاو….خورد به جایی که نباید میخوردو اونم اخش در اومد صورتش سرخ شده بودو دستشم…معلوم بود کجا بود لازم به توضیح من نیس منم با چشای گشاد شده اندازه چرخای درشکه با ترس نگاهش میکردم چند دقیقه تو سکوت گذشت بعد سرشو چرخوند سمت من فک کنم میخاست سر به نیستم کنه نفسشو با عصبانیت داد بیرون منم حالا کلا بی خیال لباس خواب خوشگلم شده بودمو از زیر پتو اومده بودم کنارو نگران منتظر عکس العملش بودم مطمئن بودم که الان سرخ شده بودم لب پایینمو محکم گاز گرفتم همون جور که توی چشام خیره خیره نگاه میکرد اومد سمتم نگاهش افتاد روی بدنم که لباسم از روش رفته بود کنار…بفرما تو دم در بدهههه… حتی جرئت نداشتم بکشمش پایین نزدیک تر شد نگاهش رنگ تهدید گرفته بود جلو تر اومد مثه یه دختر کوچولو بغض کرده بودم و چشام خود به خود مظلومانه گرد شده بودن اگه یه سانت دیگه نزدیکم میشد جیغ میزدم نمیدونم چی تو چشام دید خودشو کشید کنارو پشتشو به من کردو خوابید منم بعد چند ثانیه دراز کشیدمو دیگه دست هیچکدوممون به پتو نخورد

داشت خوابم میبرد که صداش به گوشم رسید-فردا وسایلمو جابه جا کن

اب یخ که چه عرض کنم یجچال قطبی ریختن رو سرم…وقتی صدایی از من نشنید دوباره پرسید-شنیدی؟

نمیدونستم چی جوابشو بدم…اگه ازش خواهش میکردم نره چی میشد؟…نه نمیتونستم…اصلا اب دهنمو قورت دادم خونسرد جواب دادم-سیاهه

-چی سیاهه؟

-نوکر بابات

-به درک اصلا دلم نمیخواد نفستم به وسایلم بخوره

اخه لیاقت نداری بدبختتتت

 

***********

با صدای الارم گوشیم چشم باز کردم امروز روز فرد بودو باید میرفتم شرکت بعد از ازدواجم اولین بارم بود که میرفتم شرکت یعنی دو هفته ای رو با کمال پررویی به خودم مرخصی داده بودم دستو رومو شستم میز صبحونه رو اماده کردم لباسامو هم پوشیدم و رفتم توی اتاق سپهر دیدم هنوز خوابیده رفتم بالا سرش-سپهر….سپهر….هوووو سپهرررررر

هومی گفتو غلتی زدو پشتشو به من کرد

-ااااااااااا سپهر پاشو باید بری شرکت

چشماشو باز کرد منو که دید جا خورد-تو اینجا چیکار میکنی؟

-دیدم خوابی گفتم بیام بیدارت کنم الان دیرت میشه

با تندی جواب داد-لازم نیس دیگه بیایی توی اتاقمو بیدارم کنی

به شدت بهم برخورد پشتمو کردم بهش-بی لیاقت از خداتم باشه صبحا که بیدار میشی منو ببینی

رفتم توی اشپزخونه تا یه صبحونه ای کوفت کنم از همین صبح پیداس که چه روزی در پیش دارم اه سپهر بمیری دستو روشو که شست اومد نشست تا صبحونشو بخوره فنجونشو گرفت جلوم-برام چایی بریز

یه لطفا میگفتی چیزیت میشد؟انگار داره به نوکرش دستور میده-خودت دست داری پا داری پاشو برا خودت بریز

یه ابروشو انداخت بالا براندازم کردو بعد بلند شد برا خودش چای ریخت صبحونمو خوردم رفتم تا شالو مانتومو بپوشم نمیدونستم باید با ماشین خودم برم یا با سپهر چون درست نبود باهم نریم بالاخره زن و شوهر بودیم شونه هامو انداختم بالا سوییچمو برداشتم سپهر مثل همیشه خوش تیپ اومد تا کفشاشو بپوشه از خونه داشت میرفت بیرون که سوییچو دستم دید-مگه نمیخوایی بیایی شرکت؟

-چرا

-پس اون سوییچ چیه دستت؟

خودمو زدم به اون راه-پس با چی باید بیام؟

پوزخندی زد طوری نگام کرد که انگار یه خنگ به تمام معنام-با قاطر…به نظرت مسخره نیس که کارمندا ببینن منو تو که زنو شوهریم جدا میاییم؟

سوییچو گداشتم سر جاش دنبالش راه افتادم سوار ماشین شدیم وقتی رسیدیم به شرکت نگهبان برامون دست تکون داد ماهم براش سر تکون دادیم سپهر-نمیخام هیچکی بدونه که ما…

حرفشو قطع کردم-میدونم

اسانسورو زد اسانسور که رسید درو باز کردو اول کنار ایستاد که من برم تو خوشم میومد که جنتلمنه داشت نیشام باز میشد که سریع خودمو کنترل کردم روبه روی هم ایستاده بودیم و جز ملودیه اسانسور صدایی نمیومد اون نگاهش به بیرون از دیوار شیشه ای بود منم که دزدکی نگاش میکردم-یه دفعه با نگاش منو غافلکیر کرد چند دقیقه تو چشام زل زدو بعد یه نیمچه لبخندی اومد کنار لبش چشامو تنگ کردم –چیه؟

-یاد روز اولی افتادم که تو در باهم گیر افتادیم

منم یه لبخند ابکی تحویلش دادم که یغنی اِ تو یادته من که یادم نبود هی یادش به خیر گفته بودم من بالاخره از این اسانسور حاجت روا میشما بالاخره اسانسور ایستادو وارد شرکت شدیم همه با دیدن ما بلند شدن سپهر رفت توی اتاقش منم بعد اینکه همه یکی یکی بم تبریک گفتن رفتم توی اتاقم اخی دلم تنگیده بود برای این اتاق حتی برای خانوم شکوهی…وا کوشش پس این خانوم شکوهی؟داشتم اتاقمو دید میزدم که در اتاق باز شدو منم سه متر پرت شدم جلو-اخخخخخخ

برگشتم ببینم کدوم خیر ندیده ایه که نغمه رو دیدم که سی و شیشتا دندونشو انداخته بیرونو داره به من نگاه میکنه-کووووفت درد تو گورت عوضی مگه نزری میدن عین چسگولا خودتو میندازی تو اتاق کمرم از وسط نصف شددددد

-هُشششششششششششششه چطهههه؟بیا منو بخورررررررر

-اییییییییی تو گوش تلخی …بخورمت عقم میگیره

زد پس گردنم-خاک تو همونجات که شوور کردیو هنوز یه جو شعورو تربیت پیدا نکردی

خندیدم-اخه بدبختی این که این پسردایی ناپلئون بناپارتت خودش تربیت نداره اون یه چس تربیتیم که من دارمو خنثی میکنه

-همونم بسوندت تورو

-اَی تف تو….

-باشه باشه عزیزم کالری نسوزون من موندم تو که همه ی کالریتو برا فحش دادن می سوزونی دیگه اخر شب برا اون کارا جوون داری؟

غش غش خندیدمو گردنشو کشیدم سمت خودمو یه ماچ محکم کردمش چون دلم حسابی براش تنگ شده بود اونم دست انداخت دور گردنمو ماچم کرد-اشتباه گرفتی عزیزم من سپهر نیستم که منو گرفتی اینجوری میماچی

-گم شو

نشستم سر میزم اونم اومد نشست روبه روی من روی میزم-فک کردی خیلی سبکو مانکن مانند اون هیکل چلسیدت که تلپ میشینی روی میز؟

-اوه اوه معلوم نیس این سپهر این سه هفته بات چیکار کرده که اخلاقت اینقد بووق شده بعد زد زیر خنده

یه چشم غره رفتمو همراهش خندیدم بعد از اینکه باهم کمی خوشو بش کردیم اون رفت سر کارش منم به بیکاریم رسیدم داشتم با صندلیم میچرخیدم که سر نغمه میون در پدیدار شد-پاشو بیا تشریف نحستو بیار تو اتاق مهندسین که همه جمع شدن

-اوکی اومدم میگم نغمه ای من این چند وقته نبودم بی تربیت شدیااا

-اختیار داری اخوی به گرد پای شما که نمیرسم

وارد اتاق که شدم نغمه تو گوشم گفت-کیلیلییییی عرووووس خانوم اومدن

خندم گرفت و نشستم سر جام سپهر که منتظر بود من وارد شدمو بحثو شروع کنه بلند شد شروع کرد به توضیح دادن درباره ی پروژه ی جدید شانسِ….منم که صاف جاییو انتخاب کرده بودم که صفای نشسته بود اونقدر این بشر پستو هیز بود که حالام که میدید ازدواجکردم جلوی سپهر دست از چشم چرونی بر نمی داشت با تموم وجوددلم میخاست از زیر میز پاشو لگد کنم

لبامو به هم فشار دادمو به صحبتای سپهر گوش دادم چه پروژه ایم بود یه پنت هوس بزرک توی یکی از منطقه های بالا شهر تهران منم چه شوهر مهندسی داشتما کیف کردم حالا این سپهر که داشت توضیح میداد هر بار که میدید این صفایی داره با نگاش قورتم میده رشته ی کلام از دستش در میرفت بعد اینکه یه سری توضیحای لازمو داد همه رفتیم سمت میزای نقشه کشیمون تا کارمونو شروع کنیم

نشسته بودم پشت یکی از میزا که صفایی اومد نشست روبه روم با یه لبخند زشت سپهر با اخم اومد کنارم-پاشو!

-واسه چی؟

لباشو بهم فشرد-پاشو بت میگم پاشدم منو کشوند سمت یکی از میزا گوشه ی اتاق که دیگه اون صفاییِ….دیگه نمیتونست نگام کنه خودشم نشست کنارم قند تو دلم اب شد از اینکه برام غیرتی شده بود کم سعی میکردم لبخندمو پنهان کنم ولی سپهر با قیافه ی مشغول بود همه مشغول شدن منم سفتو سخت درگیر نقشه شدم

طبق معمول سپهر بعد مدتی بلند شد تا نقشه هارو دید بزنه هر نقشه ایرو که میدید با سر تایید میکرد به صفایی که رسید شروع کرد به ایراد گرفتن منم زیر لبی میخندیدمو صفاییم خصمانه به سپهر نگاه میکردو سرشو تکون میداد…اخیش حالم جا اومد به من که رسید روی نقشم خم شد صورتش با فاصله ی کمی روبه روی صورت من بود منم چون انتظارشو نداشتم خودمو کشیدم کنار سپهر نگاه هشدار دهنده ای به من انداخت منم با خجالت دوباره سرمو بردم جلو سپهر روی نقشم دقت کردو بعد چند لحظه ازم خواست توضیح بدم منم با خوشحالی مشغول توضیح دادن نقشه براش شدم میدونستم از نقشم خوشش اومده چون مثل همیشه حسابی خلاقیت به خرج داه بودم بعد توضیحام نشست پشت میزشو دوباره مشغول شد

*******

-جایی داری میری؟

شالمو سرم کردمو توی ایینه ی دم در خودمو بررسی کردم-نه پَ برا تو خونه شالو مانتو کردم

-کجا داری میری؟

از سپهر بعید بود که همچین سوالی ازم بپرسه-چطور؟

-چطور نداره میخام بدونم الان داری کجا میری؟

کفشامو پوشیدم-شرکت نیما

-شرکت نیما؟اونجا چیکار داری؟

درو باز کردم سوییچ ماشینو برداشتم-لابد کاری دارم دیگه…خداحافظ

و درو بستمو سوار ماشین شدم با ریموت درو باز کردمو روندم سمت شرکت نیما

وارد شرکت که شدم منشی که منو میشناخت به احترامم بلند شدو سلام کرد داشتیم با هم احوال پرسی میکردیم که دختر دختری با قیافه ی با نمکو اشنا اومد چندتا برگه هم دستش بود-خانوم رازغی میشه از این برگه ها پیرینت بگیرین؟اینا هم باید لیست بشه

توی چهرش دقیق شدم…خدایا این کیه که اینقدر برام اشناس؟؟…دخترک که گویا متوجه نگاه خیره ی من شد سرشو برگردوند سمت منو با کنجکاو براندازم کرد یهو مغزم جرقه ای زد همزمان باهم اسم همو صدا کردیم-ای سوگلی…خودتـییییییی

خندید-نه روحشم اومدم تورو بترسونمو برم

پریدیم بغل هم -چقده تغییر کردی میمون چی نشناختمت

سوکل-خفه شو میمون چی تو بودی من گوریل انگوری بودددددممممم

-راس میگیییییییی…وایییییی هیچ معلومه کجایی بی معرفتتتت؟؟

سوگل-تو کجایی؟ببخشیدا که من هر چی زنگ میزدم جواب نمیدادی

-ااااااااااا اونکه من نبودم که بی خبر گذاشت رفت کانادا

سوگل-به جان تو اتفاقی شد

فهمیدم اون سوگلی که نیما ازش حرف میزد دوست صمیمی منو مهناز توی دوران دبیرستان بود

دستامون توی دستای هم بودو با ذوق حرف میزدیم که صدای نیما اومد-به به خواهر گرررررامممم

-سلام بر کوزت زماااااان

اومد سمتم همو بغل کردیم-چه عجب از این طرفا

چشمکی به سوگل زدم خواستم کمی سر به سر نیما بزارم-ببینم داداشی سوگی سوگی که میکردی این دختره هس؟

نیما ناباورانه چشاشو گرد کردو لب پایینشو گاز گرفتو اشاره ای کرد

اخمامو کشیدم تو هم-چیه؟چرا برا من اشاره میایی؟این کیه تو برای اییندت انتخاب کردی؟ها؟

قیافه ی نیما دیدنی بود به سختی جلوی خندمو گرفتم نیما چون پشتش به سوگل بود نمیدید که ریز ریز داره میخنده فقط تو سکوت ملتمسانه منو نگاه میکرد منشی هم یه ثانیه به ما سه تا نگاه میکرد یه ثانیه به صفحه ی کامپیوتر رومو کردم به سوگل-شما خانوم میخایی داداش منو تور کنی؟؟بهتره بگم که تورتو بری یه جای دیگه پهن کنی داداش من…

نیما یا صدایی که انگار از تو چاه در اومده بود پرید وسط حرفم-آوا داری اشتباه میکنی…من..

-نیما من هیچ از این دختره خوشم نمیاد به قیافش نگاه نکن باطنش پر خورده شیشس

سوگل حالت قهر الود به خودش گرفت-نیما یا جای من اینجاس یا جای خواهرررررت

و عقب گرد کردو رفت سمت اتاقش نیما رفت دنبالش دستشو گرفت-سوگل صبر کن

سوگل-نمی خوام چیزی بشنوم

نیما مستاصل برگشت سمت من-آوا خواهش میکنم؟؟

از بس قیافش عین این بدبخت بیچارها بود هر دوتامون غش غش زدیم زیر خنده نیما که حسابی گیج شده بود یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سوگل منشیه هم که دیگه مطمئن شده بود ما از یه جایی فرار کردیم اومدم کنار سوگل دست انداختیم دور شونه های هم نیما کم کم روی لباش لبخند اومد ماهم با هم رفتیم توی تو اتاق نیما-ای دِ مررررررررض دوتاتونو خدا بگم چیکارتون کنه سکتم دادین

بعد رو کرد به سوگل با حالت خاصی سرشو کج کرد-داشتیم سوگل خانوم؟

سوگل خندیدو با ناز روشو کرد به من

بلـــــــــــه اینم از برادر عاشق ما…بعد کمی خوشو بش رفتیم تو اتاق سوگل بعد اینکه حسابی خاطره هاو شیطونتامونو دوره کردیم بلند شدم سوگلو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم رفتم تو اتاق نیما-هستندشوووون؟؟اجازه هس اقای رئیسسسسسس؟

-اجازه ما هم دست شماس خانوم گل بفرمایید تو

چشمکی زدمو رفتم نشستم روی مبل چرم مشکیش اونم اومد نشست کنارمو دستشو گذاشت روی شونم لپشو نیشگون گرفتم-عاااااشق اون عاشق شدنتم داداشییییی

خندید-فک کنم غیر این بود گیسو گیس کشی میشد

-هه دلت میاااد؟من به این مظلومی منو چه به خوار شوور بازی؟راستی بگو ببینم تو چطور سوگلو نشناختی؟

-خب اخه خیلی تغییر کرده خیلی خانوم شده برنز کرده اون ابرو پاچه بزیاشو هم که کامل برداشته خال بالای لبشم که برداشته

-بله؟بله؟اگه سوگل بدونه به ابروهاش گفتی پاچه بزی پدرتو در میاره…اخ اخ قبلنا هم همینارو همش بهش میگفتیا که لجش در میومدا یادته چقدر برا خالش سربه سرش میزاشتی؟؟

غش غش خندید-ارررررره چه روزایی بود چقد سربه سرش میزاشتم…نچ نچ ولی دیدی چه نازو خوشگل شده؟

-خیر نازو خوشگل بود دوست من تو از بس حواست تو این بود که اذیتش کنی نمیدیدی

-نه که اونم کم میاورد

-هــــی یاد قدیما به خیر…بعد بلند شدم کیفمو روی شونم انداختم-خب دیگه نیمووولی من برممممم

-اِ؟کجا بمون یکم دیگه شرکتو که تعطیل کردم با هم بریم خونه مامان باباهم ببیننت خوش حال میشن

-نه باید برم دیگه سپهر تو خونه منتظره بعد ماچش کردم…خداحافظ داداشی گلههه

-خداحافظ گلم

ار منشی هم خداحافظی کردمو از شرکت اومدم بیرون رسیدم خونه سپهر نبود چرا بعد این سه هفته که به سوتو کور بودن خونه عادت کرده بودم هنوزم دلم میخواست یه بار ببینم سپهر منتظرمه؟؟نفسمو دادم بیرونو مانتومو در اوردم دلم میخواست یه دوش بگیرم لباسمو در اوردم وانو پر کردمو نشستم اخیش بعد این هوای سرد همین اب گرم میچسبید

بعد اینکه از حموم اومدم بیرون یه پیراهن لیمویی کوتاه جذب پوشیدم که کاملا فیت تنم بودو ظرافت هیکلمو به خوبی نشون میداد رفتم توی اشپزخونه تا یه کیک کاکائویی خوشمزه بپزم…نیم ساعت بعد بوی خوب کیک همه ی خونه رو برداشته بود تازه نشسته بودم سر درسای دانشگاهم که

صدای چرخش کلید توی در اومدو سپهر وارد خونه شد متوجه شدم که دلم براش تنگ شده اونقدر تو فکر بود که منو ندید برای همین بلند سلام کردم

سرشو اورد بالا توی صورتم خیره شد-سلام! کی اومدی خونه؟

-یه ساعتی میشه

اومد تو سوییچو کلیدو پرت کرد روی میز اپن رفت توی اشپزخونه-چه بویی راه انداختی؟

یه نگاه به فر کردو رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه این مدت یعنی تو این یه ماه رابطمون نمیگم خوب شده بود ولی کمتر باهم کل مینداختیم قابل تحمل تر شده بودیم این شاید اولین یا دومین باری بود که ساعت ۸ خونه بود…لعنتی با لباس خونه هم خواستنی بود یه شلوارک کرم با تی شرت جذب طوسی پوشیده بودو سینه ی خوش حالتو ستبرش کاملا خودنمایی میکرد دلم ضعف گرفت

نشست جلوی تی وی نیم نگاهی به من کرد-کیکت اماده نیست؟

-نه باید صبر کنی یه ۱۰ دقیقه دیگه اماده میشه

-داری درسای دانشگاهتو میخونی

-نه پَ دارم مقشایی که خاله مهد کودکمون داده رو مینویسم

خندش گرفت-ترم چندی؟

-سه ترم دیگه دارم تا دکترامو بگیرم

-گفتی جهش دادی اره؟

-اره

-پس بچه درس خونی هستی

لبخند کجی زدم-نه بابا من زیادی باهوشم

نگاهی به من کرد-خودشیفته…لابد از همون دانش اموزایی بودی که اشک همه معلمارو در می اوردی از بس شیطونی میکردی

خندیدم-اره بعد بلند شدم کیک اماده شده بود از فر درش اوردم یه کوچولو که سرد شد از قالبش درش اوردم بردمش توی هال

سپهر نگاشو از تی وی گرفتو به من دوخت میدونستم اندامم زیادی تو چشم میزنه لباسی که پوشیده بودم فیت تنم بودو ظرافت هیکلمو به خوبی نشون میداد گذاشتمش روی میز گرد جلوی سپهر که حالا داشت صورتمو خیره خیره نگاه میکرد نشستم روی مبل کناریشو پامو گذاشتم روی پام.. اولین باری بود که اینجوری به من خیره میشد منم قند تو دلم اب میشدو گونه هام داغ میشد

سپهر خودشو کشید جلو-به به از شکلش معلومه که خوشمزس..حالا کیکو باید کجا بزاریمو بخوریم؟

لبخند ژکوندی زدم-تو بشقابایی که میری میاری

نیم نگاهی به من کردو بلند شد زیر اب یه چیزی گفت که منم بلند گفتم-خودتی

همونجور که داشت میرفت توی اشپزخونه به من نگاهی کردو تک خنده ای کردو دوباره زیر لب یه چیزی گفت

حودتی،خودتی،خودتی!!ای خوک ریا کار

رفت قاشق و چنگال اورد براش قسمت بزرگی کیک گذاشتم تو بشقابو دادم دستش از دستم گرفت گفت-مرسی تو دلم گفتم-بم برسیییی رفتم توی اشپزخونه تا قهوه بیارم دوباره سپهر با نگاهش دنبالم کرد دوتا فنجون قهوه اوردم

داشتم قهومو میخوردم که یهو گفت-میدونستی خیلی خوش هیکلی!

قهوه پرید تو گلوم خیلی سعی کردم صرفه نکنم تا سه نشه ولی موفق نشدم چندتا صرفه پشت سر هم کردم

-میدونستی خیلی بی جنبه ای

واقعا بی جنبه بودم ولی خوب حرف اونم کاملا غیر منتظره بود تا حالا از این حرفا نزده بود ولی حرصم گرفت از اینکه اینقدرررر از خودراضی بود با چشای اشکی نگاش کردم-خودت بی جنبه ای در ضمن تو که اولین نفری نیستی که به من این حرفو زدی…چه دختر چه پسر

اخمی کردو نگاشو به تی وی دوختو دیگه چیزی نگفت…

-سپهر شام هستی یا…؟

نمیدونستم چی بگم چون اکثر شبا میرفت بیرونو با هاله جوووون غذاشونو میل میکردن یا کلا دیر میومد خونه تو این یه ماه حتی یه بار هم باهم شام نخورده بودیم

-نه هستم

-پس همون خورشت سبزی دیروزو گرم میکنم بخوریم

غذا رو گرم کردم میزو چیدمو صداش کردم اومد تو اشپزخونه-چه بویی!به به

نشست روی صندلی منم روبه روش نشستم براش غذا کشیدم چندتا لقمه ی اولو مزه مزه میکردو میخورد ولی بعد با اشتها شروع کرد به خوردن-دستپختت خوبه خیلی…بعد تو چشام زل زده موزیانه گفت-بالاخره تو این ازدواج یه سودیم بردیم

ای کوفت مرتیکه چپول!من اگه یه بار دیگه غذا گذاشتم جلوت بشقابشو توی ظرف شویی گذاشت-مرسی و پروپرو اومد بیرون

منم که غذامو خوردم ظرفارو گذاشتم توی ظرفشوییو و رفتم تو اتاق تا بفهمه من نوکرش نیستم و خودش باید ظرفارو بشوره

خسته و کوفته تازه وارد خونه شده بودم که تلفن زنگ زد چون عجله کردم بند کیفم به دستگیره گیر کرده یه متر به عقب پرت شدم-ااااخ

ای خدا بگم اونکه تلفن زده رو چیکار نکنه اخه وقت قحط بود که الان زنگ زدی ای بی ماتحت شی ایشالا…

-خدا بهت عقل درست حسابی بده اینجا نشستی واسه چی؟

سرمو گرفتم بالا نگاهی به سپهر که بالای سرم داشت به من میخندید انداختم رو اب بخندی خوش خنده-نشستم رو زمین به مورچهها سلام کنم…مگه نمیبینی افتادم؟

-نچ نچ دستو پاچلفتیم که هستی یه راه رفتن درست رو زمین صافم بلد نیستی

شیطونه میگه از این پایین بزنم همونجا که کارسازه که دیگه یادش بره چه جوری باید راه برهو بعد سعی کردم بلند شم ولی کمرم به شدت درد میکرد سپهر خم شد تا کمکم کنه که زدم زیر دستش-لازم نکرده تو یکی کمکم کنی

و بعد دستمو گرفتم به دستگیره ی درو بلند شدم دوباره تلفن زنگ زد لنگان لنگان رفتم سمت تلفن-جانم؟

-سلام دختر گلم

-سلام ثریا جون…حالتون خوبه؟

-ممنون عزیزم منم خوبم تو خوبی؟سپهر خوبه؟

-ممنون ماهم خوبیم سپهرم همینجاس سلام میرسونه اینو که گفتم برای سپهر که ایستاره بودو گوش میکرد شکلکی دراوردم سپهر سرشو انداخت زیرو خندیدو رفت توی اتاقش

-سلامت باشه مادر زنگ زدم بگم امشب شامو دور هم باشیم

-ثریا جون چرا زحمت میکشین؟

-نه عزیزم چه زحمتی..

-چشم حتما زحمتتون میدیم

-پس شب منتظریم…کاری نداری مادر؟

-نه ثریاجون به بابا سلام برسونید….خداحافظ

-خداحافظ

تلفونو گذاشتم-سپهر مامانت اینا برا شب دعوت گرفتن…یات نرهاا

-باشه و رفت حموم توی حموم اواز میخوند الحق که صدای خوبیم داشت رفتم پشت در حموم صدای مردونش توی حموم با ملودی اب قاطی شده بودو صداشو بم ترو گیراتر میکرد چند دقیقه جلوی در موندم تا صداشو بشنوم وقتی صدای اب قطع شد رفتم توی اتاق خودم

بعد از سپهر من رفتم توی حموم هنوز توی حالو هوای سپهر و صدای گیرای زیباش بودم نفهمیدم کی خودمو شستم وقتی خواستم حولمو بپوشم دیدم حولمو یادم رفته بیارم…امان از دست تو سپهر ه نمیزاری به کارو زندگیم برسم!

چنتا حوله گذاشته بودم توی کابینت کوچیک توی حموم یکی از اونارو برداشتم ولی خیلی کوچیک بود فقط بالا تنه و زیر شکممو میگرفت اصلا هم دلم نمیخواست به سپهر بگم حولمو بیاره…ناچاری همون حوله رو دور خودم پیچونم درو باز کردم پامو گذاشتم بیرون که دیدم سپهر روبه روم ایستاده داره نگام میکنه از تخت سینم تا نوک انگشتای پام…

تو چشای مشکیش خیره شدم اونم تو چشم خیره شده بود دلم لرزید… از نگاهش خجالت کشیدم و گونهام سرخ شدن به خودم تکونی دادم و از جلوش جیم شدمو به اتاقم رفتم درو بستم به در تکیه دادم چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم…خدایا زیر نگاهش نزدیک بود خودمو لو بدم

وقتی ضربان قلبم اروم شد از در فاصله گرفتم موهامو با حوله خشک کردم یه تاپ بنفش خوشمل پوشیدم دامن مشکیمو گذاشتم توی کیفم تا اونجا بپوشمش یه جین مشکی تنگ پوشیدم موهامو با کیلیپس بستم یه خط چش توی چشام کشیدم یه برق لبم روی لبام مالیدم مانتو شالمو پوشیدم نشستم روی مبل راحتی دم در تا سپهرم بیاد باهم بریم

چند دقیقه بعد سپهرم اومد یه ژیله ی یاسی خوش دوخت با شلوار جین مشکی پوشیده بود سرشو زیر انداخته بودو تو فکر بود بدون اینکه به من نگاه کنه گفت-بریم

توی ماشین هنگام رانندگی اخم کرده بود به جلو چشم دوخته بود سکوت ماشین ازارم میداد دست بردمو ضبطو روشن کردم صدای شادمهر اقیلی بلند شد…

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی

حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی

دلتنگ تر میشم ولی نشنیده میگیری منو

هنوز همه حال تورو از من فقط میپرسنو

با اینکه با من نیستی دیوونه میشم از غمت

اصلا نمیخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت

داشتن تو کوتاه بود اما همونم کم نبود

گذشته بودم از همه هیچکس یه غیر تو نبود

حقیقتو میدونیو ازم دفا نمیکنی

کنارتو میمیرمو تو اعتنا نمیکنی

مردم تورو از چشم من امشب تماشا میکنن

فردا غریبه ها منو پیش تو پیدا میکنن

کاش اتفاقی رد بشی از کوچه های دلخوری

به روم نیارم که چقد میخوام که از پیشم نری

هر بار با شنیدن صدای تو اروم شدم

حتی واسه ی رفتنت پیش همه محکوم شدم

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی

حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی

دلتنگ میشم ولی نشنیده میگیری منو

هنوز همه حال تورو از من فقط میپرسنو

داشت حرف دل منو میزد زیر چشمی یه نگاه به سپهر کردم استایل پشت ماشین نشستنشو خیلی دوس داشتم یه دستش روی فرمون بودو حلقه ی ازدواجمون توی دستش…چقدر حلقه به دستای مردونش میومد اشکی میشد دستمو بزارم روی دستش…بی تاب شده بودم کاشکی زودتر میرسیدیم سرمو تکیه دادمو چشامو بستم دستامو مشت کردمو بردم زیر کیفم تا بیشتر از این وسوسه نشم دستمو بزارم روی دستاش…بغضم گرفت…اب دهنمو قورت دادم تا از این بغض که گلومو فشار میداد خلاص شم ولی بغض لعنتی توی گلوم جاخوش کرده بود غیر از صدای شادمهر هیچ صدای نمیومد اگه سپهر حرفی میزد بغضم میشکست

وقتی احساس کردم ماشین ایستاد چشامو باز کردم رسیده بودیم پیاده شدم در باز شد سپهر درو باز کردو کنار ایستاد تا من برم تو سرمو انداخته بودم زیر داشتم میرفتم که احساس کردم دستم داغ شده نگاه کردم سپهر دستمو گرفته بود با تعجب نگاش کردم بدون اینکه منو نگاه کنه گفت-یادت نره اومدیم اینجا کسیم از رابطمون خبر نداره

نگامو ازش گرفتمو به احساس خوبی که بر اثر تماس دستای گرم سپهر با دستم به وجود اومده بود فکر کردم دستام توی دستای قوی و بزرگ مردونش گم شده بودو یه جورایی برام خوشایند بود حیاط بزرگو رد کردیمو رسیدیم به ساختمون بزرگ دو طبقه دم در ساختمون ثریا جون منتظرمون ایستاده بود منو در اغوش کشید-سلام…خوش اومدی عزیزم

منم بغلش کردمو گونشو بوسیدم-سلام ثریا جون

سپس سپهرو بغل کردو باهم وارد خونه شدیم بابا(بابای سپهر که دیگه بهش میگفتم بابا)اومد جلو بغلم کردو موخامو بوسید-عرووس گلمممم خوبی بابا

لبخندی به چشای مشکی جذابش که بی شباهت به چشای سپهر نبود زدم-ممنون بابا شما خوبین

دستشو پشت کمرم گذاشتو منو با خودش برد توی هال-حالا که شمارو دیدم عالیم

خندیدمو نشستم روی مبلی سپهرم اومد نشست کنارم هستی در حالی که از پله ها پایین میومد سلام داد به احترام خواهر شوووووهرم!بلند شدم با هم دست ددیمو گونه ی همو بوسیدیم هستی نشست کنار سپهر سپهرم دستشو انداخت دور گردن هستی و موهاشو بهم زد هستیو دوست داشتم خیلی شبیه سپهر بود فقط رنگ چشاش فرق داشت

ثریا جون-عزیزم پاشو لباساتو توی اتاق سپهر عوض کن

بلند شدم سپهرهم پشت سرم بلند شدو دستشو انداخت دور کمرم … کمرم داغ شد…اه خدایا هنوز به این حرکات سپهر عادت نکرده بودم سپهر در اتاقشو باز کرد دکوراسیون اتاقشو دوست داشتم همه چیز خاکستریو مشکی بودو یه جورایی به ادم ارامش میداد کیفمو گذاشتم روی تخت دونفره ی شیکش مانتو شالمو در اوردم دامنمو از توی کیفم در اوردمو منتظر نگاهش کردم تا خودش از اتاق بره بیرون ولی نرفت-میشه بری بیرون تا لباسمو عوض کنم

تو سکوت چند ثانیه نگام کردو بعد پشتشو کرد به من-عوض کن

وا؟این چرا چند روزه اینجوری شده؟اخلاقش یه جوری شده بعضی وقتا به طور عجیبی خیره خیره نگام میکردو بعضی وقتا اصلا نگام نمیکرد شونه هامو انداختم بالا شلوارمو در اوردمو دامن تنگ و کوتاه مشکیمو پوشیدم

توی ایینه به خودم نگاهی انداختم میدونستم با اینکه قدم کوتاه بود ولی پاهام خوش ترکیب بودن و پوست سفیدم حسابی تو چشم میزد کیلیپسو از موهام جدا کردم موهای خرمایی روشنمو که تا کمرم میرسید رو روی شونه هام ازاد گذاشتم سپهر برگشت…دوباره همون نگاه…میدونستم از توی چشاش برق تحسینو ببینم هر وقت اینجوری نگام میکرد اعتما به نفسم چند برابر میشد لبخندی اومد گوشه ی لبم با هم دوباره سپهر دستشو انداخت دور کمرمو رفتیم پایین

ثریا جون با دیدن من لبخندی زد-ماشالا…چقدر خوشگل شدی عروس گلم…خوش به حال سپهر

خوشم میومد جلوی سپهر ازم تعریف کنن خندیدم خواستم بگم اختیار دارید چشاتون قشنگ میبینه که سپهر جواب داد-مامان آوای من خوشگل بود خوشگل تر شده

یه جوری شدم…دلم اشوب شد چقدر شنیدن اسممو از زبونش دوست داشتنم…وقتی گفت آوای من یه لحظه احساس کردم که واقعا من مال سپهرمو سپهرهم فقط مال منه…

ثریا جون خندید و دست انداخت دور گردنم-بر منکرش لعنت…عروس من تکه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ