پیشنهاد یک سال زندگی 4
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

باتمام شدن قوری چای وقهوه هردوبه هم خیره شدیم وخندیدیم.کوروش سیبی برداشت وبه هوا انداخت سیب درهواچرخی خوردوروی دست کوروش نشست.کوروش سیب رابه طرفم گرفت وگفت:نصف نصف ،برام پوست میکنی خانومی؟ 
سیب راگرفتم :اره عزیزم! 
بعدازخوردن سیب ،من به طرف نرده های پنجره رفتم.نفس عمیقی کشیدم:چه هوای خوبی!کاش مامان ایناهم اینجابودن! 
کوروش بااخم بغلم کردوگفت:بازم میخای حساس بشم. 
ریزخندیدم وبانازگفتم:درست میکنم،برای من خط ونشان میکشی؟ 
کوروش لبهاش رابه لبهام نزدیک کردوگفت:فقط من وتو،امشب دوست ندارم به کسی دیگه ای به جزمن فکرکنی. 
لبهای کوروش روی لبهام لغزید،بوسۀ که من وکوروش رابه اوج برد.امشب من وکوروش یکی شدیم برای اولین بارکنارمَردم دراغوشش بابوسه های شیرینش وبانجوای عاشقانش بخاب رفتم. 
بوی دریا،صدای موج نسیم شرجی وسنگین هواکه باخنکی بادکولرگازی دلنشین شده بود.دستم رابه طرف کوروش بردم سردی جاش باعث شدبترسم وبه سمتش برگردم.باندیدنش ناخوداگاه بغض راه گلوم راگرفت یعنی ترکم کرده وای خدای من، من چقدراحمق بودم.دردکمرم اشک راروی گونه هام ریخت ولی نبودکوروش برام عذاب اورتربود.بالش راچنگ زدم وبغضم را رهاکردم. 
دستهای گرم کوروش مرا به اغوشش کشید،کوروش سرم رابوسیدوارام زمزمه کرد:چی شده هنوزدردداری؟ 
درمیان هق هقم دستش راپس زدم وباحرص گفتم:توتنهام گذاشتی کجابودی؟! 
کوروش منرادراغوشش فشردوگفت:رفته بودم برات قرص مسکن بگیرم،ازدردناله میکردی. فدای اون اشکات طاقت نکردم دردت راببینم،توکی بیدارشدی؟ 
باشنیدن حرفهای کوروش ارام شدم:ندیدنت،سردی تختت داشت … 
کوروش چشمانم رابوسیدوگفت:اینجام عزیزم،بیااین قرص رابخوریکم اروم بشی. 
باکمک کوروش قرص راخوردم ودوباره درازکشیدم.کوروش کنارم درازکشید وموهام رانوازش میکرد.باخوردن مسکن کمی حالم بهترشدوبدنم جان گرفت. 
-کوروش من گرسنمه!! 
کوروش باخنده گفت:قربون اون گرسنه شدنت تاتودوش بگیری منم زنگ میزنم تابرامون صبحانه بیارن. 
باکمک کوروش بلندشدم وبه حمام رفتم.ابگرم حسابی به بدنم جان داد، دوش گرفتم وبیرون امدم کوروش برام لباس گذاشته بود.شلوارک وتاپ لبی نفتی باخط های ابی روشن وزرد موهام راباحوله خشک کردم کمی ارایش کردم موهای نمدارم راروی شانم ریختم. 
کوروش بادیدنم لبخندی زدوگفت:عافیت باشه خانم خانما!بفرماییدصبحانه. 
نگاهی به اتاق انداختم از ریخت وپاش دیشب خبری نبود،تخت مرتب شده میزچیده شده صبحانه. 
-فکرکنم بعدکه رفتیم خونمون حسابی بدعادت بشم،اتاق مرتب ومیزچیده شده ازهمه مهمترشوهرمهربون وخوش اخلاق چی میخام بهترازاین؟ 
کوروش اخمی کردوبادلخوری گفت:یعنی من خوش اخلاق ومهربون نبودم ولی حالاهستم؟ 
بی توجه به دلخوری واخم کوروش گفتم:بودی ولی حالاشیرین تری!!! 
کوروش باتعجب گفت:شیرین ترم،مگه شیرینیم که طعم داشته باشم؟
باخنده گفتم:زیادخوشحال نشو یکم شوروشیرینی ولی تودهن من مزه کردی! 
کوروش باشیطنت به طرفم خیزبرداشت وگفت:ای شیطون پس به دهنت مزه کردم؟! 
تازه متوجۀ برداشت کوروش ازحرفش شدم خاستم جاخالی بدم که دیر شده بودواسیرکوروش شدم .کوروش اززمین بلندم کردوگفت:توهم خوشمزه ای ولی من نمیگم چه طعمی اخه تودنیا فقط تواین مزه راداری تکی همیشه همتک میمونی. 
بوسۀ کوروش استارترصبحانه مون شد.باتمام شدن صبحانه کوروش نگاهی بهم انداخت وگفت:حالت خوبه؟بهتری؟! 
-اره نگران نباش خوبم،قرص که خوردم بهترشدم. 
کوروش نگران گفت:دم صبح خیلی ناله میکردی،بغلت کردم ولی بازم متوجه نشدی واروم نگرفتی.وقتی خاب رفتی منم رفتم برات قرص بگیرم، فکر نمیکردم دلواپس میشی یافکربدمیکنی!! 
باشرمندگی دست کوروش راگرفتم وسرم راروی سینه اش گذاشتم:دست خودم نبودفکرکردم ولم کردی وقتی دیدم نیستی ،نمیتونستم به چیزدیگه ای جزرفتنت فکرکنم.دردم رافراموش کردم اصلابه جزتوبه هیچ چیزدیگه ای فکرنکردم. 
کوروش بوسه ای به پیشانیم زدوگفت:حالاتوزنمی درسته قبلاهم زنم بودی ولی کاغذی بودولی حالاباهم انس گرفتیم یکی شدیم هیچ وقت ترکت نمیکنم مگراینکه خودت بخای! 
-من هیچ وقت نمیگم ترکم کن پس همیشه بمون! 
کوروش بالبخندش رضایتش رااعلام کرد. 
-اگه حالت خوبه بریم بیرون سری به پاساژها وبازارهاش بزنیم؟هواکه خنک شدم میریم کشتی یونانی ها میگن غروبش خیلی دیدنیه! 
-اره من خوبم اگه یکم صبرکنی اماده میشم وراه میفتی؟ 
-نمیخادعجله کنی مراعات حالت رابکن! 
چشمکی زدم وگفتم:چشم شوهرخوبم! 
باکوروش به بازارها سرزدیم وکلی خریدکردیم ناهارهم دررستوران خوردیم به هتل برگشتیم وخریدهامون را گذاشتیم وبرای دیدن غروب به کشتی یونانی ها رفتیم. 
اه چقدرحس وطعم خوشبختی شیرینه،محبت عشق همه راکنارهم داشتم کوروش بهم توجه میکردومن عاشق این کارش بودم ازهرلحظۀ سفرمون عکس میگرفتیم. 
غروب واقعادرکشتی یونانی ها یک فضای رمانتیک وتداعی میکردورنگ زرد و نارنجی غروب خورشیدهمراه بارنگ ابی تیره اسمان ترکیب زیبای شده بود کنارهم دست دردست هم شاهدغروب بودیم. 
همه میگن غروب دلگیره ولی من پربودم ازاحساس خوشی افسوس که روزهاو ساعتهای خوش همیشه زودتمام میشوندچندروزی که درکیش بودیم به خریدکردن وقدم زدن دراسکلۀ چوبی واجاره کردن دوچرخه ودیدن بناهای تاریخی ورفتن به حافظیه که من عاشقش بودم به چشم برهم زدنی گذشت واز ان به جزخاطرۀ خوش وتعدادزیادی عکس وفیلم یادگاری بیشتر باقی ماند. بادلی گرم ازعشق به خانه برگشتیم. 
کوروش در را باز کرد و با لبخند گفت: بفرمایید خانم خانما به خونه خوش امدی! 
داخل شدم وبامهربانی گفتم:ممنون عزیزم توهم خوش امدی! 
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:ولی دلم تنگ شده بوداهیچ جاخونۀ ادم نمیشه! 
کوروش سرش رابرای تاکیدحرفم تکان دادوگفت:اره ولی حس قشنگیه بعدازمدتی به خانه برگردی احساس دلتنگی میکنی چون بهش انس گرفتی. 
دکمه های مانتوم رابازکردم ومانتوشالم راروی مبل انداختم خاستم گوشی تلفن رابردارم که کوروش زودترازمن گوشی رتبرداشت وبالای سرش گرفت وباشیطنت گفت:قولت که یادت نرفته قرارشدوقتی من نبودم بری سراغ تلفن دوباره حساس میشمااااا! 
چشمهایم راریزکردم وباحرص گفتم:زودتمومش میکنم میخام به مامان خبر بدم که رسیدیم! 
کوروش بلندخندیدوگفت:نمیزارم به اون دوست جون جونیت زنگ بزنی!اگه مشکل مامان ایناست که شب میریم بهشون سرمیزنیم ومن مشکلی ندارم بهشون خبربدی ولی اون دوستت بایدتوخماری بمونه!
باقهرروم رابرگردوندم وگفتم:ای حسود!!!تو میدونی من مری رادوست دارم میخای حسودی کنی وصدای مارادربیاری ولی عشق من ومری بیشترازاین حرفهاست منتظرم میمونه! 
کوروش به سمتم اومدومن رااززمین بلندکردوباشیطنت گفت:که عشقتون بیشتره؟؟لبهاش رابه لبهام نزدیک کردوادامه داد:حالا بهت نشون میدم تادفعۀ اخرت باشه به من میگی حسود!! 
بوسۀ باحرص کوروش مهرسکوت رابه لبام زد.نفس کم اوردم ولی کوروش قصدنداشت تمومش کنه دستام راگره کردم وبه سینش زدم،اروم گذاشتم زمین ولباش رابرداشت. 
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:دیونه داشتی خفم میکردی! 
کوروش خندید وچشماش رابه حالت خاصی بهم دوخت گفت:تازه اولشه دیگه نشنوم بهم بگی حسود!!مگرنه بامن طرفی ،خوب حال بگوببینم من چیم؟!! 
باشیطنت خندیدم وگفتم:ححححححححححححححححسسس� �د!!! 
وبه سرعت به طرف اتاق دویدم،خاستم درراببندم که کوروش درراگرفت وباخنده گفت:پس تنت میخاره؟!خودم برات میخارونمش!! 
درراارام هل دادوداخل شد،خاستم به طرف حمام برم که درنیمه راه گرفتم وانداختم روی تخت وخودشم افتادروم. 
-خوب داشتید میگفتید؟!!من چیم؟!!! 
باخنده گفتم:هیچی توعشقمی عزیزم!! 
کوروش لباش رابه گردنم نزدیک کردوگفت:اون که اره قبلا هم گفته بودی، این جدیدرامیگم؟!! 
باشیطنت گفتم:من هیچی یادم نمیاد!! 
کوروش شروع کردبه بوسیدن گردنم وارام زمزمه کرد:بدنیست بهونۀ خوبیه!! 
دراغوش هم یکی شدیم . 
بعدازدوش گرفتن ولباس پوشیدن،سوغاتی هارابرداشتیم وبه دیدارخانواده هایمان رفتیم. قرار شداول به دیدن پدر بریم،وبعدهمراه هم برای شام به خانۀ ماان اینا بریم. 
پدرمثل همیشه ازدیدنمان خوشحال شد.خانم یحیی برامون اسپند دودکرد وباخوشرویی ازمون پذیرایی کرد. 
پدر:خوب سفرخوب بود؟خوش گذشت؟ 
کوروش نگاهی به من انداخت وگفت:بایدازعروستون بپرسید من که هرجا نفس باشه برام خوبه! 
پدرباتعجب به من نگاه کردوگفت:عروس گلم حرفهای جدیدمیشنوم، بعید این حرفهارااززبان کروش بشنوم مثل اینکه حسابی اسیرش کردی؟ 
باشرم سرم راپایین گرفتم وگفتم:سفرخوبی بودجاتون حسابی سبزبود. 
کوروش باارنجش بهم زداروم گفت:نکنه بازتنت میخاره؟! 
چشم غره ای ساختگی بهش رفتم وبالبخند به طرف پدررفتم وسوغاتی پدررابه طرفش گرفتم:قابل شمارانداره سلیقۀ منه امیدوارم بپسندید!! 
پدرسرم رابوسیدوگفت:ممنون دخترم ،بزاربازش کنم ببینم چیه؟ 
کوروش باخنده گفت:نترسیدپدرسلیقش خوبه من ونگاه کنیدعین دستۀ گل میمونم. 
اروم زمزمه کردم:اره همون میمونی!!! 
پدرباخنده درحالیکه کادورابازکردوگفت:ازدست شما جونها!!! 
کوروش اخم کردوگفت:میریم خونه دیگه!!! 
بالبخندجوابش دادم،کوروش هم لبخندزدوسرش راتکان دادگفت:داری با لبخندت گولم میزنی؟باشه منم گول خوردم!!! 
پدربادیدن ست کراوات خاکستری و مدادی رنگ بارگهای ظریف نقره ای ،نگاهی به من انداخت وباغرورگفت:میدونستم خوش سلیقۀ اماحالابهم ثابت شدممنون خیلی خوش رنگِ! 
-لبخندی زدم:لطف دارید پدرمبارکتون باشه. 
-ممنون عزیزم. 
باشوخی های کوروش وتعجب پدرازتغییررفتارکوروش ساعتی کنارهم بودیم بااماده شدن پدرراهی خونۀ ماشدیم. 
مامان بابا برای استقبال از ماجلوی درامدن،به گرمی دراغوش گرفتمشون و بوسیدمشون.دلم تنگ شده بود،نادی هم به استقبالمون امدوباتعارف بابا به سالن رفتیم . 
نادی کنارم نشست وارام گفت:مری هم توراه الانه که برسه. 
باخوشحالی گفتم:خوب کردید ،اونم توخونه تنهاست. باشیطنت خندیدم وگفتم:حسود وبه سرعت به طرف اتاق دویدم،خاستم درراببندم که کوروش درراگرفت وباخنده گفت:پس تنت میخاره؟!خودم برات میخارونمش!! 
درراارام هل دادوداخل شد،خاستم به طرف حمام برم که درنیمه راه گرفتم وانداختم روی تخت وخودشم افتادروم. 
-خوب داشتید میگفتید؟!!من چیم؟!!! 
باخنده گفتم:هیچی توعشقمی عزیزم!! 
کوروش لباش رابه گردنم نزدیک کردوگفت:اون که اره قبلا هم گفته بودی، این جدیدرامیگم؟!! 
باشیطنت گفتم:من هیچی یادم نمیاد!! 
کوروش شروع کردبه بوسیدن گردنم وارام زمزمه کرد:بدنیست بهونۀ خوبیه!! 
دراغوش هم یکی شدیم . 
بعدازدوش گرفتن ولباس پوشیدن،سوغاتی هارابرداشتیم وبه دیدارخانواده هایمان رفتیم. قرار شداول به دیدن پدر بریم،وبعدهمراه هم برای شام به خانۀ ماان اینا بریم. 
پدرمثل همیشه ازدیدنمان خوشحال شد.خانم یحیی برامون اسپند دودکرد وباخوشرویی ازمون پذیرایی کرد. 
پدر:خوب سفرخوب بود؟خوش گذشت؟ 
کوروش نگاهی به من انداخت وگفت:بایدازعروستون بپرسید من که هرجا نفس باشه برام خوبه! 
پدرباتعجب به من نگاه کردوگفت:عروس گلم حرفهای جدیدمیشنوم، بعید این حرفهارااززبان کروش بشنوم مثل اینکه حسابی اسیرش کردی؟ 
باشرم سرم راپایین گرفتم وگفتم:سفرخوبی بودجاتون حسابی سبزبود. 
کوروش باارنجش بهم زداروم گفت:نکنه بازتنت میخاره؟! 
چشم غره ای ساختگی بهش رفتم وبالبخند به طرف پدررفتم وسوغاتی پدررابه طرفش گرفتم:قابل شمارانداره سلیقۀ منه امیدوارم بپسندید!! 
پدرسرم رابوسیدوگفت:ممنون دخترم ،بزاربازش کنم ببینم چیه؟ 
کوروش باخنده گفت:نترسیدپدرسلیقش خوبه من ونگاه کنیدعین دستۀ گل میمونم. 
اروم زمزمه کردم:اره همون میمونی!!! 
پدرباخنده درحالیکه کادورابازکردوگفت:ازدست شما جونها!!! 
کوروش اخم کردوگفت:میریم خونه دیگه!!! 
بالبخندجوابش دادم،کوروش هم لبخندزدوسرش راتکان دادگفت:داری با لبخندت گولم میزنی؟باشه منم گول خوردم!!! 
پدربادیدن ست کراوات خاکستری و مدادی رنگ بارگهای ظریف نقره ای ،نگاهی به من انداخت وباغرورگفت:میدونستم خوش سلیقۀ اماحالابهم ثابت شدممنون خیلی خوش رنگِ! 
-لبخندی زدم:لطف دارید پدرمبارکتون باشه. 
-ممنون عزیزم. 
باشوخی های کوروش وتعجب پدرازتغییررفتارکوروش ساعتی کنارهم بودیم بااماده شدن پدرراهی خونۀ ماشدیم. 
مامان بابا برای استقبال از ماجلوی درامدن،به گرمی دراغوش گرفتمشون و بوسیدمشون.دلم تنگ شده بود،نادی هم به استقبالمون امدوباتعارف بابا به سالن رفتیم . 
نادی کنارم نشست وارام گفت:مری هم توراه الانه که برسه. 
باخوشحالی گفتم:خوب کردید ،اونم توخونه تنهاست. 
-اره ولی هرکاری کردیم قبول نکردبرای شام بیادگفت برای امیرشام میاره وکمکش تواژانس میمونه تاعلی بیاد ولی بعدشام میاد.
خدایابرای داشتن چنین دوستی متشکرم:بس که بادرک ومهربونه باشه بزار همون بعدشام بیادنمیخام کارش راضایع کنم. 
کوروش به من ونادی نگاه کردوگفت:خوب خلوت کردیدا! 
نادی خندیدوگفت:تازه هنوزاصل کاری نیومده! 
مامان نادی راصدازد،نادی ببخشیدی گفت ورفت. 
کوروش باتعجب گفت:اصل کاری کیه؟ 
خندیدم گفتم:سوپرایزه خودت میبینی! 
کوروش لبهاش راکج کردوگفت:میبینیم. 
نادی باسینی چای امدومامان کنارم نشست ورو به کوروش گفت:چه عجب کوروش جان؟سفرخوش گذشت؟ 
کوروش لبخندی به مامان زدوگفت:ازنفس جویایی احوال شماهستم کار حسابی گرفتارم کرده،سفرم خوب بودیکم اب وهواعوض کردیم.ان شالله یکبار حتما باهم میریم جزیرۀ زیبای دیدنش خالی ازلطف نیست. 
بابادرجواب گفت:تاجونیدقدرجونیتون رابدونیدسفررفتن بعدهابراتون کلی خاطره به جای میزاره. 
پدراهی کشید.گفت:واقعا،من پیرمرد میفهمم که دارم حسرت جوانی را میخورم! 
بابا نگاهی به پدرانداخت وگفت:نفرمایید اردشیرخان شماماشاالله صدتا جوان می ارزید. 
پدربلندخندیدوگفت:اره سالارجان اگه شماتعریف کنید!!! 
باامدن علی بحث پیروجوان بودن تمام شدوفضاکاملا تغییرکردومردها باهم مشغول شدن.من همراه نادی ومامان به اشپزخانه رفتیم تاکارهای چیدن سفره راانجام بدهیم. 
نادی درحالیکه سبزی خوردن ها راتوی سبدهای کوچک میریخت گفت: میبینم که سفرحسابی براتون خوب بوده کوروش نوددرجه بهترشده. 
چشم غره ای به نادی رفتم:کوروش ازاولش خوب بودولی یواش یواش داره به ماعادت میکنه وبه قولی یخش داره بازمیشه!توبگوببینم چه خبرازاقایی بابایی؟ 
نادی لبخندی زدوگفت:سلام دارن ومنتظراجازه شماهستن! 
-بامامان صحبت میکنم فکرکنم برای پنج شنبه شب خوب باشه ولی صبرکن خودم بهت خبرمیدم،راستی رابطت باعلی ومامن اینا تواین مدت چطوربوده؟ 
نادی نگاهی به مامان انداخت واروم گفت:من که رعایت کردم ولی بادازخودشون هم بپرسی ! 
-حتما ! 
مامان :زودباشید سفره رابندازید داره دیرمیشه زشته!! سفره راپهن کردیم وغذاها راکشیدیم. باتعارف بابا ومامان دورسفره نشستیم،کوروش بادیدن خورشت فسنجان لبخندی زدوروبه مامان گفت:من خیلی فسنجون دوست دارم،خیلی وقتیه که نفس درست نمیکنه. اگربه من باشه یکروزفسنجون میخورم،یکروززرشک پلو!!! 
علی ازان طرف سفره باخنده گفت:چه خوش سلیقه!!! 
مامان ظرف خورشت راجلوی کوروش گذاشت وگفت:هروقت دوست داشتی بگو خودم برات درست میکنم بخور ببین دوست داری؟ 
کوروش بامهربانی به مامان نگریست وگفت:همۀغذاهای که مادرها میپزن خوشمزه است، قربان دستتون وکمی خورشت کشید. 
علی که شاهدمکالمۀ مامان وکوروش بود باحسادتی امیخته به شیطنت گفت:مامان منم فسنجون دوست دارم ولی حیف مادرزن ندارم!! 
همه خندیدیم وعلی درمیان خنده ادامه داد:اقاکوروش یک کلاس هم برای مابزار،اقاراه افتادی ! 
کوروش باخنده گفت:باشه اولین درس حسودهرگزنیاسود!!مگرنه مادرخانم عزیزم؟ 
مامان ازاین که کوروش بااین صمیمیت خطابش کرده بودگلگون شدوبالبخندجواب داد:شما خندان وسلامت باشیدمن ازخداهیچ نمیخاهم،بعدنگاهی به علی کردوباخنده:حق با پسرمه حسودهرگزنیاسود!! 
علی که کاملا شکست خورده بودولی بازم کوتاه نیومدوگفت:منم گفتم حق بامنه ولی دامادتون قبول نکردن!! 
مامان به من وکوروش نگاه کردوگفت:منظورازپسرم کوروش بود علی اقا!!! 
علی باوشیطنت روبه پدرکردوگفت:پدرمن دیگه اینجانمی مونم من وباخودت ببر! 
باباوپدرباخنده به هم نگاه کردن پدرروبه علی کردوگفت بیابریم پسرم منم تنهام !! 
علی لبش راگزیدوگفت:من خودم به مامان میگم براتون یه مرغ عشق پیداکنه شماازتنهای دربیاین پدر. 
پدرخندیدوکوروش نگاه دقیقی به اوانداخت وگفت:منم موافقم! 
پدرباتعجب به کوروش خیره شد. 
بابانگاهی به کوروش وعلی انداخت وگفت:شماهردویکی یکدونه هستیدبدشده یک برادر پیدا کردید؟ 
علی باقهرگفت: نمیخام کوروش اسباب بازیهام راخراب میکنه!! 
بازم همه خندیدیم.من که متوجۀ حرف کوروش وتعجب پدرشده بودم،فکرجدیدی به ذهنم رسید. 
بعدازشوخی های علی همه شروع به خوردن کردن.نگاهی به بشقاب پدرانداختم واهسته نزدیک گوشش گفتم:پدرچرانمی خورید،اگه دوست ندارید… 
پدربه میان حرفم امدوگفت:نه عزیزم زیادگرسنه نیستم! 
من که متوجۀ حال پدرشدم فقط به تکان دادن سراکتفاکردم.بعدازجمع کردن سفره،علی ازهمه خداحافظی کردوبه اژانس رفت. نادی باسینی چای واردشد،باصدای زنگ لبخندروی لبم نشست. 
کوروش باتعجب نگام کردوگفت:منتظرکسی بودی؟ 
بالبخندگفتم:اره،هوت ِ!! 
بلندشدم تادررابازکنم،دررابازکرد وبعدازچنددقیقه مری واردشد.به گرمی همدیگررابغل کردیم وبوسیدیم،مامان ونادی به استقبالش امدن وهمه به طرف سالن رفتیم. 
مری باهمه سلام واحوالپرسی کرد.وقتی به کوروش رسیدباشیطنت خندیدوگفت: سلام چه طوریداقا داماد؟! 
کوروش لبخندی زدوباشیطنت من رابه طرف خودش کشیدوگفت:سلام ماخوبیم اگه این هوبازیها راکناربزارید. 
مری دستم راگرفت وباخنده گفت:من اول پیداش کردم پس حق اب وگل دارم حواست باشه !کاری نکن زیرابت رابزنم!! 
کوروش نگاهی به من انداخت وگفت:توچی میگی نفسم؟ 
باخنده گفتم:من سکوت میکنم جریان یک دل ودودلبره! کوروش چشمهاش راریزکردوسرش راتکان دادوگفت:میریم خونه،یک دل ودودلبربودن رانشونت میدم! 
مری اخمی کردوگفت:خودم مثل شیرکنارشم چی فکرکردی؟! 
مامان باخنده گفت:بس کنید!چراسرپاایستادید؟ ونگاهی به من ونادی انداخت:بشینید تابراتون چای بیارم. 
کوروش دستم راگرفت وبه طرف خودش کشید.کنارکوروش نشستم،مری هم روی مبل کناردستی من نشست. 
نادی برایمون چای ومیوه اورد وکنارمری نشست.مری نگاهی به من انداخت وگفت:می بینم که کوروش حسابی بااین سفربهت وابسته شده!! 
یک تای ابروم رابالا گرفتم وبانازگفتم:خوب دیگه !! 
نادی:کوروش خان همیشه مواظب نفس بوده،مگه یادت رفته توشرکت چقدرحواسش به نفس بودهمیشه دورادور هواش راداشته!!! 
مری لبخندی زدوگفت:میبینم که طرفداراشم زیادشده!!! 
نگاهم به پدرافتاد،باباداشت باهاش صحبت میکردولی این باربرخلاف همیشه اون شنونده بود. مری خط نگام رادنبال کرد وبانگرانی گفت:چیزی شده؟ 
نگاهم راازپدرگرفتم وگفتم:نه،یکم نگران پدرم خیلی ساکتِ! 
مری نگاهی به پدرانداخت وگفت:اره منم شک کردم،شایدخسته شده . 
-نه حالش خوب بودفکرکنم ازچیزی ناراحته! 
کوروش کنارگوشم گفت:شما دوتادارین چی میگین؟ 
لبخندی زدم وگفتم:نترس پشت سرتوحرف نمیزنیم. 
کوروش باحرص گفت:اصلا کی گفت هوخانوم تشریف بیارن؟ 
دستش رام فشردم:نداشتیما حواست باشه! 
با صدای پدرمن وکوروش رابه سمتش برگشتیم.وقتی پدرراامادۀ رفتن دیدم باتعجب به کوروش نگاه کردم. 
کوروش نگاهی به من انداخت وروبه پدرگفت:صبرکنیدماهم الان اماده میشیم باهم میریم. 
پدرنگاهی به من کردوگفت:نه من خودم میرم تازه دوست نفس امده شماباشیدمن خودم میرم. 
-نه پدرمری که غریبه نیست ماهم میایم. 
پدر:نه عزیزم گفتم که خودم میرم. 
کوروش که دیداصراربی فایده است گفت:پس من میرسونمتون وبرمیگردم. 
پدر:نه من بااژانس میرم. 
پدردرمیان تعجب همه خداحافظی کردورفت،حتی به باباهم اجازه ندادتااژانس همراهش برود. 
مامان باتعجب به کوروش ومن که هنوزازرفتارپدرمتعجب بودیم نگاه کردوگفت:نکنه اردشیر خان ازحرفهای علی ناراحت شده؟ 
کوروش روی مبل نست وگفت:بعیدمیدونم پدرازاین اخلاقهانداره. 
بابا:ازبعدشام خیلی ساکت شدازش پرسیدم گفت دلتنگ شده! 
کوروش باحرص دستش رابه موهاش بردوگفت:اره خودم بایدحدس میزدم.بااجازتون برم ببینم هنوزنرفته. 
کوروش سریع به سمت دررفت.مامان بادلسوزی گفت:خوب حق داره،تنهای برای مردجهنمه باکوروش صحبت کن بایدفکری برای این تنهایی بکنه!! 
بابا نگاهی به مامان کردوگفت:فکرنکنم راضی بشه،خیلی به خانمش وابستست طوری ازش صحبت میکنه انگارزنده است! 
نمیدونستم درجواب چی بگم خودم راروی مبل انداختم وگفتم:چی بگم؟! 
نادی که حالم رادیدبلندشدوبرام یک استکان بزرگ چای اوردوگفت:بیانفس بخورتا سردرد نگرفتی!! 
نگاه متشکرم رابهش دوختم ولبخندی زدم:ممنون عزیزم. 
نادی لبخندی زدوگفت:هنوزمثل قبل چای میخوری؟ 
-اره بیشترشده کهکم نشده.نمیخای یکباربیای خونۀ خاهرت راببینی؟ 
نادی لبخندی زدوگفت:تودعوتم کردی ومن نیومدم!! 
-باشه پس بایددعوتت کنم؟ 
نادی لپم رابوسیدوگفت:من که خیلی دوست دارم بیام ولی خجالت میکشیدم! 
مری باوساط گفت:یکروز باهم میریم.حالااین کوروش کجاموند؟ 
به سمت کیفم رفتم وگوشیم رابیرون اوردم وشمارۀ کوروش راگرفتم،چندتابوق خورد وصدای غمگین کوروش من رامیخکوب کرد. 
-جانم نفسم؟ 
بانگرانی گفتم:کجای کوروش به پدررسیدی؟ 
کوروش ارام گفت:اره دارم میبرمش خونه. 
بانگرانی گفتم:حال پدرخوبه؟! 
کوروش گفت:اره نگران نباش ازبقیه عذرخواهی کن خودم بهت زنگ میزنم یامیام دنبالت یاامشب اونجاباش!! 
حرفهایکوروش حسابی نگرانم کردیعنی پدراین قدربدحال بودکه کوروش میخاست کنارش باشد:باشه دلت شورمن ونزنه من وبی خبرنزار! 
-باشه عزیزم. 
باقطع شدن تلفن همه به من چشم دوختن،مامان بانگرانی گفت:چی شده؟ 
-هیچی کوروش باپدررفت،گفت خبرم میکنه.کوروش کلی عذرخاهی کرد. 
بابا:عذرخاهی لازم نیست برای همه پیش میاد حالاهمین که کنارهم هستن خیالت راحت باشه.رو به مامان کردوگفت:خانم من میرم اژانس. 
مامان بابارا بدرقۀ کردوبرگشت وکنارمون نشست. 
نادی باخنده گفت:یکم تخمه گرفتم برم بیارم دورهمی مزه میده! 
بارفتن نادی به مامان گفتم:میبینم که نادی مثل قبل شده! 
مامان:اره خیلی بهترشده،باعلی هم مثل قبل شده. 
نفس اسودهای کشیدم وگفتم:خداراشکر،حالاکه این طوره وقتشه اجازه بدیم اینها برای خاستگاری بیان. 
مامان بانگرانی گفت:من حرفی ندارم بیشترنگران جهیزیه اش هستم.کوروش واردشیرخان اقایی کردن وتورابدون جهیزیه خاستن،همه که مثل هم نمی شن! 
دستم راروی دست مامان گذاشتم وگفتم:خدارافراموش نکن همیشه کمکمون کرده حالاهم میکنه درست میشه قسطی میخریم،یک کارش میکنیم. 
باامدن نادی مامان بلندشدوبه بهانۀ نخوندن نمازبه اتاق رفت.بالبخندروبه نادی کردم وگفتم:میبینم که روسفیدم کردی! 
نادی لبخندم رابالبخندش جواب دادوگفت:فقط ازبچه بازیم دست برداشتم راستی نفس من یکم پول پس اندازکردم،میخام اگربشه بیای باهم بریم چندتاوسایل برقی بگیرم. 
مری باتعجب گفت:ایول خانوم پس اندازکرده افرین! 
باخوشحالی گفتم:نگفته بودی؟باشه هروقت توبگی باهم میریم. 
نادی که رضایت من ومری خوشحالش کردهبود:اره یک مدت اضافه کاری موندم والانم چندتا شاگردگرفتم،بدنیست خرج انشگاهمم کمترکردم.البته مهردادمیگه رسم دارن که دامادسه تاتیکه ازجهیزیه رابخره! 
باتعجب گفتم:رسم خوبیه! 
-اره،خودش میگفت که یخچال ولباسشویی واجاق گازرامیگیره ولی بقیه چیزهارابایدکم کم جورش کنم. 
-ماباهم جورش میکنیم،منم مبل وناهارخوریت رامیخرم هدیۀ من برای عروسیت! 
مری باخنده گفت:باباهنوزنیومده شمادوتاچه دست بکارشدید،من مکروفرش رامیگیرم خوبه؟ 
هردوباخوشحالی گفتیم:عالیه!!! ساعتی به حرف زدن گذشت،نادی به بهانۀ خابیدن ماراتنهاگذاشت. 
نادی باشیطنت گفت:رفت به دامادخبربده ها! 
خندیدم وبادست زدم روپاش وگفتم:ازدست تو! 
کلافه ونگران به ساعت نگاه کردم.مری که حالم رادیدگفت:دلت شورنزنه،دیرنکرده تازه الان رسیده! 
بانگرانی گفتم:حال پدرراکه دیدم فهمیدم یک طوری شده،خداکنه جدی نباشه. 
مری دستم راگرفت وگفت:انشاالله که چیزی نیست.مری نگاه شیطونش رابهم دوخت وگفت:نمیخای تعریف کنی سفرخوش گذشت! 
لبخندی زدم وگفتم:خیلی خوب بود،کوروش خیلی عوض شده مری اصلا اون کوروش قبل نیست خوش اخلاق مهربون رمانتیک نمیدونی اتاق رابرام پرازشمع وگل کرده بود. فکرنمیکردم یک روزاین شکلی برخوردکنه،حالاواقعادوستش دارم جدااززن وشوهربودن کاغذی! 
مری باخوشحالی گفت:پس بالاخره عروس شدی؟!من که بهت گفتم توقلبت مهربونه یواش یواش کوروش هم درست میشه،راستی دیگه حرفی ازشیرین نزد!!! 
باحرف مری انگاربرق گرفته ها تکانی ازترس خوردم وگفتم:شیرین؟؟!! 
مری که متوجۀ حال من شدبادست پاچگی گفت:چیه چرارنگت پریدمن که چیزی نگفتم؟! 
دستم راروی پیشانیم گذاشتم وگفتم:وای مری این قدرمشغول خودمان بودم که بهکل این قضیه یادم رفته بود. 
مری دستش راروی کمرم کشیدوگفت:خوب حالاهم که طوری نشده بزارتویک وقت مناسب ازش میپرسی. 
بانگرانی گفتم:اگه هنوزباهاش درارتباط باشه چی؟وای مری میمیرم!!! 
-بس کن نفس بایدبهش اعتمادکنی اون شروع کرده پس حتمااین مسئله راحل کرده. 
-نمیدونم من اصلا به این موضوع فکرنکردم. 
مری باشرمندگی گفت:میبخشی نمیخاستم ناراحتت کنم!! 
-نه، اصلا این حرف رانزن مرصی که یاداوری کردی.توباامیرچی کارکردی؟ 
مری دستاش رابه سینه زدوگفت:هیچی مرغش یه پاداره میگه من بچه نمیخام اگرخدا بخاد بهمون میده،حالا که نداده حتمابه صلاحمون نیست! 
-هنوزجریان رابراش نگفتی؟ 
مری بابغض گفت:چه جوری بگم اون فکرمیکنه مشکل ازمنه که این قدرپام واستاده اگه بفهمه مشکل ازخودشه،میترسم ولم کنه نفس امیرنمی تونه تحمل کنه! 
دستم راروی شانه اش گذاشتم:پس میخای چی کارکنی اگه مامانش راضیش کنن بره زن بگیره چه جوری میخای بهشون بگی؟ 
مری پوزخندی زدوگفت:فعلاکه مامانش هرروزصبح زنگ میزنه وکلی نطق میکنه!ازدست کاراش خسته شدم هردفعه که زنگ میزنه میگم این دفعه بهش میگم ولی به جزسکوت واشک درجوابش نمیتونم کاردیگه ای بکنم ازامیرمیترسم نمیخام ازدستش بدم،من امیر رابرای خودش دوست دارم!! 
اهی کشیدم وگفتم:هرکس توزندگیش یه جورمشکلی داره من اینجوری تواینجوری! 
باصدای زنگ موبایلم سریع گوشیم رابرداشتم بادیدن شمارۀ کوروش سریع جوابدادم:کوروش؟ 
صدای غمگین وخستۀ کوروش ازاون طرف گوشی بدنم رایخ کرد.-جانم ،من دم درم ازمامان اینا خداحافظی کن بیا! 
ارام گفتم:باشه الان میام وگوشی راقطع کردم. 
مری بانگرانی پرسید:کوروشِ؟! 
به طرف لباسهام رفتم وگفتم:اره ،من برم مثل اینکه حالش خوب نیست.بادیدن پاکت سوغاتی ها تازه یادم افتادکه فراموش کردم سوغاتیها رابدم. 
مامان به طرفم امدوگفت:داری میری؟ 
لبخندی زدم وگونه اش رابوسیدم:اره خیلی زحمت دادیم می بخشی.به پاکت سوغاتی ها اشاره کردم وگفتم:براتون سوغاتی اوردم وقت نشدیادم رفت،قابلی نداره فعلا. 
مامان نگاهی به پاکت انداخت وگفت:ازطرف ماهم ازکوروش تشکرکن بهم زنگ بزن. 
-باشه حتما.مری رابوسیدم وخداحافظی کردم. 
بادیدن کوروش تنم ازترس لرزید،کوروش بادیدن نگرانی من لبخندی زدوگفت:نمیتونم رانندگی کنم تااینجاهم یحیی اوردم میشه تو بشینی؟ 
رفتم وماشین راروش کردم وراه افتادیم،بوی الکل وسیگارماشین راپرکرده بود.کوروش سرش راروی پاهام گذاشت ودستش رادورکورم حلقه کرد،کمی شیشۀ پنچره راپایین کشیدم تاهوای ماشین عوض بشه. 
میدونستم حال طبیعی نداره به همین خاطرمانع نشدم،تاخانه کوروش روی پام خابیدماشین راپارک کردم وکمکش کردم تاپیاده شه.خودش تاخانه اومد،دررابازکردم کوروش داخل شدویکراست به اتاق رفت. 
شال ومانتوم راروی مبل انداختم وبرای درست کردن قهوه به اشپزخانه رفتم.چنددقیقه بعد با یک فنجان قهوه به اتاق رفتم.اتاق بانوراباژور روشن بود،سایۀ کوروش درمه ای از دود سیگاراولین تصویری بودکه دیدم.به طرفش رفتم وفنجان قهوه راکنارش گذاشتم وبه طرف پنجره رفتم وبازش کردم،هوای تازه رانفس کشیدم کنارکوروش نشستم هنوزسیگارمیکشید. 
ارام گفتم:بس کن خفه میشی ها! 
کوروش سیگاررادر جا سیگاری خاموش کردوگفت:نفس همش تقصیرمنه ،من باعث شدم مادروپدرم ازهم دورباشند!اصرارهای پدرم ،لجبازیهای مادرم من میتونستم مادرراراضی کنم ولی منم نخاستم برگردم.حتی اجازه ندادم جنازۀ مادرم رابیارن اینجاکه پدرم موقع دلتنگیش حداقل بره سرمزارش هم به مادرم بدکردم هم به پدرم !!وای نفس خیلی سخته دیدن دلتنگی پدرت وریختن اشکهای پنهونیش!!! 
اشکهای کوروش ارام جاری شدن.کوروش بابغض گفت:میدونی پدر به من چی میگفت؟ 
سرم رابه علامت نه تکان دادم. 
کوروش :بابغض بهم گفت دیربه فکرتنهای من افتادی!!من دیگه دلی ندارم که بخام دلداری داشته باشم!! 
نفس برام سخته فقط من،فقط من اگرمیخاستم الان پدرم اینقدرتنهاوغصه دارنبود!!!ای لعنت به توکوروش که تو بالجبازین وخودخواهی زندگی پدرومادرت راتباه کردی!!!! 
دستهای سردکوروش راگرفتم:هیش بس کن !!!کوروش رادراغوش کشیدم،نمیدانستم برای ارام کردنش چه کارکنم سکوت راترجیح دادم. 
کوروش دراغوشم ارام گرفت وکمکم بخاب رفت.روی تخت خاباندمش،کت وبلوزش رادراوردم پتوراروش انداختم وپنجره رابستم وفنجان دست نخورده ای کوروش رابه اشپزخانه بردم. 
هیچ وقت فکرنمیکردم پدراین چنین عاشق باشدکه حتی باازدست دادن عشقش هنوزم بسوزدو دم نزند!ولی بااین حال کوروش نبایدبعدازمرگ مادرش باپدرش لجبازی میکرد!! 
ساعتی به فکروخیال گذشت.ارام کنارکوروش خزیدم وکمی بعدبه خاب رفتم. 
صبح بی سروصدابلندشدم.کوروش هنوزخاب بود،به اشپزخانه رفتم ومیز صبحانه راچیدم. هنوزچمدان هامون توحال بود،لباسهای چرک راجداکردم ولباسها رابیرون ارودم.لباسها را توماشین انداختم،یکم به سرووضعم رسیدم خوشبختانه امروزتعطیل بودپس گذاشتم کوروش تواخرین روزتعطیلش تاظهربخابه. 
تنهاصبحانه خوردم وناهاررادرست کردم،داشتم سالاددرست میکردم که صدای پای کوروش راشنیدم.کوروش سرش راروی شانه ام گذاشت وگفت:چراصدام نکردی؟! 
لبخندی زدم وگفتم:سلام عزیزم،ساعت خاب.دلم نیومدبیدارت کنم،حالابشین یکم صبحانه بخور ناهارتا یکساعت دیگه حاضرمیشه. 
کوروش گونم رابوسید:میل ندارم میرم دوش بگیرم. 
بااخم گفتم:اگه صبحانه نخوری ازناهارم خبری نیست!! 
کوروش فشردم وگفت:لطفاقول میدم ناهارراکامل بخورم،حالامیزاری برم ؟ 
-برو ولی یادت باشه قول دادی!! 
کوروش باشیطنت گفت:تونمیای؟ 
بااخم گفتم :میری یاباکتک روانت کنم؟! 
کوروش به سمت اتاق رفت وبادلخوری گفت:دلتم بخاد!!! 
ازلحنش خندم گرفت ولی همین که سرحال بودبرایم عالی بود.بارتنش میزصبحانه راجمع کردم وبساط ناهارراچیدم. 
کوروش یکساعتی درحمام ماندچندباربه بهانه های مختلف بهش سرزدم ولی ترجیح دادم خودش بیرون بیادتامن صداش کنم. 
کوروش درحالی که باحولۀ کوچکی سرش راخشک میکرد وارداشپزخانه شد. 
-به به خانمم چه بوی راه انداخته،قرمه است دیگه؟ 
برگشتم وبادیدن بالاتنۀ لختش تعجب کردم.کوروش که متوجۀ تعجب من شده بود باشیطنت گفت:نترس مال خودته نمیخادزیاددیدبزنی!!! 
درحالی که سعی میکردم جلوی خندم رابگیرم گفتم:برولباس بپوش دوست ندارم توخونه لخت بگردی!! 
کوروش بادست به شلوارکش اشاره کردوگفت:لخت نیستم که،میخای اینم درارم؟! 
باحرص محکم به بازوش زدم:نه لازم نکرده،مثل اینکه ناهارنخورده زبون دراوردی؟ 
کوروش بغلم کردوگفت:اگه توبخای میپوشم!! 
لبخندی زدم:من فقط نگرانتم که سرمانخوری اگه راحتی منم موافقم ولی همیشه نه گهگاهی. 
کوروش نگام کردوباشیطنت گفت:چرا؟!! 
سرم راروی سینۀ برهنه اش گذاشتم:میترسم چشمت کنم! 
خندۀ کوروش باعث شدمشتم رابه سینه اش بکوبم وازاغوشش باحرص بیرون بیام.کوروش باخنده گفت:خوشم میادهمیشه حاضرجوابی!!! 
باقهرروم برگردوندم وگفتم:تقصیرمنه که بهت گفتم! 
کوروش گونم رابوسیدوگفت:قهرکنی صدتابوس بایدبدی!!! 
-صدتا؟؟؟؟؟! 
کوروش بالبخندگفت:اره برای یکروزقهرصدتابوسه ،حالاخودت یک دقیقش راحساب کن. 
بانازگونش رابوسیدم گفتم:فعلابه این رضایت بدیدتابعدا باهمحساب کنیم. 
کوروش بغلم کردوگفت:مشتری عزیزماحساب دفتری نداریم حتی باشمادوست عزیز!لبهاش راروی لبهام گذاشت. 
روزهابه خوبی برای من وکوروش میگذشت خانوادۀ مهردادامده بودن وقرارشده بود تا در نوروزجشن نامزدی بگیریم.پدرهنوزتوپیلۀ خودش بودوکوروش بیشترازهمیشه پشیمان از کارکرده ودنبال راهی برای جبران بود. 
باامدن بهار،منم اماده شدم تااولین بهارئنوروزراکنارکوروش جشن بگیرم.بامری برای خرید هفت سین وشیرینی وخریدنوروز رفتیم. 
خانه راازقبل اماده کرده بودم وفقط کارچیدن هفت سین مانده بود.قرارشد روزسوم نامزدی نادی ومهردادراجشن بگیریم.یک مراسم کوچک برای اعلام کردن نامزدی،بعدش هم همگی باهم راهی شمال بشیم. 
درحالیکه با تلفن بامری حرف میزدمسفرۀ هفت سین راچیدم. 
مری:حالابرای جشن چی میخای بپوشی؟ 
-کوروش برم ازکاناداچندتای لباس اورده،یکیش رامیپوشم. 
-خداشانس بده!!حتماارایشگاه هم میری؟ 
بالبخندنگاهی به موهای تازه زنگ شده ام انداختم وگفتم:اره،هنوزکوروش موهام راندیده!! 
-چه رنگی کردی اخر؟ 
-عسلی! 
مری بانازگفت:رنگ چشات عسل ،رنگ موهات عسل فقط اسمت شیرین نیست که برات بزاریم عسل! 
باشنیدن اسم شیرین باناراحتی گفتم:مری بازم گفتی؟ 
مری که متوجۀ سوتیش شدبرای ارام کردنم من گفت:بابامنظوری نداشتم!حالاشماببخشید! 
بادیدن کوروش جلوی درلبخندی زدم وگفتم:باشه تابعدباهات حسابی حرف بزنم!فعلاکاری نداری کوروش امده. 
مری باخنده گفت:فهمیدم برو خانم خانما. 
گوشی راگذاشتم وبه طرف کوروش رفتم.برق رضایت راتوچشمای کوروش دیدم. 
-سلام خسته نباشی عزیزم. 
کوروش لبخندی زدوگفت:سلام توهم خسته نباشی ،خوشگل ترکردی خانومی. 
-می پسندی؟ 
-ماه شدی. 
چشمام راریزکردم وگفتم:قبلش چی بودم؟ 
کوروش خندیدوگفت:توهمیشه ماه هستی! 
لبخندرضایتمندانۀ زدم وگفتم:حالاشدبیاببین سفره هفت سین راچیدم. 
کوروش همراه من واردسالن شدبادیدن سفرۀ هفت سین وتنگ ماهی قرمزباذوق گفت:وای نفس خیلی قشنگه من خیلی وقته که نوروزراجشن نگرفتم بعدازمادرباهمۀ این رسم ورسوما قهرکردم. 
دستش راگرفتم وگفتم:دوباره اشتی میکنی دیرنشده. 
کوروش رابه حمام فرستادم تابرای نشستن سرسفره اماده باشه.یکساعت دیگه سال تحویل میشد.من همۀ کارهاراکرده بودم عیدی کوروش راهم کنارسفره گذاشتم. 
بلوزدامن قهوه ای تیره به تن کردم که بارنگ مو وچشمام ست شدکمی ارایش مسی وقهوه ای موهام رابه دورم ریختم باامدن کوروش بازم باهمان لباس رنگ تیره دلگیرشدم خاستم حرفی بزنم ولی برای اینکه ناراحت نشه حرفم راخوردم. 
کنارهم ودست دردست هم اولین نوروززندگیمان راجشن گرفتیم. 
باتحویل شدن سال نو،یکدیگررابوسیدیم.جعبۀ کادوم راجلوی کوروش گرفتم وگفتم:عزیزم سال خوبی داشته باشی! 
کوروش لبخندی زدوگفت:منم برات گرفتم،دست کردتوجیبش و جعبۀ کوچکی بیرون اوردوبه طرفم گرفت. 
باذوق هردوعیدی هامون رابازکردیم.بادیدن ساعت زیبایی بانگین های ابی پررنگ باذوق گفتم:خیلی قشنگه کوروش!! 
ولی بادیدن چهرۀ اخموی کوروش لبم راگزیدم،کوروش جعبۀ پیراهن راروی میزگذاشت وباعصبانیت گفت:لطفاببرعوضش کن من این رنگی نمیپوشم!! 
باناراحتی به جعبه خیره شدم واروم زمزمه کردم:نمیخای حداقل به خاطرمن امتحان کنی؟! 
کوروش باعصبانیت به روی میززدوبافریادگفت:نه نمیخام!!! 
بابغض به کوروش نگاه کردم،کوروش بلندشدوروی مبل نشست .سیگاری اتش زدوباحرص چندپک زدوگفت:دوست ندارم راجب لباسم به جزخودم کس دیگه ای تصمیم بگیره حتی تو!!! 
سعی کردم خونسردباشم،نفس عمیقی کشیدم وجهبه رابرداشتم:باشه برات عوض میکنم، میبخشیدنمیخاستم ناراحتت کنم. 
به اتاق رفتم وباحرص جعبه راازبالکن پرت کردم بیرون،جعبه توهوارقصیدوبازشدوپیراهن 
بیرون افتادوبابادهمراه شد.بغضم راقورت دادم ودوباره به سالن برگشتم،پنجره رابازکردم تاهواعوض بشه.ظرف شیرینی رابرداشتم وجلوی کوروش گرفتم وبالحن دلجویانه ای گفتم:برای این چنددقیقه قهرچندتا بوس بایدبهم بدی؟!! 
کوروش باتعجب گفت:چی؟!! 
لبخندی زدم وگفتم:قرارمون به این زودی یادت رفت؟!اول دهنت راشیرین کن بعدم حساب کن وبوسهام رازودتسویه کن!!! 
کوروش بالبخندشیرینی کوچکی برداشت ودستوراگرفت تا کنارش بشینم:میبخشی نبایدعصبانی میشدم عزیزم. 
درحالیکه سعی میکردم بغضم راپنهان کنم گففتم:اشتباه ازمن بودنبایدبدون فکراین کاررا میکردم من معذرت میخام! 
کوروش من رابه اغوش کشید وزمزمه کرد:نه عزیزم تقصیرتونیست،بیابس کنیم دوست ندارم درموردش حرف بزنیم بگو کی میخای بهمون شام بدی؟ 
ازبغل کوروش بیرون امدم :همین الان میزامادست،فقط قبلش به مامان اینا وپدرتماس بگیریم وتبریک سال نو بگیم!! 
کوروش باسرموافقت کرد.تلفن رابرداشتم وشمارۀ خونمون راگرفتم،باصدای پدرباذوق سلام واحوالپرسی کردم وعیدراتبریک گفتم بامامان هم صحبت کردم بعدگوشی رابه کوروش دادم ،کوروشم بابابا ومامان احوالپرسی کردوعیدراتبریک گفت. 
بعدازصحبت کردن با مامان وبابا شمارۀ پدرراگرفتم،چندتا بوق خوردباشنیدن صدای خانم یحیی باتعجب گفتم:سلام ! 
-سلام خانم سال نومبارک! 
لبخندی زدم:برای شماهم مبارک باشه،میشه باپدرصحبت کنم؟! 
خانم یحیی با دلخوری گفت:اقا خابن خیلی کم حوصله شدن اصلا نمیشه باهاشون حرف زدنمیدونم ازچی ناراحتن که این طوری میکنن؟!! 
اهی کشیدم :باشه من باپدرصحبت میکنم شماهم غصه نخوربیشترمراقبش باش فعلا خدانگهدار! 
کوروش دستی به موهاش کشیدوگفت:بایدیک فکری برای پدربکنم،شایدمجبوربشم ببرمش کاناداشایداگربه مزارمادرسری بزندکمی ارام بشه. 
ازاین حرف کوروش مشکوکم کرد،نگاهی به چهرۀ گرفتش انداختم وگفتم:اگرمطمئنی پدر حالش خوب میشه این کاررابکن !! 
کوروش سرش راتکان دادوگفت:بایدباهم صحبت کنم،شایدنظردیگری داشته باشد!! 
بلندشدم وبه اشپزخانه رفتم،همین طورکه غذارامیکشیدم فکرم همه جابود.بعدازخوردن شام کوروش خستگی رابهانه کردوبه تخت رفت.حتی قهوه هم نخوردکاراش مشکوکم کن،یعنی رفتن به کانادابهانه بودیافقط به خاطرپدربود. 
صدای زنگ س م س گوشیم بلندشد،باتعجب گوشیم رابرداشتم بادیدن شمارۀ نااشنا بازش کردم. 
سا ل نو مبارک . 
خانمی فهمیدم چراتن به این ازدواج دادی؛صبرمیکنم تایکسال تمام بشه بعد میام ان وقت دوست دارم بازم مثل همیشه باچشمات باهم حرف بزنی بگی که میخای کنارم باشی.حتی اگر الان هم بخای حاضرم کنارتویکسال راتمام کنم،میبخشید شش ماه فقط بهم بگوبمانم تااخرکنارتم نفس من فقط منتظر جوابی ازتوهستم عزیزم دیگه نمی تونم بدون توزندگی کنم فقط صدام کن تاهمیشه کنارت باشم. 
باتعجب متن راخاندم،یعنی کیه که تااین اندازه اطلاعات دارد.باحرص شماره راگرفتم.چندتا بوق خورد وقطع شد،دوباره صدای زنگ س م س گوشیم بلندشد: 
الان زوده برای اینکه بفهمی من کیم فقط حدس بزن!! مرسی ازاینکه مشتاقی صدام رابشنوی ولی من ترجیح میدم بعدازتمام شدن این شش ماه من رابشناسی!!مراقب خودت باش مطمئن باش سال دیگه کنارمن خاهی بود من بیقراران روزها هستم،مراقب خودت باش عزیزم! 
باحرص گوشی راپرت کردم روی مبل ورفتم تامیزراجمع کنم.به حدکافی کوروش عصبیم کرده بود دیگه حوصلۀ فکرکردن به این غریبه رانداشتم.ظرفها راتوظرفشویی چیدم وبه تخت رفتم. 
کوروش سردشده بود وپدر بیشتردرخودش بودحتی ازدیدن من هم مثل همیشه خوشحال نشد،ازطرفی کوروش واز طرف دیگرپدر وازطرف دیگرغریبۀ که گاه وبی گاه بامتنهای عاشقانش عصبیم میکرد.اگرپدرسرحال بودمیشدباهاش درمیان بزارم ولی با احوال پدر صحیح نمیدونستم. 
روز نامزدی نادی ازراه رسید.قراربودکه مری نادی رابه ارایشگاه ببره منم ازخانه بیام. ناهارراروی گاز گذاشتم ووسایلهام راتوی ساک ریختم. 
کوروش بی حوصله گفت:من میرم دنبال پدرباهم میایم. 
-باشه فقط زودبیاین دوست ندارم تنها باشم.نگاهی بهش انداختم: کوروش اتفاقی افتاده چرااین قدر سردی؟! 
کوروش پوزخندی زدوگفت:حوصله ندارم نفس ولم کن! 
باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم:باشه عزیزم میدونم این روزهابه خاطرحال پدرناراحتی،فقط زودبیا.بوسه ای روی گونش زدم :میبینمت عشقم. 
کوروش لبخدی زدوگفت:ماشین راببرمن بایحیی میام. 
سویچ رابرداشتم وگفتم:باشه ممنون. 
درطول راه دوبارصدای زنگ س م س دراومدولی من ترجیح دادم بعدا بخونمشون چون میدونستم حتماکارغریبه است. 
بادیدن نادی ومری بالبخندکنارشون رفتم.اینبارارایشگاه شلوغ بودوشیرین حسابی گرفتارمشتری ها بود. 
روبه نادی گفتم:چراهنوزاینجای؟ 
نادی نگاهی به شیرین انداخت وگفت:الان دیگه بایدیرم شیرین گفت نیم ساعت دیگه بیا. 
مری لبخندی زدوگفت:زودامدی عروس قدیمی! 
خندیدم وگفتم:باماشین اومدم،کوروش باپدرمیاد. 
مری نگاهی به ساکم انداخت وگفت:چی میخای بپوشی؟ 
بانازگفتم:سوغات کوروش ندیدیش تاحالا! 
مریم قری به سروکمرش دادوگفت:خدارحم کنه! 
باصدای شیرین به طرفش برگشتیم.شیرین نادی راباخودبردوسفارش مارابه دوتا ازشاگرداش کرد.الحق که شاگردهاشم مثل خودش کاربلدبودن. 
مری بالباس دوبنده ساتن مشکی که دورکمرش کارشده بودباارایش نقره ای باموهای فرشده که به حالت نیمه بازارایش شده بودزیباتر شده بود. 
منم با لباس دکلتۀ سورمه ای که با ملیله های طلایی قسمت سینه اش رادرخشان کرده بودبا ارایش طلایی،سورمه ای باموهای بازوحالت داده که روی شانه هام راپوشانده بود.کفش وکیف ست باشال حریرطلایی. 
مری بادیدنم سوتی کشیدوگفت:نه باباکوروش هم خوش سلیقه بودوماخبرنداشتیم! 
چرخی زدم وگفتم:اره ولی خیلی بازه کاش یه کت کوچک براش میدوختم. 
مری نگاهی انداخت وگفت:نه موهات پوشش داده ولی شال رابندازی روشانه هات هم خوب میشه. 
شال راروی دوشم انداختم وبه ائینه نگاهی کردم:حالاخوب شد؟ 
مری سرش را به علامتاره تکان دادوگفت:خوب کردی گفتی شام راازبیرون بیارن،ولی یکم خرجتون میره بالاولی باکلاس تره. 
کنارنادی نشستم وارام گفتم:اره ولی پول یکماه اجارۀ یکی ازخونه هارابرای امشب دادم خداروشکرکه نمیخاستیم لباس بگیریم. 
مری باناراحتی گفت برای جهیزیه اش میخای چه کارکنی؟ 
-باعلی صحبت کردم میتونه تادومیلیون بهم بده ولی من نمیخام ازش بگیرم به هرحال اونم برای این پول زحمت کشیده،خودنادی هم یک ونیم داره منم میخام براش سرویس مبلش رابگیرم فکرکنم بایدیکی ازاپارتمانها رارهن بدم. 
-موعدشون که هنوزتمام نشده؟ 
-اره میدونم ولی راه دیگه ای ندارم. 
مری باخوشحالی گفت: یک فکری،چراازشکیباکمک نمیگیری؟خیلی اشناداره کمکت میکنه ازبانک وام بگیری یااین پول راازش قرض بگیربعدازاین که موعدمستاجرها تمام شدبهش پس بدهی! 
باحرص نگاهی بهش انداختم:حتما!!اگه کوروش بفهمه میکشتم!!همین قدرکه ازاین قضیه بی خبره بسته نمیخام بیشتازاین پنهان کاری کنم. 
مری باشیطنت گفت:میبینم که کاملاعاشق کوروش شدی؟ 
دستام رابهم گره زدم .گفتم:اره ولی نمیدونم اگه یکروزمتوجۀ رازم بشه چیکارکنم؟!ازهمه بدتراینه که نفرسومی هم پیداشده وادعامیکنه ازجریان باخبره وساعت به ساعت برام س م س های مکش مرگما میفرسته. 
مری باتعجب گفت:چرابهم نگفتی؟ازکی تاحالا؟ 
نفسم رابیرون فوت کردم وگفتم:ازشب سال تحویل،این طورکه مینویسه ازهمه چیزخبرداره. 
مری ازترس رنگش پرید:به کوروش که نگفتی؟ 
-نه چی بگم اونم تواین اوضای حال پدرکه نمیشه باهاش حرف بزنی این روزهارابطمون زیادخوب نیست به زوربامن حرف میزنه،چه برسه به این که منم بگم یک مزاحم دارم که ازهمۀ قول وقرارهای من وپدرت برای ازدواج باتوخبرداره وحالاداره اذیتم میکنه!!! 
مری دستم راگرفتوباترس گفت:حالامیخای چه کارکنی؟ 
-هیچی صبرمیکنم تاپدربهتربشه بعدازش میپرسم،ترسم ازاینه که بخادبره کاناداوکوروش هم به بهانۀ همراهی بااون بره.دوست ندارم دوباره شیرین راببینه!! 
مری به دیوارتکه دادوگفت:پس میترسی کوروش بااین اوضای پیش امده به بهانۀ حال پدرش بره پیش شیرین؟!! 
ازحرص دندانهایم رابهم فشردم وگفتم:بس کن مری نمیخام به این چیزها فکرکنم.باشنیدن صدای زنگ گوشیم ،گوشییم راازکیفم بیرون اوردم وبادیدن س م س وشمارۀ غریبه باحرص گفتم:بس کن ازصبح تاحالااین پانزدهمین س م سِ ،چی میخای ازجونم؟! 
مری ارام گفت:خودشِ؟ 
باحرص گوشی راتوکیفم انداختم وگفتم:اره،بایدخطم راعوض کنم نمیخام کوروش بفهمه. 
مری گوشۀ لبش رابه دندان گرفت وگفت:نکنه امین باشه؟ 
اره میتونست امین باشه ولی ازکجا موضوع من فهمیده بود؟ولی من شمارۀ امین راداشتم ولی این شماره،شمارۀ امین نبود. 
مری که سکوت من رادیدادامه داد:امین بعدازتمام شدن پروژه استعفاداد،میخاستم بهت بگم ولی هردفعه یادم میرفت. 
وای یعنی امین داره این س م س هارامیده؟چراکوروش بهم نگفت که امین استعفاداده؟نکنه حال پدربی ربط به این موضوع نباشه؟وای خدایاکمکم کن نمیخام کوروش راازدست بدم… 
باامدن نادی،تواون لباس صورتی روشن وارایش ملیح صورتی باموهای جمع شده که بادو تا سیلورتزیین شده بوددرست مثل فرشته ها شده بودلبخندروی لبم نشست وهمۀ اون دلشوره ها وتشویش ها رافراموش کردم. 
بامری به طرفش رفتم وگفتم:ماه شدی خاهرگلم. 
نادی لبخندی زدوگفت:توهم ماه شدی این لباس چه بهت میاد! 
گونه اش رابوسیدم وگفتم:ممنون. 
مری باخنده گفتم:شماهاکه ماه شدیدحداقل به منم بگیدستاره ای،شهابی،چه میدونم شاهپرکی . 
نادی ومن نگاهی به هم انداختیم ومن گفتم:اره شاهپرک راخوب اومدی،اونم ازاون شاهپرکهای که زشت وسیاهن!!! 
مری لب برچیدوگفت:لت میادنفس من به این خوشگلی!! 
باصدای یکی ازشاگردان ارایشگاه که اسم نادی راصدامیزدبه طرفش رفتیم. 
مری:ببخشیدبرای چی ماراصدازدید؟ 
شاگردخندیدوگفت:والله اقادامادچندبارازم خاستن که چک کنم عروسشون امادست یانه،الانم که اماده شده گفت بگم منتظره مثل اینکه خیلی هوله!! 
باخنده شنل راروی لباس نادی درست کردم وگفتم:مگرگوشیدهمراهت نیست؟ 
نادی سرش راپایین انداخت وگفت:یادم رفت بیارمش،حتمادلواپس شده. 
مری کلاه شنل راروی سرنادی انداخت وگفت:خوب عروس خانوم بروتادامادنیامده داخل یادت نره خیلی بهش نچسپی،عکسای قشنگی بگیرید. 
باهم نادی راتادم دربدرقه کردیم وقتی مهرداددست نادی رابوسید وکمکش کردتاتوماشین بشینه،اشک توچشمام حلقه زدویادم به روزعروسیم افتاد. 
مری بازوم راگرفت وگفت:بس کن عزیزم داری ارایشت راخراب میکنی. 
بابغض گفتم:مری فقط امشب بخیربگذره،بعدش میخام برم یکجای فقط دادبزم! 
مری من رامحکم دراغوش گرفت وگفت:درست میشه همه چیز درست میشه. 
باکمک مری مانتوپوشیدم وراه افتادیم.مریم کنارم نشست وگفت:میخای به امیربگم شمارۀ مزاحم رابه مخابرات بده شایدبتونیم ادرسی چیزی ازش پیداکنیم؟ 
باخنده گفتم:اخه قربونت برم اون فکراین کاراراهم کرده شمارش ازاین اعتباریهاست که سندومدرک نداره مگرنه صددفعه تاحالامیرفتم . 
مری خندیدوگفت:خوب معلومه حسابی وارده. 
سوتی کشیدم وگفتم:کجاش رادیدی تازه وقتی هم بهش زنگ میزنم جواب نمیده،فکرکنم میترسه ازصداش بشناسمش. 
مری سرش راتکان دادومتفکرانه گفت:پس به این نتیجه میرسیم که طرف اشناست،خیلی هم ترسویعنی میترسه که شناخته بشه ولی بهتره بگیم جسارت گفتن حرفش راداره ولی میترسه شناخته بشه وهمه چیزرا خراب کنه. 
دستم روی فرمان کشیدم وگفتم:دقیقا!!بایدامین راپیداکنم اگرکاراون باشه بایدبهش بفهمونم که من کوروش رادوست دارم واین اصلا به پیشنهادپدرش قبل ازدواجمون ربطی نداره. 
مری نگاهی بهم انداخت وگفت:فکرنمیکردم یکروزعاشق بشی اونم تااین اندازه حساس وشکننده. 
لبخندی زدم :اره منم باورم نمیشه بااین همه تفاوت عاشقش شده باشم من وکوروش دوقطب مخالفیم ولی بازم باهم خوشحال وعاشقیم،نمیدونم لااقل من این طورفکرمیکنم. 
-میدونم چی میگی درکت میکنم من وامیرهم همین طوریم،امیرازیک خانوادۀ پولداروبه قولی باکلاس ولی خانوادۀ من عادی ومعمولی همیشه درجمع انهابودن ازارم میده ولی وقتی چهرۀ خندان وراضی امیر رامیبینم باهمۀ نارضایتیم کنارش میمونم.من عاشق سکوتم ولی امیرهمیشه عاشق شلوغ بازی وسروصداست! 
اهی کشیدم وگفتم:ای کاش دنیا باماهم یاری میکردحداقل بادادن این موهبت هااززمین وزمان برامون مشکل نمیفرستاد. 
مری هم اه کشیدوگفت:اونم چه موهبتی!! 
هردوباهم خندیدیم.ماشین راپارک کردم وداخل شدیم،هنوزخانوادۀمهردادنیا مده بودن .مامان بادیدن من ومری هردومون رابوسیدودراغوش گرفت.بامری به اتاق رفتیم تا مانتمون رادربیاریم،شال راروی دوشم مرتب کردم وموهام دورم ریختم . 
مامان بادیدنم لبخندرضایتمندی زدوگفت:مثل همیشه خوشگل شدی،لباستم خیلی شیکه حتما کار کوروشِ. 
لبخندی زدم وگفتم:شماهم ماه شدی چه این کت ودامن بهتون میاد. 
مامان باذوق گفت:سلیقۀ دامادگلمه گفتم بپوشمش فکرنکنه خوشم نیومده.صدای علی وکورش ازسالن میاممدهمراه مامان ومری به سالن رفتیم.کوروش بامامان ومری سلام واحوالپرسی کرد،بادیدن من بهم خیره شدوسکوت کرد.مامان ومری به اشپزخانه رفتن،علی هم رفت. 
کوروش باحرص گفت:فکرمیکردم این لباس رادوست نداری؟!ولی مثل اینکه اشتباه فکرمیکردم!! 
به کوروش خیره شدم باورم نمیشداین کوروش باشه شده بودمثل روزهای اولش عصبی وبا گوشه وکنایه حرف میزد:اگه دوست نداری درش میارم؟! 
کوروش بادست روی بازوهام کوبیدوگفت:فکرنمیکنی خیلی بازه؟!!! 
باتعجب به کوروش خیره شدم ودستم راروی بازوم کشیدم تاشدت دردراکمترکنم،باحرص گفتم:وقتی میخریدی بایدفکرش رامیکردی!به نظرمن که خیلی خوبِ!انگشتم رابه نشانۀ تهدید روبروش گرفتم:دفعۀ اخرت باشه که دستت راروی من بلندمیکنی!! 
کوروش پوزخندی زدوگفت:امشب به خاطرجشن خاهرت نمیخاددرش بیاری ولی دیگه دوست ندارم این طوری لباس بپوشی!
یک تای ابروم رابالا بردم وگفتم:خوبه غیرتی هم میشی! 
کوروش چشم غره ای رفت وگفت:فکرکنم قبلابهت گفتم این روزهاحالم خوب نیست اگه کمترسربه سرم بزاری ممنون میشم. 
سرم راتکان دادم وبازوش راگرفتم واروم کنارگوشش گفتم:سردشدی کوروش یامن دارم اشتباه میکنم اگرمن رانمیخا….. 
کوروش دستم راگرفت وبازم باهمون لحن سردگفت:بس کن نفس حوصله ندارم!! 
صدای زنگ خطرقلبم بلندشد،پس داره شروع میشه ازم خسته شده حوصله ام رانداره .باتعجب رفتن کوروش راتماشاکردم. 
مری بهم نزدیک شدوباتعجب گفت:چرااینجا ایستادس بیانادی اومده! 
هنوزتوشک حرفهای کوروش بودم،باورم نمیشداین طور راحت دوباره همون کوروش بشه . 
بامری برای استقبال نادی رفتیم،نادی ومهردادباصدای دست وکِل کشیدنهای خانوادۀ مهردادواردشدندودرجای مخصوص عروس وداماد نشستن. 
مهمانهاشروع کردن به پایکوبی ورقص ساعتی بعد مادرمهردادبااجازۀ بزرگترهاانگشترنامزدی رابه دست نادی کردویک قواره پارچه ویک چادری به نادی دادواورابوسید. 
نادی ومهرداد کیک نامزدیشون رابریدن ودردهان یکدیگرگذاشتن،اشک شوق وخوشحالی گونه هام راتر کرد.بعدازصرف کیک دوباره مهمانها شروع به پایکوبی کردن. 
مری دستم راگرفت وگفت:پاشو بابامن که مردم دیگه نمیتونم خودم رابگیرم! 
به اصرارمری واردسن شدیم،سنگینی نگاه کوروش رااحساس میکردم مری باامدن امیر من راتنهاگذاشت که جای خالیش راباعلی پرکردم.باعلی ارام وموزون وهماهنگ رقصیدم. 
علی باخنده گفت:مثل اینکه کوروش خیلی شاکی شده بزاردستش رابگیرم بیارمش وسط! 
شانه هام رابالا انداختم وهمراه بارقص گفتم:فکرنکنم بیادولی گفتنش بدنیست. 
علی به طرف کوروش رفت وچنددقیقه هردوبه طرفم امدن،باتعجب به کوروش خیره شدم. 
علی باشیطنت چشمکی به کوروش زدوگفت:شماباخانمتون برقصیدمنم برم برای خودم یک پارتنردیگه پیداکنم!! 
کوروش دستم راگرفت وگفت:نمدونستم رقصم بلدی؟! 
لبخندی زدم وباعشوه گفتم:تازه کجاش رادیدی!! 
کوروش یک تای ابروش را بالابردوگفت:اِپس حسابی واردی؟! 
شانه هایم رابه طرف کوروش بردم وبانازوعشوه شروع کردم به رقصیدن،کوروش هم الحق زیباوموزون مرقصیدحتی حالت رقصیدنشم تشان دهندۀ مغروربودنش بود. 
سرم راکنارگوشش بردم باتمام وجودم گفتم:دوستت دارم عزیزمی؟ 
کوروش متعجب نگام کردوگفت:واقعا؟ 
بااخم گفتم:شک داری؟ 
کوروش پوزخندی زدوگفت:اره!!! 
باتعجب ایستادم وگفتم:واقعا؟!!! 
کوروش دستم راگرفت وبه طرف صندلی ها بردوکنارهم نشستیم،تازه متوجۀ نبودپدرشدم باتعجب گفتم:کوروش،پدرکجاهست اصلامن ندیدمش؟! 
کوروش دوباره پوزخندی زدوگفت:نیامدهرچه کردم نیامد!!! 
حتی برای سفرفرداهم رغبت نشان ندادگفت تنهاباشه راحتتره!! 
باافسوس گفتم:چرااخه؟! 
کوروش سرش راپایین انداخت گفت:بایکی ازدوستام صحبت کردم برای هفتۀ دیگه برامون دوتابلیط رزرو کرد،شایدبارفتن به کانادا ارام بشه! 
چشمام راریزکردم وبه کووروش خیره شدم:میتونم بپرسم توبرای چی میخای بری؟ 
کوروش درمیان تعجب من وبادیدن حساسیت من به موضوع شیرین خیلی عادی گفت:من نمیتونم تنهاش بزارم اگرکارهای توهم درست شده بودهرسه باهم میرفتیم. 
باتعجب گفتم:نگفته بودی داری کارهای من راهم انجام میدی؟!مثل اینکه امشب خیلی نگفته هارابایدبشنوم!!! 
کوروش باخونسردی گفت:خوب حالاکه شنیدی؟ عکس العملت چیه؟!!! 
شانه هام رابالاانداختم وگفتم:اگه بگم نرو بازم میری؟ 
کوروش سرش رابهم نزدیک کردوگفت:توچی فکرمیکنی؟! 
-من میخام توبگی!!! 
باصدای علی برای صرف شام بلندشدم تا مهمانهاراراهنمایی وتعارف کنم. 
خوشبختانه شام ابرومندانه صرف شدومهردادوخانواده اش کلی تشکرکردن. 
بعدازشام دوباره شروع به پایکوبی کردیم اینبارنادی ومهردادهم به ماپیوستن وتااخرمجلس باهم رقصیدیم. 
بعدازرفتن مهمانها کمی خانه راتمیزکردیم ولی بقیه اش رابرای فرداگذاشتیم.مری وامیر شب راانجا ماندن ولی من حتی بااصرارهای مامان ومری ترجیح دادم به خانه برم تاتکلیف سفرکوروش وپدروسفرشمال که ازقبل تعیین کرده بودیم راروشن کنم. 
کوروش تارسیدن به خانه حرفی نزد،سکوتش برام زجراورتربود.اینکه میدید من تاچه اندازه به مسئلۀ رفتنش حساسم ولی بازم ساکت بودبه اتش میکشیدم. 
درراباحرص بازکردم وداخل شدم،کوروش هم پشت سرم واردسالن شد. 
باعصبانیت نگاش کردم وگفتم:قبلا ساکت نبودی؟!!نمیدونستم به این زودی دلت ومیزنم،اخه منم یکم شیرینم!!! 
کوروش باخنده گفت:خودت که میگی یکم،پس نترس دل نمیزنی!! 
باحرص شال ومانتوم رادراوردم وروی مبل انداختم وبه اتاق رفتم،خاستم لباسم رادربیارم که بازم زیپ لباسم راتونستم بازکنم. 
کوروش سیگاربه دست وارداتاق شدبادیدن من لبخندی زدوگفت:بازم نمیتونی زیپ لباست رابازکنی؟!! 
موهامو باکلیپس بالایی سرم بستم ازتوی ائنه نگاهی بهش انداختم وگفتم:خوب کمکم میکنی یابرم قیچی بیارم؟!!! 
کوروش نگاهی به شانه وگردنم انداخت وگفت:این طوری هم خوبه دیگه ازشراین لباس خلاص میشیم،دوست ندارم ازاین لباس ها بپوشی !!! 
دستم را پشت سرم بردم وسعی کردم زیپ رابازکنم،خوشبختانه سرزیپ به دستم رسیدوتونستم بازش کنم،لبخندرضایتمندی زدم وگفتم:مثل اینکه بایدبه پوشیدن این جورلباسها عادت کنی اخه امشب همه میگفتن خیلی بهم میاد!! 
لباسم رادراوردم وگوشۀ تخت گذاشتم ولباس خابم راپوشیدم روی صندلی میزتوالتم نشستم وشروع کردم ارایشم را پاک کردن. 
کوروش بااخم بهم خیره شدوگفت:منظورازهمه چیه؟داری میای رواعصابم نفس پس مواظب حرف زدنت باش!! 
پوزخندی زدم وگفتم:توحتی یکبارم بهم نگفتی امشب خوب شدم حالاچراحرص میخوری بددیگران بهم بگن خوشگل شدم؟!! 
کوروش باعصبانیت گرۀ کرواتش رابازکردوگفت:دیگران غلط کردن لازم نکرده برات چرب زبونی کنن!! 
صورتم راتمیزکردم وگفتم:من مردسردنمیخام قرارمون این طوری نبود!! 
بلندشدم وخاستم برم توتخت که کوروش مانعم شدوگفت:مثل اینکه تنت میخاره اره؟ 
باعشوه گفتم:اره یکهفته میشه توالان فهمیدی!!! 
کوروش لبخندمعنی داری زدوگفت:پس معلوم شدازکجاداری میسوزی!!خوب این وازاول میگفتی من که حرفی نداشتم فقط میخاستم توبگی!!! 
لبهام راروی لباش گذاشتم وبوسیدمش وارام زیرگوشش زمزمه کردم:کوروش اگه بری تابرگردی میمیرم بزارپدرتنهابره نمیتونم نبودنت راتحمل کنم.باش سردباش اخموباش باکنایه بهم حرف بزن ولی باش بری میترسم این دفعه دیگه برنگردی!!این دفعه بااین اتفاقاتی که بینمون افتاده نمیتونم راحت بزارم بری،راضی به شکستن من نشودارم. 
کوروش بغلم کردولباش راروی لبام گذاشت وشروع کردبه بوسیدنم،چشمام رابستم وتواغوش گرم کوروش غرق شدم. 
صبح تواغوش گرم کوروش ازخاب بلندشدم تواین یک هفته هروقت میامدتوتخت من خاب بودم صبح هم وقتی خاب بودمن بیدارمیشدم دلم نمیامدبیدارش کنم.خودم رابه سینه اش مالیدم وارام گفتم:بیداری ؟ 
کوروش سرم رابوسیدوگفت:اره عزیزم،صبح بخیرنفسم. 
لبخندروی لبام پررنگ شداین همون کوروش خوب خودم بود.سینه اش رابوسیدم وگفتم:صبحانه چی میل دارید قربان! 
کوروش محکم توبغلش فشارم دادوگفت:هرچی عشقم برام درست کنه،راستی مگه ناهارخونۀ مامان اینانمیریم؟ 
سرم رابه نشانۀ اره تکان دادم. کوروش باخنده گفت:فکرنکنم لازم به خوردن صبحانه باشه الان ساعت دوازدست تااماده بشیم وراه بیفتیم دیرمونم شده!! 
باتعجب روی تخت نشستم وبه ساعت خیره شدم:وای کوروش ماتاحالاخاب بودیم؟ 
کوروش خندیدوگفت:ازخودت بپرس دیشب که خوب شیطونی میکردی بایدم تاحالا خاب باشیم!! 
بااخمی ساختگی به پهلوی کوروش زدم وگفتم:من شیطونی کردم توچراتاالان خابی؟ 
کوروش که صدای اخش بلندشده بودباخنده گفت:خوب توگولم زدی!!! 
بااخم ازتخت بیرون امدم ویکراست رفتم توحمام تادوش بگیرم. 
کوروش ضربه ای به درشیشه ای حمام زدوگفت:بازکن منم بیام!!! 
دوش رابازکردم ورفتم زیرش وباخنده گفتم:حالاهم من دارم گولت میزنم؟صبرکن چنددقیقۀ دیگه میام توهم بعدبیادوش بگیر! 
کوروش ضربه ای به درزدوگفت:بدجنس! 
سریع دوش گرفتم وبیرون امدم،بلوزقرمزوشلوارپارچه ای مشکی به تن کردم وموهای نمدارم راباسشوارخشک کردم وحالت دادم. 
کوروش به حمام رفت،کمی ارایش کردم وبه سالن رفتم.برای کوروش قهوه درست کردم وبیسکوییت وشیرراروی میزگذاشتم باصدای بسته شدندبه قهوه به دست وارداتاق شدم،قهوه راجلوی کوروش گرفتم وگفتم:بفرماییداینم قهوتون! 
کوروش قهوه راگرفت ودوباره خیلی سرد تشکرکرد. 
باتعجب گفتم:توکه دوباره یخ کردی؟ 
کوروش زیرلب گفت:توهم باشی یخ میکنی؟!! 
اخم کردم:اون وقت چرا؟چی شده؟لبخندزدم وگفتم:دلخوری تنهابه حمام رفتم؟! 
کوروش بهم خیره شدوگفت:نه! 
باتعجب به کوروش نگاه کردم که باخونسردی قهوه اش رامیخوردباحرص گفتم:نمخای بگی چی شده؟!! 
کوروش فنجونش راروی میزتوالت گذاشت وگفت:میگم بهت ولی یکم صبرکن تا خودمم بفهمم بعدبرات توضیح میدم!فعلاخودمم توشوکم!!! 
لبم راگزیدم وگفتم:مربوط به پدره؟!رداصبح راه بیفتیم! 
کوروش باحوله موهاش راخشک کردوبه طرف کمدلباسیش رفت وگفت:اره به پدرهم مربوطه!! 
-باشه من صبرمیکنم فقط بگوسفربه شمال راچی کارکنیم؟قراربودفرداصبح حرکت کنیم چی بگم بهشون قول دادیم زشته بگیم کنسل شده! 
-کوروش دکمه های پیراهنش رابست وگفت:میریم عزیزم !شب میریم پیش پدرباهاش صحبت میکنیم راضیش میکنیم فرداصبح هم راهی میشیم،خوبه راضی شدی؟! 
گونۀ کوروش رابوسیدم وگفتم:ممنون میدونم که پدربه خاطرمن وتوحتماراضی میشه. 
کوروش خودش راعقب کشیدو زمزمه کرد:اره به خاطرتوومن حتما میاد. 
بالباس پوشیدن کوروش منم مانتوم راپوشیدم چندتابیسکوییت بالیوان شیرم رابرداشتم وازخونه بیرون امدیم. 
کوروش ماشین راروشن کردوراه افتادیم،یک گازازبیسکوییت زدم وکمی شیرخوردم.باشنیدن صدای زنگ س م س گوشیم شیرپریدتوگلوم وبه سرفه افتادم. 
کوروش نگاهی بهم انداخت وبادست به پشتم زدوگفت:چیه ؟هل نشوزنگ س م ست ببین کیه حتما هوی منه! 
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:بسه خوبم! 
کوروش نگام کردوگفت:نمیخای ببینی کیه؟! 
بادستپاچگی گفتم:نه حتمامری میخادببینه راه افتادم یانه! 
کوروش به ائینه نگاه کردوگفت:شایدچیزی لازم داشته باشن! 
نمیشدبیشترازاین برای نخاندن س م س پافشاری میکردم به همین دلیل گوشیم راازکیفم بیرون اوردم وبادیدن شمارۀ غریبه دستم شروع به لرزیدن کرد.بازش کردم وسعی کردم به خودم مسلط باشم. 
سلام عزیزم دیشب خابت رامیدیدم وقتی ازازایشگاه بیرون امدی دیدمت حدس میزنم که س م س هام رانمیخونی ولی الان که پشت سرتم نتونستم بهت س م س ندم،دیدن خوندنش بهم بیشترانرژی میده همین که مجبوری کنارکوروش بهم فکرکنی بهم حس برنده شدن میده!! 
مثل همیشه منتظرتم 
بادستپاچگی اطرافم رانگاه کردم ولی هیچ چیزمشکوکی ندیدم. 
کوروش:مری بود؟ 
بالکنت گفتم:اره! 
کوروش باتعجب نگام کردوگفت:چیه چرارنگت پریده؟ 
سرم راروی شونه هاش گذاشتم وگفتم:هیچی فکرکنم ضعف کردم. 
کوروش دستش راروی شانه هایم گذاشت ومن رابه طرف خودش کشیدوگفت:سرت رابزار روی پام الان میرسیم. 
سرم راروی پای کوروش گذاشتم که دوباره صدای زنگ س م س بلندشد، 
سریع بازش کردم. 
میخای من راامتحان کنی یااینکه میخای هرسه تاییمون رابه کشتن بدهی؟!! 
درست بشین واینقدرجلوی من خودت وبهش نچسبون میدونم که دوسش نداری پس لطفا من واذیت نکن برای دیدن من وقت زیاده لازم نیست الان بااین کارهابخای من راببینی. 
نمیدونستم چه کارکنم،اگرواقعا راست میگفت وبلای سرمون میاوردچی؟! 
ارام سرم راازروی پای کوروش برداشتم. 
کوروش بانگرانی گفت:چیه حالت خوب نیست؟میخای بریم بیمارستان ؟! 
ازنگرانی ومحبت کوروش گریه ام گرفت بایدبهش میگفتم ولی تکلیف رازم چی میشد اگربفهمه چه عکس العملی نشان میده؟مخصوصاالان که نمیتونم روی کمک پدرهم حساب کنم،نه فعلا سکوت میکنم نمیتونم کوروش راازدست بدم بایدتصمیم درست رابگیرم .نه نمیتونم کوروش راازدست بدم نه!!! 
بالاخره پدربااصرارهای کوروش راضی به امدن شد.کنارپدرنشستم وارام گفتم:ممنون که قبول کردید؟ 
پدربه روبروخیره شدوگفت:به خاطرشمادنیاراعوض میکنم،فقط نمیدونم چرا این روزهاکوروش خیلی توفکرمیترسم به خاطرمن بینتون فاصله بیفته!!! 
دستم راروی دستش گذاشتم وگفتم:منم متوجه شدم سکوتش بیشتر اذیتم میکنه،ولی اگربارفتن شماارام میشیدمن هم تحمل میکنم. 
پدرسرش راروی دستم گذاشت وگفت:نمیدونی بانبودنش چه دردی رادارم به جان میخرم،میدونم الان هیچ جایی دنیانمیتونم ببینمش ولی میخام برم کنارمزارش تاحداقل حسم کنه،حسش کنم. 
بابغض به پدرنگاه کردم،تابه حال ندیده بودم مردی تااین حدعاشق باشه. 
باامدن کوروش ودیدن حال من وپدر،باتعجب نگاهم کردوزمزمه کرد:چیزی شده؟! 
پدرارام سرش رابرداشت وگفت:نترس خوبم،داریم درددل میکنیم!!!
کوروش لبخندی کردوگفت:من نامحرمم؟! 
پدرباصداخندیدوگفت:نه پسرم حسودی نکن!! 
یک تای ابروم رابالا بردم وگفتم:کوروش تخصص داره حساس بشه! 
کوروش باحرص نگاهم کردوگفت:من اصلاحساس نشم خوبه؟ 
به طرف کوروش رفتم وبازوش رادراغوش گرفتم.بانازگفتم:نه! 
کوروش بااخم گفت:ولم کن حوصله ندارم بروببین گوشیت خودش راگشت به این مریم بانو بگو بس کنه این بچه بازیهارادوست ندارم این قدربه کسی وابسته بشی! 
رنگم پریدنکنه س م س هاراخونده که اینقدرعصبیه،بالکنت گفتم: خوندیشون؟! 
پوزخندی زدوبازوش راازدستم بیرون کشیدوگفت:نه من حوصلۀ این خاله بازیهاراندارم. 
نفس راحتی کشیدم وگفتم:شایدمری نباشه. 
کوروش به چشمام خیره شدوگفت:پس کیه؟ 
شانه هام رابالاانداختم وگفتم:نمیدونم شایدعلی ونادی باشن. 
کوروش سرش رابالا بردوگفت:اهوم پس داری ازش طرفدری میکنی؟! 
لبخندی زدم وگفتم:بازم داری حساس میشی. 
کوروش به پدرنگاه کردوگفت:میبینی پدرهمش بهم میگه حساسم،ولی من نمیخام نفس به جزمن… 
پدرسرش رابه نشانۀ تاسف تکان دادوگفت:اره میدونم همۀ کارهات مثل مادرتِ،اونم من رادیوانه میکردبه قول شماخیلی حساس بودحتی برای خاهرم ودوستانم ولی کم کم اطمینان پیدا کردواین اطمینان اتش کشیدبه همۀ زندگیم!نفس عزیزم توهم مثل من درکش کن باهاش راه بیا حسود بودن ادمهاراکورمیکنه نزارروی مریم خانم حساس بشه،میدونم که دوست خوبیه ولی الان همه کس توکوروشِِوتوهم همه کس کوروشی! 
لبخندی زدم وگفتم:باشه پدردیگه نمیزارم حساس بشه. 
پدربارضایت به من نگاه کردوگفت:کوروش توهم بیشتررعایت کن!
کوروش تعطیم کوچکی کردوگفت:چشم قربان،حالااجازۀ مرخصی میفرمایید؟ 
پدرچشماش رابست وگفت:صبح چه ساعتی حرکت میکنیم؟ 
-ساعت ۸ خوبه؟ 
-اره عالیه،توباماشین خودت میای؟ 
-اره،امیرومریم بانو باماهستن! 
پدرخندیدوگفت:پس نفس عزیزم به بابا اینا بگوماشین نیارن باهم میریم رانندگی برای ماخوب نیست میگم یحیی ببرتمون. 
-ممنون من بهشون خبرمیدم. 
کوروش خمیازه ای کشیدوگفت:بریم دیگه من گیج خابم! 
خندیدم وازجام بلندشدم وبه طرف پدررفتم گونه اش رابوسیدم وگفتم:شماهم برید استراحت کنیدبااجازه مامیریم فردا میبینمتون. 
پدرلبخندی زدوگفت:دست خدا فرداهم رامیبینیم. 
کوروش دستی برای پدرتکان دادوهردوبه راه افتادیم. 
تازه توماشین نشسته بودم که دوباره زنگ س م س گوشیم به صدا درامد. 
کوروش چشم غره ای بهم رفت وگفت:بهش بگو دست برداره نفس داره میاد روی اعصابم دقیقه ای یکبارداره س م س میده بابا مگه خودش شوهرنداره ؟! 
باحرص گوشی رابیرون اوردم وخاموشش کردم وگفتم:عزیزم توخودت راناراحت نکن. 
کوروش دستم راگرفت وهیچی نگفت. 
تاخانه ساکت بودوسیگارکشید،به خانه که رسیدیم تلفنی به مامان اینا خبردادم که فرداصبح باپدرراهی میشن. 
داشتم بامامان صحبت میکردم که کوروش به طرف کیفم رفت وگوشیم رابیرون اورد. 
سریع بامامان خداحافظی کردم وکنارکوروش نشستم وباتعجب نگاش کردم. 
کوروش گوشی راجلوم گرفت وگفت:روشنش کن نفس! 
باتعجب گفتم:چی شده تاچندروزقبل برات خانمی وعزیزم بودم حالا شدم نفس؟!! 
کوروش باعصبانیت گفت:تاچندروزپیش نمی دونستم به جزمن کس دیگه ای خانمی وعزیزم صدات میزنه!!! 
گوشی راازدستش گرفتم وگفتم:گفتم که نمیخادخودت راناراحت کنی من به مری میگم! 
کوروش بهم خیره شدوباعصبانیت گفت:یعنی تومیگی س م س هارامریم میده اره؟ 
بهش خیره شدم وزمزمه کردم:یعنی بهم شک داری؟! 
کوروش پوزخندی زدوگفت:نمیدونم اگه واقعامریمه پس روشنش کن! 
باحرص ازکنارش بلندشدم وگفتم:نمیخام روشنش کنم! 
کوروش دستم راگرفت وبه طرف خودش کشیدوباعصبانیت دادزدگفتم:روشنش کن! 
دادزدم وگفتم:ولم کن کوروش گفتم که نمیخام روشنش کنم! 
کوروش حیرت زده بهم خیره شدوگفت:چرانفس؟!چرااین کاروکردی من که عاشقت هستم؟!چرابهم خیانت کردی ؟! 
خاستم دستش رابگیرم که دادزدوگفت:میگم روشنش کن! 
باگریه موبایلم راروشن کردم وبه دستش دادم گفتم:من بهت خیانت نکردم تواولین اخرین عشق منی! من بهت خیانت نکردم فقط نمیخاستم ازاین موضوع خبرداربشی! 
کوروش گوشی راازدستم گرفت وپوزخندی زدوگفت:فکرکردی من خرم؟!ولی مثل اینکه طرفت خیلی عاشقته به منم س م س دادوتهدیدم کرده که توراهرچه زودترطلاق بدم! 
باتعجب به کوروش نگاه کردم وگفتم:یعنی به توهم س م س داده؟!چرابه من حرفی نزدی؟ 
کوروش باعصبانیت بهم خیره شدوگفت:اره!مثل اینکه میخادتوراازمن بخره! 
کوروش بی توجه به من شروع کردبه خاندن س م س ها. 
ارام زمزمه کردم :من حتی س م س هارانخاندم،میبینی که هنوز بسته هستن؟! 
کوروش سرش راتکان دادوارام گفت:چرابهم نگفتی؟! 
بابغض گفتم:میخاستم بگم ولی حال بدپدروگوشه گیری تو،نمیخاستم بدبرداشت کنی! 
کوروش دوباره پورخندی زدوباعصبانیت گفت:دروغ نگونفس!این کیه که میدونه من وتو به شرط یکسال باهم ازدواج کردم؟!پدرباچی توراراضی کرده؟! 
همون موقع صدای زنگ س م س بلندشد،زدم زیرگریه وصدای زنگ درمیان هق هق هایم گم شد. 
کوروش س م س رابلندخاند:عزیزم بیادم پنجره تاببینمت میخام برم! 
کوروش سریع بلندم کردوبه طرف پنجره هلم دادوشروع کردبه گرفتن شماره واون را کناردهنم گذاشت وخودش هم کنارم ایستادوپنجره رابازکرد. 
اشکهام روی گونه ام میریخت وسردی هواصورت سرخ ازگریه ام راکرخ کرده بود. 
چندتابوق خوردووصل شد.صدای نگرانی که من رابه اسم میخاند…. 
کوروش گوشی راازروی گوشم برداشت وبا عصبانیت فریادکشید:چراپایین بیاخودت رانشان بده تاببینم مردی یازن؟! 
غریبه باالتماس گفت:باشه ارام باشه من میام فقط کاری به نفس نداشته باش اون بی تقصیره! 
کوروش فریادکشید:کثافت !حق نداری اسمش رابه زبونت بیاری!! 
روی زانوهام نشستم وبه دیوارتکیه دادم ،همین طورکه گریه میکردم پای کوروش رابادستم گرفتم. 
غریبه :باشه اروم باش!نمیبینی ترسیده؟من همه چیزرابرات توضیح میدم فقط اگرخودش بخاد؟!ولی بدون هیچ رابطه ای بین من ون..اون نیست،اهی کشیدوگفت:کاش بودولی نیست اون حتی نمیدونه من کیم!! 
کوروش باعصبانیت دادکشیدوگفت:اگراین طوره توچرا…. 
غریبه دادزدوگفت:بهت میگم ارام باش!اون من رانمیشناسه ولی من میدونم چرامجبوربه ازدواج باتوشده!میدونم که دوستت نداره!میدونم که به خاطرخانوادش داره باهات زندگی میکنه تااین یکسال لعنتی تمام بشه!من عاشقشم ،خودش برام مهمه میفهمی من نفس رابرای خودش میخام نه اینکه ازنقطه ضعفش بخام به نفع خودم استفاده کنم! 
کوروش نگاهی به من انداخت وکنارم زانوزده گفت:نفس این داره چی میگه؟! 
اشکهای روی گونه هام راپاک کردوبامحبت گفت:بس کن نفس گریه نکن عزیزم فقط بگواین داره دروغ میگه! 
سرم راروی شانه هاش گذاشتم ازحال رفتم. 
چشمهام بازکردم چهرۀ نگران مری اولین چیزی بودکه دیدم،ارام زمزمه کردم:کوروش کجاست؟! 
مری درحالی که سعی میکردخونسردباشددستام راگرفت وگفت:بیرونه حالش خوبه،توخوبی؟ 
اشک روی گونه هام جاری شدوسرم تکان دادم. 
مری کنارم نشست وگفت:چی شده نفس؟دعواتون شده؟! 
باگریه گفتم:نه،فکرکنم کوروش همه چیزرافهمید؟! 
مری باتعجب گفت:چی میگی؟کی بهش گفته؟ 
-نمیدونم،فقط میدونم که همه چیزرامیدونه وبه کوروش گفت!میشه به کوروش بگی بیاد؟! 
مری ارام گفت:تورارسونده به بیمارستان بعدشم به من زنگ زدتابیام پیشت! 
باناباوری گفتم:توکه گفتی بیرونه؟! 
مری دستم راگرفت وگفت:اقای بهرادبیرونه مثل اینکه کوروش به اونم زنگ زده. 
روی تخت نشستم:وای مری کوروش فهمیده!حالاچی کارکنم؟ 
باامدن پرستارمری نگاهی بهش انداخت وگفت:دوست ماراکی مرخص میکنید؟! 
پرستارلبخندی زدوگفت:سرمش که تمام شده،نگاهی به من انداخت وگفت:بهوشم که امدهمیتونیدببریدش فقط یک شوک عصبی بوده.ازحال واحوال شوهرتون معلوم بودکه دعواتون شده! 
مری نگاهی به من انداختولبخندی زدوگفت:اره دیگه بس که عزیزنازی هستی حالاپاشوبریم بده شوهرت منتظرتِ! 
مری کمکم کردتاازتخت پایین بیام وپرستارم خداحافظی کردورفت.
باکمک مری راه افتادم هنوزسرم گیجه داشتم وچشمانم سیاهی میرفت بادیدن پدربابغض سرم راپایین انداختم. 
پدربه کنارم امدوارام گفت:سرت رابالابگیرتوکه کاراشتباهی نکردی. 
بابغض گفتم:کوروش فهمید؟! 
پدراهی کشیدوگفت:مثل اینکه همان غریبه همۀ داستان رابراش گفته بودوقتی به دیدنم امدفقط میخاست مطمئن شود. 
به دستهای مریم چنگ زدم وگفتم:پس فهمیده؟!! 
پدردرحالیکه خودش حال خوبی نداشت گفت:ارام باش من همه چیزرادرست میکنم،نمیزارم بینتون جدایی بیفته! 
به پدرخیره شدم وبانگرانی گفتم:جدایی؟!! 
پدردستش راروی شانه ام گذاشت وگفت:حالابیا بریم توخانه مفصل صحبت میکنیم. 
همراه مری وپدرازبیمارستان بیرون امدیم،امیرمشغول صحبت باکوروش بودوسعی داشت کوروش رااروم کندولی بیفایده بودازسرخی صورت کوروش میشدفهمیدکه خیلی عصبیست. 
دلم برای اغوشش پرکشید،بادیدن من به طرفم امدوبی اعتنا به پدرومری دستم راگرفت وگفت:بایدباهم صحبت کنیم! 
پدرمداخله کردوگفت:برای امشب بسته کوروش نمیبینی حالش خوب نیست؟! 
کوروش روبه پدرکردوگفت:من هم حالم خوب نیست،شماحال منرامیبینید؟! 
پدرخاست دست کوروش رابگیردکه کوروش فریادکشید:کاری به من نداشته باشید،نگاهی به من انداخت وگفت:همراهم میای یااینکه ترجبح میدی باپدربری؟! 
درحالی که ازرفتارکوروش باپدرش تعجب کرده بودم،روبه پدرگفتم:نگران نباشیدمن خوبم ،میرم بایدباهم صحبت کنیم! 
مری بانگرانی گفت:من بیدارم کاری داشتی حتما زنگ بزن! 
سرم راتکان دادم وهمراه کوروش سوارماشین شدم،سرم رابه پنجره تکیه دادم وتاخانه چشمهام رابستم. 
باصدای بسته شدن درچشمهام رابازکردم وپیاده شدم،همراه کوروش واردخانه شدم هنوزپنجره بابود. 
کوروش پنجره رابست وپرده راکشیدوروی مبل نشست وگفت:بشین! 
روی مبل روبرویش نشستم،دستهایم رابهم گره زدم وگفتم:کی بود؟!ازکجافهمیده بود؟! 
کوروش نفس عمیقی کشیدوگفت:برام مهم نیست کی بوده وازکجافهمیده!فقط میخام بگی چرابهم دروغ گفتی؟!ازهمان شب اول ازت پرسیدم چرانگفتی پدرتوراباپول راضی کرده؟! 
نگاهی بهش انداختم وگفتم:اگرجای من بودی میگفتی؟! 
کوروش پوزخندی زدوگفت:اره!حداقل ازهمان اول باهات صادق بودم! 
پوزخندی زدم وگفتم:برای توچه فرقی میکنه؟من دوستت دارم این برات کافی نیست؟نمیخاستم بادانستن این موضوع دیدت نسبت به من وخانوادم تغییرکنه،تومن رانمیفهمی؟!! 
کوروش دستش را به موهاش کشیدوگفت:مریم وامیرمیدونن؟! 
سرم راتکان دادم وگفتم:اره فقط مری وامیرمیدونن! 
کوروش سیگاری اتش زدوگفت:چندازپدرگرفتی؟! 
ملتسمانه گفتم:بس کن کوروش! 
کوروش پوکی به سیگارش زدوگفت:میخام بس کنم فقط بگو! 
-پول خریدخانه وعمل پدرتقریبا صدوبیست میلیون. 
کوروش پوزخندی زدوگفت:نه خوبه بدنیست! 
باحرص گفتم:برای تومسخرست ولی برای من یک واقعیت تلخه! 
کوروش یک تای ابروش رابالاگرفت وگفت:باشه مسخره نمیکنم ولی بایک شرط کنارت میمونم. 
باتعجب به کوروش خیره شدم:باشرط کنارم میمونی؟ 
-اره!میخام همۀ پول رابه پدربرگردونی وبه خانوادت بگی که به خاطراونها این کارراکردی وحالامیخای پول رابرگردونی! 
باتعجب به کوروش خیره شدم وگفتم:تودیونه شدی! 
کوروش بلندشدوسیگارش رادرجاسیگاری روی میزخاموش کردوگفت:این کاررامیکنی؟! 
بدون اینکه فکرکنم گفتم:معلومه که نه!برم بهشون چی بگم اونم تواین حال وهوایی ازدواج نادی !تازه داره اژانس جون میگیره برم بگم میبخشیدمن میخام خونه رابفروشم تاپول پدرراپس بدم؟!توچی فکرکردی؟! 
کوروش لبخندتلخی زدوگفت:هیچی من هیچ فکری نمیکنم،میخاستم اذیتت کنم! 
کوروش درمیان تعجب منبه کنارم امدومن رادراغوش کشید وگفت:نمیدونی من بی تومیمیرم ولی توبازم به فکر… 
سرم راروی سینه ای کوروش گذاشتمودستام رادورکمرش قفل کردم وارام گفتم:من بی تومیمیرم! 
کوروش لبهاش راروی لبهام گذاشت وگفت:دروغه ولی خیلی شیرینه. 
بوسه های کوروش وگرمی اغوشش دلم رابه اینده گرم کرد.دکمه های پیراهنش رابازکردم وموهای سینه اش رانوازش کردم . 
کوروش لبها وگردنم رابوسید ومن رادراغوش کشید وبه تخت بردباهم درامیختیم وهم نفس شدیم،دوباره دراغوشش به خاب فرورفتم. 
ازخاب بیدارشدم جای خاب کوروش سردبود،حتمابرای اماده کردن صبحانه رفته.بالشش رابغل کردم وبوی عطرکوروش رانفس کشیدم،اروم گفتم:دیونتم دیونه!بدون تومیمیرم! 
بلندشدم وبه حمام رفتم وبایک دوش گرم حسابی ازبی حالی درامدم،لباس پوشیدم وکمی ارایش کردم.باتعجب کوروش راصدازدم:کجای؟خسته نشدی بس که پای تلویزیون نشستی؟ 
وقتی صدای نیومدباتعجب به سالن رفتم،کوروش انجانبود.میزامادۀ صبحانه وقوری چای دلم راگرم کرد. حتماکوروش تواتاق کارخابش برده،دراتاق کارش رابازکردم ولی اتاق خالی قلبم رادرهم فشرد. 
به اتاق خاب رفتم تاباموبایلش تماس بگیرم ولی بادیدن پاکت کنارتلفن بدنم یخ زد،روی تخت نشستم وپاکت رابرداشتم بازش کردم بادیدن نامه اشکهایم جاری شد. 
«نمیدونم بایدسلام کنم یابگم خدانگهداربه هرحال گفتن هیچ کدومش فایده ای نداره! 
عاشقت شدم نفس،نفسم شدی میرم ولی بدان بدون تومن کوروش نیستم! 
نمیتونم کنارت باشم مثل همیشه باختم هم توراهم خودم را!
اون غریبه تورابهترازمن شناخت،اره باهاش حرف زدم همه چیزرابرام گفت ولی من بهش گفتم تومن رادوست داری وحاضری برای من وزندگیمون وخودت هرکاری بکنی بهم گفت که تورانشناختم!راست میگفت نفس توتنهاچیزی که نمیبینی خودتِ، بازم ندیدی من وخودت را ندیدی وقتی اون شرط را گذاشتم بدون اینکه من راببینی یااینکه بهم فکرکنی سریع جبهه گرفتی حاضرشدی من راخودت راازداشتن یک زندگی عاشقانه محروم کنی ولی صدمۀ به خانوادت نزنی. 
میدونم بازمیگی دارم حساس میشم نه!اگه حداقل شرطم راقبول کرده بودی خودم مانعت میشدم توبهم ثابت کردی که فقط منرابه خاطرپیشنهادپدرم میخای! 
نمیتونم بدون توبودن راتحمل کنم وازطرفی کنارتوبودن راهم بااین وضع پیش امده نمیخام،میرم! 
اینجاخانۀ توست خیلی وقت پیش به نامت کردمش ماشین راهم برات گذاشتم پدرکارهای به نام کردنش راانجام میده،فقط لطفاخودت کارهای طلاق راانجام بده!» 
دوباره نامه راخوندم ودرمیان ناباوری به جای خالی وسردکوروش روی تخت خیره شدم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ