اسمان مشکی 8
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

زیر چشمی نگاهش کردم بعد هم سرمو گرفتم بالا و از کنارش رد شدمو رفتم توی سالن ولی هنوز صدای خنده ی بلندشو میشنویدم
عمو حسن ابدارچی جدیدمون رفته بود برای ناهار غذا بگیره رفتم توی اشپزخونه تا اب بخورم پارچو ابو از توی یخچال دراوردم داشتم اب میخوردم که نغمه عین فشفشه پرید تو اشپزخونهترسیدمو اب پرید تو گلومو به صرفه افتادم ولی نغمه پخی زد زیر خنده-هههههه یعننی دیدن من اینقد هولت میکنه اخی خودمو نااازی منم که انگار داشتم جونمو بالا می اوردم هی صرفه میکردم نغمه اومد کنارمو زد پشتم تا گلوم باز شه
تو این گیری ویری سپهر اومد تو-اِ خفه نشی یه وقت
داشتم خفه میشد م ولی نمیشد چشم غره نرم بهش با چشم غره جواب دادم-زبونت لال
سپهر اومد جلو نغمه رو زد کنار با دستای سنگینش شروع کرد ضربه زدن به پشتم ماشالا دستم که نبود وزنه صد کیلویی بود دستمو گرفتم بالا به علامت اینکه دیگه زحمت نکش بمیرم بهتره
وقتی نفسم سر جاش اومد یه نفس عمیقی کشیدم سپهر کمکم کرد نشستم روی تنها صندلی توی اشپزخونه دیو سینه ام خیلی درد گرفته بود سینمو با دستم مالیدم سپهر خم شد روم-بهتری؟
با چشای اشکیم تو چشای مشکی خوشگلش زل زدم –اره
دستشو اورد جلو اشکامو با نک انگشتش پاک کرد و بعد گفت-میخوایی بلند شی یه ابی به صورتت بزنی؟
سرمو به علامت نه بالا دادم ولی اون اخم با مزه ای کرد-اِ نشد دیگه پاشو ببینم یه اب بزن به صورتت حسابی سرخ شدی و دستمو گرفتو بلندم کرد منو برد سمت ظرفشویی ابو برام باز کرد منتظر ایستاد تا به صورتم اب بزنم ولی من توی چشاش زل زدمو سپس صورتم بردم جلو چشامو بستم سپهر معنی نگاهمو فهمید برای همین یه دستشو گذاشت پشت کمرمو منو نزدیک تر برد سپس موهامو از صورتم کنار زدو مشتی اب به صورتم زد دستشو کشید روی صورتم لبخندی مخفیانه اومد روی لبم… سپهر ازم دور شدو چند ثانیه بعد با کیلینکس اومد و روبه روم ایستاد کیلینکسو اروم کشید به صورتم… نفسای داغشو روی صورتم حس میکردمو قلقلکم میشد…روی چشمام کمی بیشتر مکث کرد سپس کیلینکسو نوازش گونه کشید روی پلکای بسته و گونه هام… چشمامو باز کردمو توی چشماش زل زدم…وای دوباره همون احساس…دوباره قلبم ،دلم لرزید…چشماش انگار اهنربا بود جذب چشاش شده بودمو نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم سپهر هم توی چشام زل زده بودو انگار توی چشمام دنبال چیزی میگشت پلکی زدم…به خودش اومد دستمو گرفتو کیلینکسو چپوند تو ی دستمو از جلوم گریخت…اب دهنمو قورت دادم..اگه حتی یک ثانیه ی دیگه جلوم می ایستاد خودمو لو میدام…نفس عمیقی کشیدمو سرمو چند بار تکون دادم
اومدم از اشپزخونه برم بیرون که نگاهم به نغمه افتاد که داشت موزیانه منو نگاه میکرد لب پایینمو گزیدم بعد خودمو زدم به اون راه-بریم غذا رو اوردن
اومد نزدیک نیشگونی ازم گرفت-خیلی بهت خوش میگذره نهههه؟ 
سعی کردم بحثو عوض کنم-راستی تو وایه چی اونجوری پریدی توی اشپزخونه هان؟
کنار بینیشو خاروند-اهان یادم اومد…خررره بگو چس شده؟
-ابشو کشیدن چلو شده
-چیششش…سیاوش الان داشت با گوشیش حرف میزد!حالا بگو با کـــی؟؟
-خو به منو تو چه
-دنه دِ اتفاقا به منو تو خیلی چه…داشت با مبینا حرف میزد؟
با بی حوصلگی کفتم-خب که چی
لباشو بهم فشار دادو زیر چشی نگام کرد-تو می دونستی؟
-اره خب نا سلامتی منو مبینا….
حرفمو قطع کردو یکی زد پس گردنم-خنگولی چرا به من نگفتی پس؟
شونه هامو انداختم بالا-اخه چیز مهمی نبود….اخ اخ ببخشید یادم نبود تو خیلی فوضولی
-خف باو تا نزدم با چک تو فکت
با انگشتم زدم به پیشونیش-باشه خشن جان اروم باش اروووم….بیا بریم ناهارو بخوریم که گرسنگی داره رو مخت اثر میزاره
تو سالن هر کی غذاشو برداشته بودو یه جا نشسته بود رفتم کنار سپهر که داشت با سیاوش حرف میزد سپهر همونجور که داشت با سیاوش حرف میزد یه ظرف یه بار مصرف غذارو کشید جلوم تشکری کردمو در غذارو باز کردم اومدم به نغمه که کنارم نشسته بود چیزی بگم که با صفایی چشم تو چشم شدم….اه اه منفورترین ادمی که تو زندگیم دیده بودم همین عوضی بود که با وجود سپهر که کنارم نشسته بود باز دست از نگاهای هزره و کثیفش بر نمیداشت
سپهر صحبتش با سیاوش تموم شد اومد در گوشم چیزی بگه که چشاش افتاد به صفایی که داشت منو نگاه میکردم لباشو با حرص بهم فشار دادو نزدیک گوشم گفت-پاشو بریم توی اتاق من
بالا زشت بود جلو همه که نشسته بودن ما پاشیم بریم توی یه اتاق ابرو هامو دادم-نه
با چشاش داشت دستور میداد بلند شم ولی من محل نزاشتمو مشغول غذام شدم
صفایی اصلا از رو نمیرفت با هر قاشقی که میزاشت توی اون حلقش منو نگاه میکردو حرص منو در می اورد کم کم داشتم پشیمون میشدم که چرا به حرف سپهر گوش نداده بودم که سپهر دستمو گرفت توی دستشو فشار داد-همن الان پا میشی باهم میریم توی اتاق من
زیر چشمی دورو اطرافمو نگاه کردم کسی حواسش به ما نبود غیر از…صفایی….اه اشغال…
-زشته سپهر همین جا بشین
دندوناشو بهم فشار داد-بهت میگم پاشو تا پا نشدم جلو همه این مرتیکه رو….
حرفشو خورد ظرف غذامو از روی پام برداشت دستمو فشاری دادو بلندم کرد طرفای غذامونو برداشت باهم رفتیم توی اتاقش درو که بست دستمو ول کردو من هل داد
یه قاشق غدا توی دهنم بود که از ترس همینجور نجویده فروش دادم سپهر خیره خیره منو نگاه میکرد لبشو میجوید وقتی عصبی میشد اینکارو میکرد…اومد جلو یه قدم رفتم عقب حرکتمو نادیده گرفت-چرا همیشه دلت مبخواد با من لجبازی منی؟چرا همیشه دوست داری با اعصاب من بازی کنی؟؟
-مگه اعصاب تو اسباب بازی که باهاش بازی کنم
با غیظ گفت-ظاهرا
شونه هامو انداختم بالا با حرص گفت-شونه هاتو برای من بالا ننداز
-خب میگی چیکار کنم؟
-چرا بامن لجبازی میکنی هان؟وقتی میگم پاشو بیا تو اتاقم یعنی مثه ادم به حرفم گوش بده و بیا…یا ببینم نکنه خوشت میاد صفایی اینجوری بهت نگاه کنه ها؟
بهم حسابی برخورد سرخ شدم-سپهر حرف دهنتو بفهماااا این حرف چیه که تو میزنی هان؟
-پس چرا وقتی من میگم پاشو بریم نمیایی؟
یکی از دستامو تو هوا تکون دادم-چون زشت بود وقتی همه توی سالن نشستن ما پاشیم بریم توی یه اتاق مثلا اینجا شرکته
-به درک… من خوشم نمیاد مردی تورو نگاه کنه اونم اینجوری
نمیدونم چرا دلم میخواست باهاش لجبازی کنم با این که حرفش درستو منطقی بود با لجبازی سرمو اوردم جلو لبامو دادم جلو-اصلا من چرا باید به حرف تو گوش بدم؟
-چون من رئیستم!
نمیدونم چرا بهم بخورد خوشم نمیومد کسی بهم زور بگه-خیلی خوب و از کنارش رد شدم سریع بازومو گرفت توی مشتش-کجا؟
-میخوام برم استعفا بدم چون دوست ندارم یکی مثه تو رئیسم باشه
پوزخندی زد-کولی بازی درنیار میشینی همینجا غذاتو میخوری بعد هم یه راست میری تو اتاقت چون خوش ندارم جلوی اون مرتیکه هی راه بریو نازو عشوه بیایی شیرفهم شد؟
وای خدا من اینو نکشم خیلیه این حرفایی که میزد به شدت بهم برمیخورد دندونامو بهم فشار دام-دهنت چفتو بست نداره سپهر ببندش…من جلو هیچکی نازو عشوه نمیام چون هیچ کدوم از شمامرداارزشو لیاقتشو ندارید 
بدون حرف نگاهم کرد سپس بعد از مکثی گفت-نمیخواستم بهت بر بخوره عصبانی نشو منظوری نداشتم…نازو عشوه ای که داری تو ظاتته…دیگه هم سعی کن کمتر جلوی اون باشی اینو به خاطر خودت میگم
عصبانیتم فروکش شد ولی خودمو از تکو تا ننداختم-دیگه تکرار نشه
و نشستم روی مبلو مشغول خوردن غذای نصفه کارم شدم
*********
از ساختمون دانشگاه همراه با مهنازو سارا و مسعود اومدیم بیرون
مسعود-آوا امروز ماشین نداری؟
-نه
-پس…اگه دوست داری من میرسونمت
-نه ممنون از لطفت مسعود ولی…مهناز هست منو میرسونه
-باشه راستش میخواستم پیشنهاد بدم باهم بریم رستورانی جایی
با تعجب نگاهش کردم تا اومدم جوابشو بدم مهناز با ارنجش زد به بازوم نگاهش کردم با سر اشاره ای به جلو کرد رد نگاهشو دنبال کردم با کمال تعجب سپهر رو دیدم وا این اینجا چیکار میکرد؟
از مسعود عذر خواهی کردم قدمامو تند تر کردمو رفتم سمتش-سلام تو اینجا چیکار میکنی
با ژست خاصی عینک شیک مارک پلیسشو از چشماش برداشت-سلام اومدم دنبالت
با تعجب نگاهش کردم سپهر حواسش به مسعود و امیر بود که چند قدم اونطرف تر داشتن باهم حرف میزدن بعد نیم نگاهی به من کردو با سر به اونا اشاره کرد-دوستاتن؟
موندم چی بگم…چند ثانیه فکر کردمو سپس گفتم-اره
با اخم نیم نگاهی به اونا کردو بعد به من نگاه کرد-امروز ماشین نبرده بودی گفتم بیام دنبالت از دوستات خداحافظی کن بریم
-باشه
ذوق زده رفتم پیششون-بچها من رفتم بای همگی
مسعود نگاهش به سپهر بود بعد نگاهشو به من دوخت و خداحافظی کرد ته نگاهش یه چیزیو فریاد میزدم که به خوبی متوجهش بودم ولی به روی خودم نیاوردمو ازش خداحافظی کردمو رفتم سمت سپهر لبخندی بهش زدم-بریم
راه افتاد سمت ماشینش منم پشتش راه افتادم در این هین نگاه پر از حسرت خیلی از دخترای دانشگاهو حس میکردم سپهر از همه نظر عالی بود یعنی باب میل دخترا خوش تیپ خوش قیافه خوش هیکل ماشین عالی… یه لحظه احساس غرور کردم قدم هامو تند تر کردمو شونه به شونه ی سپهر با فاصله ی نزدیک به راه افتادم سپهر در ماشینو برام باز کرد سوار شدم
-سپهر مگه تو نباید الان شرکت باشی
نگاهشو از روبه رو گرفت نیم نگاهی به من کرد-چرا
-پس چرا اومدی دنبال من؟
بعد از مکثی جواب داد-کاری داشتم دیدم مسیرم یکی اومدم دنبالت
لبامو غنچه کردمو دیگه چیزی نگفتم خیلی دلم میخواست با سپهر برم رستورانی پارکی جایی گردش بدون فکر یه دفعه گفتم-سپهر؟میشه بریم رستوران غذا بخوریم؟
کمی فکر کرد سپس جواب داد-باشه بزار فقط یه زنگ بزنم به سیاوش
نیشم باز شدو دیگه چیزی نگفتم سپهر با زنگی به سیاوش کارا رو راستو ریس کرد سپس رو کرد به من-کجا دوست داری بریم؟
-ام نمیدونم شما راننده ای
دیگه چیزی نگفت لحظه ای بعد جلو ی یه رستوران شیک نگه داشت پیاده شدیم…اونروز خیلی بهم خوش گذشت سپهر به رفتارا و کارای من و غذا خوردنم خیلی دقیق شده بود میگفت –مثل جوجه ها غذا میخورم لقمه هام کوچیکه ولی با اشتها میخوردم طوری که اگه بدترین غذارو هم جلوش بزارن با دیدن غذا خوردن من اشتهاش باز میشه انگار که غذای مورد علاقشو داره میخونه
بیشتر از روزای قبل میخندید مهربون شده بود خلاصه که اونروز یکی از بهترین روزای عمرم بود بعد از اینکه از رستوران اومدیم بیرون سپهر پیشنهاد داد که بریم پارک منم که با کمال میل قبول کردم 
کنار زاینده رود قدم میزدیم حرفای متفرقه میزدیم وقتی کنارش راه میرفتم احساس میکردم خیلی قدم کوتاهه برای همین رفتم روی جدول سپهر با تعجب نگاهم کرد بعد خندید-آوا میگم بچه ای میگی نه یاد بچگیات افتادی؟
یکی از همون خنده هایی که چال روی گونم پیدا میشد کردمو بهش گفتم-نه اخه اینجا که وای می ایسم کمی قدمون متناسب میشه اخه مثه فیلو فنجونیم
ابروشو داد بالا-اهان
اهی کشیدم-ولی با اینکه این بالا ایستادم تو هنوز از من بلندتری پس ایراد از قد من نیس قد تو زیادی بلنده
خندید-چرا اینقدر روی قدت حساسی اصلا ببینم قدت چقده؟
با شیطنت چشمکی زدم-خودت حدس بزن
کمی روی هیکلم دقیق شد از بالا تا پایین هیکلمو اسکن کرد-۱۵۷؟ وزنتم…۴۵ ؟
چقدر دقیق بود لابد سای لباس زیرمو هم میدونست متعجب گفتم-اره خیلی دقیق گفتی
چشمکی زد-منم دیگه
سرخوش خندیدم روی پنجه های پام بلند شدم تا ببینم اخر هم قدش میشم یا نه که یه دفعه تعادلمو از دست دادم وزنم افتاد روی یکی از پاهام پام پیچ خورد از جدول افتادم پایین داشتم با صورت می افتادم زمین که سپهر منو سریع گرفت-خوبی؟
پام به شدت درد میکرد اروم گفتم-پام درد میکنه 
با نگرانی دست انداخت دور گردنم منو نشوند روی نیمکت خودشم جلوم زانو زد کجای پات درد میکنه
-مچم پامو اروم گرفت توی دستش خواست پاچمو بزنه بالا که مانعش شدم-نمیخواد خوبم…بریم
-بزار ببینم اگه شکسته باشه یا حتی مو بداشته باشه ورم مبکنه بعد با اخم گفت –اینا چیه شما دخترا میپوشین اینقدر شلوارت چسبونه که پاچت به سختی میره بالا
شونه هامو انداختم بالا به سختی پاچمو ده سانت کشید بالا…مچ پامو گرفت توی دستش انگار که موج الکتریسیته بهم وصل کردن لزریدم خود سپهر هم فهمید که من یه جوری شدم با حالت عجیبی نگاهم کرد این نوع نگاهشو تا حالا ندیده بودم مچ پامو ول کردو ایستاد-نه چیزی نشده میتونی راه بری؟
بلند شدم سعی کردم وزنمو خالی کنم روی پای سالمم با غرولند گفتم-اره بابا
سرشو تکون دادو دستمو گرفت-بهتره زیاد به پات فشار نیاری
-ممنون
لبخندی زدو چیزی نگفت
********** -سپهر….سپهر…اوییییی سپهر بیدارشو دیگه
هومی گفتو غلتی زدو پشتشو به من کرد پتورو از روش کشیدم کنار-هومو مرگ خب بلند شو دیگه
با صدای گرفته ای گفت-آوا بزار بخوابم 
بالشتو از زیر سرش کشیدم بیرونو پرت کرم روی صورتش-چی چیو بخوابی پاش باید بریم شرکت…هووو خرس قطبی با تواماااا
بلند شد سر جاش نشست با خواب الودگی چشاشو با دستاش مالید…عین نی نی کوچولوها
دستمو زم به کمرم-تقصیر خودته دیشب مجبور نبودی تا بوق سگ بیدار بمونیو فیلم ببینی عین این خلو چلا
-مگه توهم بیدار نموندی؟
-چرا خب
-پس تو چرا اینقدر سرحالیو من اینجوریم
-سپهر خودتو با من مقایسه نکناااا من با تو فرق دارم
-اااااااااااا
-نقطه زیر بِـــــــــــــــــــــــ ــ
-باشه اصلا تو زورو من خواب
و دوباره سرشو گذاشت روی بالشتو چشاشو بست
-خیلی خب سپهر خان هر چی پیش اید خوش اید و بعد صورتمو بردم نزدیک گوششو….جیـــــــــــــغ بنفشی کشیدم که بیچاره چسبید به طاق…اخی روحش پرررر
بلند شد و داد زد-دیووووونه ای تووو
-اخی عزیزم؟بیدار شدی دیگه مطمئن باشم ؟من برم الان ؟
با حرص بلند شد-بری دیگه برنگردی
با نازو عشوه پشت چشمی براش نازک کردم –خدا نکنه زبونت لال
عین این پسر بچها غر زد-اصلا کی گفته ما بریم شرکت
-والا رئیس خلو چلو دیوونمون
-هووو درست صحبت کن با رئیستااااا
شونه هامو انداختم بالا-میخوایی بیدارشو میخوایی بیدار نشو به من چه سپس لنگان لنگان رفتم اشپزخونه میز صبحونه رو اماده کردم سپهر بعد از شستن دست و صورتش اومد نشست صبحونه رو که خوردیم سپهر رفت تا اماده شه منم میزو جمعو جور کردم و رفتم تا اماده شم
سپهر که اماده شده بود دم در ایستاده بودو مرتبا صدام میکرد-آوااااا مگه داری چیکار میکنی که اینقدر طولش میدی؟؟؟
یه دقیقه بعد دوباره-آواااااا جون کندی بیا بیرون دیگههههه
درحالی که دگمه های مانتومو میبستم رفتم دم در-ای بابااااا چطه بی ادب اومدم خووو
غر زد-صبح شد
کفشامو پوشیدمو ریلکس گفتم-شبم میشه بعد ادامه دادم-شما که با خیال راحت صبحونتو میخوریو میایی بیرون این منم که باید میو جمع کنم ظرفارو بشورم در ضمن من با این پای چلاقم نمیتونم راحت راه برم
-باشه بابا بیا بریم
توی ماشین چند بار اومد حرفی بزنه که هر بار منصرف میشد منم چون خوابم میومد چشامو بستمو سرمو تکیه دادم به صندلی وقتی ماشین ایستاد چشمامو باز کردم توی پارکینگ شرکت بودیم با کنایه گفت-کاشکی ماهم یه راننده داشتیم مارو میرسوندو برمیگردوند
پیاده شدم-حالا که نداری
رفتیم سمت اسانسور سپهر دگمه رو زد…ولی اسانسور اصلا دگمه هاشم روشن نبود نگهبان از اتاقکش اومد بیرون-سلام اقای مهندس اسانسور خرابه!
سپهر چشاشو گرد کرد-یعنی چی خرررررابه؟؟؟؟
-والا قراره بیان ببینن چش شده
سپهر نگاهی به من سپس به من پله ها نگاه کرد-خب حالا تکلیف ما چیه؟این همه پله رو باید بریم؟خانوم من پاشون ناراحته
بعد نگاهی به من کرد یواش گفت-چیکار میکنی با اون پای چلاقت؟
لجم گرفت-نخیر من مشکلی ندارم حالا اگه تو مشکل داری خود دانی
با چشای گرد زل زد به من-این همه پله رو میخوایی خودت بری؟ 
-پ ن پ زنگ میزنم بیان ببرنتم بالا
-وسط راه دیگه نتونستی به من ربطی ندارهااا
با لجبازی بهش خیره شدم نفسشو با حرص داد بیرون-امان از لجبازی های بچگونت بعد کنار ایستادو دستشو گرفت سمت پله ها-بفرمایید
از کنارش رد شدمو اولین پله رو رفتم اونم به دنبالم اومد پشت سر هم پله هارو بالا می رفتیم عین پت و مت دیگه طبقه ی پنجم به هن هن افتاده بودم ولی اون آرانگوتان….وای که چقدر دلم میخواست از پله هاپرتش کنم پایین
یه طبقه ی دیگه رو هم به سختی طی کردم ولی دیگه نمیتونستم مچ پام تیر میکشید از درد برای همین نشستم روی اولین پله نشستم سپهر با لبخند پیروز مندانه ای گفت-چیه ملوان زبل بلند شو چرا نشستی؟
چشم غره ای رفتمو پامو دراز کردمو شروع کردم به مالیدن مچم
-من که گفتم نمیتونی ولی تو همیشه دلت میخواد قهرمان بازی دربیاری..حالاهم بلند شو
نگفتم نمیتونم گفتم-نمیخوام
دست به سینه شد-میخوای فردا برسیم شرکت؟
-نه ولی فقط یه راه داریم
-بگو؟
با شیطنت گفتم-کولم کنی!
چشاش چهارتا شد-بعدش؟
-هیچی دیگه کولم میکنی میرسیم شرکت
ابروهاشو داد بالاو خندید-تو چقدر پرررویی دختر
-وا؟مگه چیه؟من حق ندارم از شوهرم کولی بگیرم؟…جون من خم شو سپهر
کمی نگاهم کرد سپس گفت بلند شو با ذوق بلند شدم یه دستشو انداخت زیر زانوم سپس قبل از اینکه سرم به کف زمین بخوره سریع اون یه بازوشو انداخت زیر گردنمو به راه افتاد 
-هوررررررررررررراااااا!
اخم کوچیکی کرد-هیس یواش بابا ابرومونو بردی حالا همه فک میکنن اقای مهندسو خانومشونم بله! و لبشو کج کرد به علامت خنده…لبمو گاز گرفتمو زیر چشمی به سپهر نگاه کردم که با خنده به من نگاه میکرد-درد چرا میخندی راه بیفت دیگه
-مرگو راه بیفت مگه داری به الاغت میگی؟
خبیثانه لبخندی زدم-الاغ چیه سپهر؟دور از جون الاغ
-که من الاغم ارررره؟ و خواست منو بزاره زمین که دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم –اااااااا سپهر غلط کرد اینو گفت جون من برو دیگه
راه افتاد انگار من توی بغلش نبودم خیلی راحت از پله ها بالا میرفتو عضله هاش زیر بدنم بالا پایین میرفت که حس خوبی بهم دست میداد-اگه منم مچ پام درد میکرد منو بغل میکردی؟
خیلی صریح جواب دادم-نه!
-چرا؟اهان حتما زیر من له میشدی اره؟
و خودش خندید هه هه مردم واسه خودشون خوشن خودشون میگن خودشونم میخندن-لوس بی مزه
-جدی گفتم تو عین بچه ی منی
چشمامو چرخوندم دیگه چیزی نگفت سرمو به سینش تکیه دادم صدای قلبش بهم احساس ارامش میداد 
۴ طبقه رو پشت سرهم رفت بالا یه دفعه ای ایستاد-چرا ایستادی؟
-دیگه پات خوب شد منم خسته شدم
-نچ من هنوز پام درد میکنه بعد قیافه ی مظلومانه ای به خودم گرفتم و لبامو غنچه کردمو تو چشماش زل زدم….سپهر هم توی چشمام زل زده بود…گرمی اغوشش و بوی عطرش منو بی تاب میکردو نگاهش…نمیدوم چقدر گذشت که سپهر نگاهش ازم گرفتو به جلو زل زد با اخم گفت-این قیافه رو برای من نگیر
ولی من همچنان بهش خیره شده بودم نگاهی به من کرد-ای بابا عین این بچه هایی شدی که عروسکشونو ازشون گرفتن
تو دلم گفتم عروسک که نه ولی میخوایی الاغمو ازم بگیری…-باشه میبرمت اینجوری نگاهم نکن
موزیانه خندیدم-مگه چجوری نگاه میکنم؟
-خودت میدونی
-روش خوبیه هاا تازه رو توهم کار عمل میکنه
چشماشو باریک کردو با حساسیت پرسید-برای کی دیگه از این روش استفاده میکنی؟
-نیما
اخماش باز شد-یه چیزی میخوام بهت بگم؟
-بگو؟ -تو خیلی بغلی هستی
بعد با شیطنت ادامه داد-ادم هی دلش میخواد بغلت کنه و فشارت بده
لپام سرخ شدن نگاهمو ازش گرفتم پاهامو تو هوا اروم تکون دادم دستپاچه شده بودم خودشم اینو فهمیدو دیگه چیز نگفت
رسیدیم شرکت نغمه دم در شرکت ایستاده بودو داشت با موبایل حرف میزد وقتی مارو دید نیشش باز شد سپهر هم هل کردو منو سریع گذاشت زمینو یه سلام به نغمه کردو رفت توی شرکت منم با لپای سرخ رفتم جلو
نغمه تماسشو قطع کرد اومد سمتم چشمکی زد-ببخشید که مزاحم اوقات بسیار فراغتتون شدمااا
خندیدمو زدم رو پیشونیش-کوفت اسانسور خراب شده بود منم مچ پام درد میکرد سپهر بغلم کرد
وارد اتاقم شدیم-اخی کاشکی وقتی منم داشتم میومدم اسانسور خراب بود
چپ چپی نگاش کردم-نغمه تا سالمی از اینجا فرار کن
-باشه ولی من در این فکرم که چرا هنوز لباس تنته
-وا؟مگه قرار….. حرفمو خوردم تازه منظورشو فهمیدم یکی از پرونده هارو برداشتم خواستم پرت کنم سمتش که از اتاق جیم شد 
بعد از چند ساعت کار دلم هوای چایی کرد رفتم توی اشپزخونه برای خودم چایی ریختم…داشتم از چاییم لذت میبردم که صفایی اومد تو و نیشش باز شدو دندونای نامرتبشو به نمایش گذاشت-برای ماهم چایی دارید خانم؟
در حالی که از خودشو لحن حرف زدنشو لبخندش چندشم شده بود و از چهرمم کاملا پیدا بود گفتم-بله بفرمایید
و پشتمو کردم بهش داشت زیر چشمی منو میپاییدو برای خودش چایی میریخت که سپهر اومد تو با دیدن صفایی اخماش شدید رفت توهم صفایی هم با فنجون چاییش رفت بیرون یه فنجون برداشتمو به سپهر گفتم-سپهر چایی میخوری برات بریزم؟
در حالی که با نگاه خصمانه صفاییو که روی مبل نشسته بود نگاه میکرد گفت-اره
فنجونو همراه با قندون گذاشتم جلوش یه قند برداشت-توی اشپزخونه چیکار میکردی؟
فنجون چاییو گرفتم جلوش-چایی میخوردم دیگه
-چرا نرفتی توی اتاقت بخوری؟
-چه فرقی میکنه؟
-فرقش اینه که این مرتیکه فرصت چشم چرونی پیدا نمیکنه
-من چه میدونستم اونم بیاد اشپزخونه
چشاشو ریز کرد زیر لب انگار که با خودش حرف میزنه زمزمه کرد-حیف که نمیشه اخراجش کنم
شونه هامو انداختم بالا فنجونای چایی رو چیدم توی سینی خواستم ببرمشون که سپهر گفت-چیکار میکنی؟
-مگه نمیبینی دارم چایی میبرم برای بقیه
سینیو ازم گرفت-لازم نکرده
-اا خب زشته ما داریم چایی میخوریمو بقیه….
پرید وسط حرفم-خودم میبم تو برو سر کارات
باشه ای گفتمو رفتم توی اتاقم…از اینکه سپهر برام غیرتی میشد قند تو دلم اب شد…با سرحالی به ادامه ی کارم مشغول شدم
شرکت تعطیل شده بودو همه رفته بودن رفتم دم اتاق سپهر-سپهر نمی یایی بریم؟
سرشو بلند کرد-چرا الان میام چند دقیقه منتظرم بمون
باشه و رفتم روی مبل توی سالن نشستم گوشیم زنگ زد نگاه کردم به صفحه ی گوشیم مسعود بود-الو؟
-سلام آوا
-سلام مسی خوبی؟چه خبر
-خبر سلامتی تو خوبی؟
-نه به خوبی شما
خندید-کجایی اوا؟
-کجا باید باشم؟شرکتم دیگه
مکثی کرد سپس گفت-آوا امروز سرت خلوته؟
-ام…چطور؟
-میخواستم باهم قرار بزاریم
پیشنهاد غیر منتظره بود تعجب کردم اونکه از رابطه ی منو سپهر خبر نداشت چطوری به خودش اجازه میداد همچین پیشنهادی به من بده
-نه مسعود نمیتونم بیام
متوجه شدم که سپهر بالای سرم ایستاده نیم نگاهی بهش کردم چشاشو باریک کرده بود معلوم نبود از کی تاحالا اینجا ایستاده صدای معود از پشت خط اومد-چرا؟
-نمیتونم دیگه
نفسشو از پشت خط داد بیرون-فردا چطور بعد از دانشگاه؟
-نمیدونم باید ببینم چی میشه
-باشه…پس کاری نداری؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
بلند شدم سپهر راه افتادو منم پشت سرش-کی بود؟
-یکی از دوستام
خواست چیزی بگه که منصرف شد خوشبختانه اسانسور هم درست شده بود سوار اسانسور شدیم…تمام بیست طبقه رو با نگاه خیره ی سپهر گذروندم ولی هر بار که سرمو میگرفتم بالا و نگاهش میکردم نگاهشو ازم میدزدید
تموم شبو با اخم سپهر گذروندم شاید دلیلش این بود که فهمیده بود من داشتم با مسعود حرف میزدم..خب واسه چی باید به خاطر این ناراحتو اخمو باشه…نمیدونم
برای شام چند بار صداشون کردم تا بالاخره تشریف اوردن بشقاب غذا رو گذاشتم جلوش به غذا نگاهی کرد-این دیگه چه غذایی درست کردی؟امشب باید تو بیمارستان بخوابم
شیطونه میگه از غدای امشب محرومش کنمااا پررو ولی دلم نیومد چون یکی از غذاهای اختراعی خوشمزمو درست کرده بودم –نترس نمی میری جون دوست
چنتا قاشوقه اولو اروم خوردو مزه مزه کزد ولی بعد با اشتها شروع رد به خوردن مطمئنم که از غذام خوشش اومده بشقابشو کامل تموم کردو بعد به قابمه نگاهی کرد و بعد به بشقاب من که هنوز پر بود چون میدونستم غذام خوشمزس زیاد برای خودم کشیده بودم-چیزی میخوایی؟بازم برات بکشم؟
بشفابمو کشید سمت خودش-نه از بشقاب تو میخورم
با تعجب بهش نگاه کردم؟این سپهر وسواسی بود؟
سپهر-چیه خب هنوز سیر شدم
-اینو که میبینم ولی چرا از بشقاب من؟
-چون از بشقاب تو بخورم بیشتر میچسبه
قاشقمو بداشتمو همراه سپهر مشغول شدم توی غذام سیب زمینی سرخ کرده ی کوچولو کرده بودم هردوتامونم خیلی سیب زمینی دوست داشتیم سپهر همش سیب زمینیا رو میخورد اعتراض کردم-اااااا سپهر داری همه ی سیب زمینی های منو میخوررری
سپهر خندید-خب بقیشو تو بخور
-مگه دیگه برام گداشتی
-خب از قابلمه بردار
قابلمو رو از روی گاز بداشتم سیب زمینی هارو جدا کردم و گذاشتم توی بشقابم وقتی قابمو رو گذاشتم کنار سیب زمینیا نبودن-ا کوشن سیب زمینیام
سپهر بی صدا خندید-توی شکم من
-سپهرررررررررر
خندید-خب خوشمزه بودن اخه
بشقابمو کشیدم سمت خودم-اصلا ببینم تو به چه اجازه ای از بشقاب من میخوری مگه خودت بشقاب نداری؟؟
-نه و دوباره بشقابمو کشید سمت خودش منم که گیج پروگی این بشر بودم…نه به اخمو تخمشون نه به خوشمزگیشون….اخی بمیرم بچم دوچار دوگانگی شده حیف این ارانگوتان به ابن برازندگی نی؟؟حیفففففف
سپهر غذاشو که خورد تشکری کردوخواست بره بیرون که صداش زدم-هوی پروی نادون کجا بیا اینجا ببینم
-چیه؟
-ظرفا دارن صدات میکنن
-خب خودت جمعم جور کن دیگه من خستم
-ا نه بابا اگه تو خسته ای من خسته ترم غذا رو که من پختم ظرفارم من بشورم؟بد نگذره بهت اقا
-باشه درد ناچاریه دیگه پس تو کفیشون کن من اب میکشم
-چرا من اب نکشم تو کفی کنی؟
-خب تو اب بکش من کفی میکنم چه فرقی داره
-اصلا چطوره هم کفی کنی هم اب بکشی؟
-اااااا پرووو نشو دیگه
از اشپزخونه اومدم بیرون-دیگه سپهر خودت میدونیو ظرفا من رفتم
**************
-مسعود همین جاس ممنون
نگه داشت-خواهش میکنم…ممنون که لااقل قبول کردی برسونمت
لبخندی زدم-مسعود من دیگه آوای قدیم نیستم…درک کن
سرشو تکون داد لبخند محزونی زد اومدم پیاده شم که سپهرو دم در دیدم که به ماشین تکیه داده بودو مارو با غیظ نگاه میکرد پیاده شدم-خداحافظ مسعود
سرشو تکون داد-خداحافظ
بوقی زدو دور زد نمیدونستم باید چه عکسل العملی نسبت به اخمای سپهر نشون بدم رفتم کنارش-سلام
برون اینکه جواب سلاممو بده عصبی در خونه رو با کلیدش باز کرد با سرش اشاره کرد برم تو
بدون حرف رفتم تو به دنبالم اومد تو درو پشت سرش بست-مثه اینکه خیلی خوش میگذره اره؟
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم ادامه داد-مگه خودت ماشین نداری که با این پسره اومدی؟هان؟
بعضی وقتا ناخوداگاه ازش میترسیدم اب دهنمو قورت دادم-ماشینمو پنچر کردن
سپهر ابروهاشو برد بالا-پنچر کردن؟کی؟
وای دهنم چفتو بست نداره-نه….نه منظورم این بود که پنچر شده بود
چشاشو باریک کرد-گفتم کی پنچر کرده بود؟
-هیچکی بابا
اومد نزدیکم-با کسی توی دانشگاه مشکل داری؟
-نه به خدا سپهر اشتباهی…. وقتی سپهر با نگاه خشکو جدیش توی چشمام زل زد دیگه جرات نکردم حرفمو ادامه بدمو ساکت شدم
سرشو کج کرد جدی پرسید-خب؟
-اگه بدونی کی بوده چه فرقی به حالت داره؟
-فرق داره حالا بگو کی بوده
-یکی از پسرای دانشگاه
-چرا؟
-چون…خب چون بهم نخ میداد منم…
سپهر با حرکت سریعی دستمو گرفت سمت خودش و به انگشت حلقم نگاه کرد-توی دانشگاه حلقه میکنی دستت دیگه یعنی میدونن که تو متاهلی؟
-اره
سرخ شد-یعنی چی؟میدونه متاهلیو دنبالت راه افتاده؟اسمش؟
یا علی بن..قضیه داره بیخ پیدا میکنه حالا بیا و جمعش کن-سپهر بی خیال شو حراستو برای همین گذاشتن دیگه اگه دفعه ی دیگه تکرار کرد میرم شکایت میکنم ازش
-اسمش؟
-خه سپهر نمیخوا بیخودی خودتو درگیر کنی…سعود حسابی پسره رو ادب کرد
با غیظ گفت-مسعود خان بیخود کردن اصلا ایشون کی هستن که…نفسشو داد بیرون-اسم پسره رو بگو
به ناچار جواب دادم-کیان اسفندیاری
اسمشو زیرلب تکرار کرد سپس گفت-حالا هر اتفاقی که افتاده باشه آوا دفعه اخرت باشه که سوار ماشین اون پسره میشیا اگه ماشین نداشته باشی زنگ میزنی به من میام دنبالت اوکی؟
اونقدر لحن کلامش دستوری بود که جرات نکرم قلدری کنم فقط سرمو تکون دادمو رفتم سمت ساختمون .************
روی کاناپه کنار سپهر نشستم-سپهر
سرشو تکون داد-نظرت چیه یه مهمونی بدیم؟
همونجور ه نگاهش به صفحه ی تلویزیون بود گفت-مهمونی برای چی؟
-خب اخه از وقتی که ازدواج کردیم اومدیم این خونه تا حالا یه مهمونی درست حسابی ندادیم
سرشو تکون داد-اره به نظر منم همینطور
-خب پس به نظرت کی باشه بهتره
کمی فکر کرد سپس جواب داد-جمعه ی این هفته خوبه؟
-امممم اره خوبه
امروز جمعس ساعت ده بیدار شدم 
میخواستم خونه رو هم یه تغییر دکوراسیون بدم صبحونمو که خوردم مشغول شدم سپهر خان که ماشالا صبح زود رفتن از خونه بیرون ماشالاشون باشه از زیر کار فرار کردن
میخواستم مبل راحتیای توی هالو جاشونو عوض کنم برای همین دست به کار شدم…اوه اوه چه سنگینم هستن مگه تکون میخوردن کمرم از وسط نصف شدو این تکون نخورد تو گیرو دار همین بودم که صدای چرخش کلید توی قفل اومدو در باز شد
سپهر اومد تو دست به کمر شدم-کجا بودین شمااااااا؟؟؟
سپهر-اوه اوه از همین اول صبحی اینجوری شده خدا به خیر بگذرونه تا اخر شبو
چشم غره ای بهش رفتم-زود تند سریع لباساتو عوض کن باید بیایی کمک
-چشــــــــــــــــــم اگه رخصت…
-سپهر!حرف نباشه
-آوا جدی میشود 
سپس با حالت نمایشی زیپ دهنشو کشید و تعظیم کردو رفت توی اتاقش
خندم گرفت چقدر دوست داشتنی و خواستنی و میشد اینجور وقتا روی دسته ی مبل منتظرش نشستم چند دقیقه بعد با لباس راحتی اومد بفرمایید خانوم من در خدمتم
-خب اول میخوام این مبل راحتیا رو جاشوو عوض کنم برمشون اون طرف حال اول اینو باید بزاریم اینجا
سرشو تکو دادو دستشو برد زیر مبلا با یه حرکت جابه جاش کرد…منم که اون وسط داشتم به هرکولیش با حسرت نگاه میکردم
خندید-چیه؟
لبامو غنچه کردم-هیچی صبحونه خوردی؟
-اره
-اوه باریکلااااا سحرخیز شدیااااا
-سحر خیز بودم حالا برو کنار تازیر این مبلا له نشدی
چشم غره ای رفتم-شما هم بپا مبلا زیر شما له نشن هرکول خااان 
-نه مواظبم…خب یا ببینم دیگه کجاهارو میخوایی تغییر بدی؟
-این مجسمه ها جاشون با تلویزیون باید عوض شه پذیراییا این ور
-اوکی
و دست به کار شدرفتم کمکش یعنی منم د ارم کمکت میکنم-برو کنار بچه
-بچه خودتی
-باشه جوجو حالا برو اونور
ایشش نمیدوم چرا این چند وقته گیر داده به جوجو هی بهم میگه جوجو 
مبلای سنگین راحتیو سنگینو جاشونو ع+وض کردیم تلویزیونو هم همینطور خونه هم که تمیز بود فقط یه جارو گردگیری میخواست که سپهر جارو زد منم گردگیریشو کردم بعدم رفتیم سر پختن غذا اول ناهارو درست کردمو خوردیم ظرفارم که سپهر زحمتشو کشید میخواستم لازانیا درست کنم و بنیه و سوپ جو و پیراشکی و برای دسر هم چیز کیک و کراملو…
سپهر که ظرفارو شست اومد کنارم ایستاد-چرا غذا از بیرون نمیگیری؟
-خب خودم که بلدم چرا از بیرون غذا بگیرم
-به خاطر اینکه مهمونا زیادن اقلاً یکیو می اوردی کمکت کنه
شونه هامو انداختم بالا-چون دفعه اولمه میخوام همه کارامو خودم انجام بدم ولی از دفعه های بعد همین کارو میکنم
-کمک میخوایی؟؟
-معلومه که میخوام پرسیدن نداره که
-خب پس چیکار کنم؟
-سیب زمینی سرخ میکنی؟
-سیب زمینی سرخ کنم؟کار دیگه ای نبود بکنم؟
-نه بیا لازانیا درست کن بلدی اخه؟
-باشه بابا بیا بزن منو چنتا سیب زمینی بردارم؟
-اون اندازه ای که اگه خودت بخوایی بخوری بازم برای مهمونای بیچاره بمونه
-باشه پس سبدو خالی کنم
-اینقدر پرخوری نکن چاق و گنده میشیا
-من هر چی بخورم خوش هیکل میمونم
-اوه سپهر اعتماد به نفس کیلویی چنده؟
دست به کمر ایستاد-خدایش هیکلم خوبه دیگه؟؟
نگاهش کردم خواستم کلاس بزارم-ای میشه تحملت کرد
چشاشو گرد کرد سرتاپامو یه نگاه کرد-چیشششش
سیب زمینی هارو خلالی کرد چون روغن زیادی داغ شده بود وقتی سیب زمینیا رو میریخت تو ماهیتابه روغنا میپاشید بیرون برای همین چنتا میزاشت فرار میکرد کارش خیلی بامزه بود خندم گرفت-ببین تورو خدا من سه تا غذا دارم درست میکنم تو عرضه دوتا دونه سیب زمینی سرخ کردن رو هم نداری
-خب روغنا می پاشه تو صورت نازنینم
-ایشش خودشیفته سبدو ازش گرفتم-برو کنار
ماهیتابه ی بزرگو ازش گرفتم از روی شعله برش داشتم سبد سیب زمینیا رو خالی کردم-آ آ دیدی کاری نداشت…حالا سالادم درست کن
-خواهش کن
-عمراااااااااا
خندید ظرفی برداشت کاهو کلمای شسته شده رو برداشت 
لازانیا هارو درست کردم و گذاشتم توی فرسالادو تموم کرد-خــــــــــب تموم شددددد…ببین چقد ازم کار کشیدی گرسنم شد
-نه باباااا بیا منو بخور
با شیطنت خندید-تو رو که به وقتش
چشم غره ای نثارش کردم
-اِ این کیکا چه چشمکی میزنن دست برد تا یه تیکه کیک برداره زدم روی دستش-دِهَ ناخونک ممنوع اینا مال مهموناس 
-یعنی مهمونا از من مهم ترن؟

-پ ن پ
-نامردددددد
بسته ی kit katهاییو که برام از دبی اورده بود رو برداشت درشو که باز کرد دیدم فقط یکی توش هس بازش کرد اومد همشو گاز بزنه که از دستش قاپیدم-ااا همشو نههههه
با تعجب به من نگاه کرد یه تیکه ی کوچوو کندمو دادم بهش-بیا این مال تو
و بقیشو با لذت گاز زدم-اینم مال من
-به خدا عین این بچه کوچولوا میمونی…حالا گریه نکن اقونش بیاد برات ابنبات میخرم عموجون
-بی مزهههههههه
نگاهی به ساعت کردم نزدیک اومدن مهمونا بود-خب دیگه من رفتم توهم این ظرفارو بشور
-ااااااا چه پرروو من همش باید ظرف بشورم
-اره خب
رفتم حموم حسابی عرق کرده بودمو بوی غذا گرفته بودم زود خودمو شستمو اومدم بیرون رفتم توی اشپزخونه سپهر هنوز داشت ظرف میشست-هنوز داری ظرف میشوری؟؟
رو شو کرد به من سرتاپامو دید زد-اره خودت رفتی سر کارات منه بیچاره رو بی کسو کارو مظلوم گیر اوردی
اومدم نزدیکش یه لیوان اب پر کردم پاشیدم تو صورتش شوکه شد یه لحظه به خودش اومد اومدم فرار کنم که دستمو سریع گرفت برم گردوند منو سفت گرفت-کجا؟تشریف داشتیم خدمتتون
چون جثه ی ریزی داشتم به اسونی از بین دستاش خودمو کشیدم بیرون ولی رو همون ابایی که ریخته بودم رو سر سپهر لیز خوردم داشتم با کله پخش زمین میشدم که سپهر دست انداخت دور کمرم…چند لحظه توی چشای هم خیره شدیم صورتش اونقدر به من نزدیک بود که فقط چشماش توی دیدم بود…قلبم داشت از جاش کنده میشد سپهر همونجور خیره توی چشمام کمی سرشو برد عقب نگاهش افتاد به یقه ی حولم که حالا کامل رفته بود عقب ولی سریع نگاهشو گرفت ولم کرد-برو یه چیزی بپوش سرما میخوری
خوش حال رفتم از اشپزخونه بیرون چون به کلی یادش رفته بود تلافی کار منو بکنه
کت و دامن قهموه ای سوخته ایو که از شب قبل اماده کرده بودمو گذاشته بودم روی صندلی میز ارایشم برداشتم پوشیدمش کتش فیت تنم بودو دامنشم تا بالای زانوم بود و یه چاک پنج سانتی کنار رون چپم بود پاهای ظریفو سفیدم حسابی دلبری میکرد یه جوراب رنگ پا پوشیدم 
موهای بلندمو هم بالای سرم با حالت قشنگی جمع کردم یه کفش پاشنه دوازده سانتی جلو بسته ی شیک هم پوشیدم توی ایینه به خودم نگاه کردم…هوم اگه یه دستمال گردنم ببندم خیلی بهتر میشه توی کشومو گشتم یه دستمال گردن شیکو خوش رنگ پیدا کردم با حالت فانتزی قشنگی بستم دور گردنم
عالی شدی آوا جون بزنم به تخته…به به 
تو این حین که من اماده میشدم سپهر هم رفت حموم
داشتم میوه هارو میچیدم که سپهر اومد از اتاقش بیرون … لباساشو خودم براش گذاشته بودم تا باهم ست باشیم وای وای فک نمیکردم اینقد بهش بیاد سپهر هم با تحسین منو نگاه میکرد اومد نزدیک تا بهتر ببینتم کمی به دامنم یا بهتره بگم به رونام نگاه کرد-فک نمیکنی دامنت زیادی کوتاهه؟؟
نگاهی کردم-یه ذره
-یه ذره نه خیلی
اومدم مخالفت کنم که صدای ایفون اومد سپهر با نازضایتی نگاهشو ازم گرفتو رفت تا درو باز کنه اولین مهمونا مامان اینا بودنو نیماو سوگل که حالا نامزد بودن…بعد هم به ترتیب ثریا جونو خاله های منو عمه و خاله ی سپهر…و یه چیز جالب اینکه بهروز هم اومده بود تاحالا نیومده بود خونمون حتی عروسیمونو هم به بهونه ی مسافرت کاریش نیومده بود
یه لحظه گیج شدم این همه مهمون؟؟ وای خدایا چه جوری از پسش بر بیام؟
داشتم بر و بر به سالن پر از مهمون نگاه میکردم که سپهر اومد کنارم دستشو تکون داد جلوی صورتم-چطه؟
اب دهنمو قورت دادم-این همه مهمونو من چیکار کنم؟
مهربون خندید دستمو گرفت بین دستای گرمش-نگران نباش خانوم کوچولو من کنارتم کمکت میکنم…خب؟؟تو نگران نباش
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم کاشکی همیشه همینقدر مهربون بود من چاییا رو ریختم سپهر دونه دونه فنجونای شیکو فانتزیو میزاشت توی سینی نقره 
سینی رو بلند کردم سپهر به دستای لرزونم نگاه کرد-میخوایی اینارو ببری برای مهمونا؟
-نه میخوام ببرم جلوی مهمونا یکی من بخورم یکی تو!
-یخ کنی بامزه بده خودم میبرم
-لازم نکرده خودم میبرم برو کنار
-یه سوال تو تا حالا خواستگار نداشتی؟؟
-اووووه تا دلت بخواد خواستگارا صف میکشیدن از دم خونمون تا قسطنتنیه،چطور؟؟
-اخه دستت خیلی میلرزه
-ببخشیدا که کلی چاییه دوتا سه تا که نیس
-پس بده به من میترسم مهمونای بیچاره بسوزن تازه نمیخواد با این دامن کوتاهت هی رژه بری این وسط تو برو بشین
-باشه میگم سپهر تو هم خواستگار زیاد داشتیا
خندید رفتمو کنار ثریا جونو مامان نشستم سپهربا سینی چایی از اشپزخونه اومد بیرون 
مبینا بلند گفت-عروس خانوم ایشون هستن؟
همه خندیدن چپ چپی مبینا رو نگاه کردم نغمه-اوه اوه مبینا هیسسس صاحابش اینجاس
مبینا یواش طوری که فقط منو نغمه بشنویم گفت-عجب تیکه ایو هم بلند کردی آوایی خدا نکشتت
-مررررگ من روش غیرت دارماااا
سپهر چاییو به همه تعارف کرد و اومد نشست کنار من 
از همون اول میتونستم نگاهای خصمانه ی سپهر و بهروزو ببینم..عین این فیلمای وسترن هر ان منتظر بودم دوئل کنن
کمی که با مهمونا حرف زدم رفتم توی اشپزخونه سپهر هم اومد دنبالم-چرا اونو دعوت کرد؟
چشام چهارتا شد میدونستم کیو میگه-یعنی دعوتش نکنم؟نمیشه که
کلافه دستی توی موهاش کشید-هیچ ازش خوشم نمیاد
-به هر حال پسر خالمه چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد
دوباره سرتاپامو برانداز کرد-برو لباستو عوض کن خوشم نمیاد جلوی این پسره اینجوری باشی اصلا از نگاهاش خوشم نمیاد 
-نمیشه دیگه عوض کنم…حالا بیا این شیرینیو تعارف کن
موقع شام به کمک بقیه میزو چیدم خوشم میومد همه از دست پختم تعریف میکردن
شهاب در حالی که میخندید گفت-گفتم این سپهر شکمش اومده جلوااا به خاطر دست پخت اواس
سپهر به شوخی جوابشو داد-شهاب چرا صفات خودتو میچسبونی به من؟
نیما-حقته خب پررو هر روز داری دست پخت خواهر نازنین مارو میخوری
سپهر-تا چشاتون شیشتا شه
بعد از اینکه همه شامشونو خوردن میزو جمعو جور کردم ظرفارو سپردم دست ماشین ظرف شوییو رفتم سراغ مهمونا
نگاهای گاهو بیگاه بهروز و اخمای تو هم سپهر منو عصبی میکردنو باعث میشدن اولین مهمونیم خیر سرشون کوفتم شه دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم که چرا به حرف سپهر گوش ندادم..اصلا چرا همیشه سپهر هر حرفی میزنه درسته؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ