پیشنهاد یک سال زندگی 5
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!
یک هفته ازرفتن کوروش میگذشت ومن هنوزدرشک رفتنش بودم.حالادیگه همه ازرفتن کوروش باخبر بودن ولی دلیل رفنتش برای همه سئوال بود،حال روزبدمن فعلاساکتشون کرده بودولی ازنگاههایشان میتونستم ببینم که چقدرکنجکاون. 
نادی ومهردادهمراه خانوادۀ مهردادبه شمال رفته بودن،مامان وباباهم بااصرارمن بعدازدو روز کنارمن بودن به انها پیوستن. 
اره باورم نمیشدبجزنادی هیچ کس باحرفهاونگاهش ارامم نمیکردحتی نگاه مامانم پرازسئوال بود.تلفنی باپدرصحبت کردم اونم ازکوروش بی خبربودوازهمه بدتررفتنش بودکه من رانگران میکردحتی بدون رودروایسی خاستم که کنارم بمونه تاکوروش راپیداکنم ولی پدرقول دادکه اگه ازکوروش خبردارشدبه منهم اطلاع بده خاست به دیدنش برم تاسندماشین رابهم بده که حال بم رابهانه کردم وعذرخاهی کردم،طاقت رفتن پدررانداشتم نمیدونم چرافکرمیکردم اگرپدربره دیگه نمیتونم کوروش رابرگردونم دلم اغوش کوروش رامیخاست حالاکه تنها روی تخت خابیده بودم کلافه ازبی خبری ودلتنگ اشک میریختم. 
مری دراتاق رابازکردوگفت:بازم که بالشت رابغل کردی پاشوبرودوش بگیرمیخام شام رابکشم! 
اشکهایم راپاک کردم وگفتم:میل ندارم مری دارم ازداخل اتش میگیرم فکرنمیکردم نبود کوروش این طورزندگیم روی سرم خراب بشه!بابغض:مری نگاهاشون رادیدی؟! باباومامانم رادیدی؟دیدی چه طوررهام کردن ورفتن؟فراموش کردن من نفسم،نفس خانواده!!دیدی نادی یادش رفت من همیشه کنارش بودم هیچ کس راندارم مری فقط توبرام موندی که دوستی رادرحقم تمام کردی!مری به من بگوبااینکه میدونن من اینجادارم اشک میریزم وخون دل میخورم ازبی خبری چطورمیتونن برن وخوش باشن،مری من زندگیم رابه پاشون ریختم ولی اونها همین ابتدای راه تنهام گذاشتن!!وای مری بازکن دربالکن رادارم اتیش میگیرم من کوروشم رامیخام !!وای مری اون حتی نخاست اشک من راببینه سکوت کردومن راارام کردتاشکستنم رانبینه! حالا کجاست؟ کجا باید دنبالش بگردم؟ 
مریدربالکن رابازکردنسیم بهاری تواتاق پیچیدولی تن من داغترازاین حرفهابودکه باخنکی نسیم سرحال بشم.مری منرادراغوش کشیدوباگریه گفت:بس کن نفس داری خودت رامیکشی!کوروش برمیگرده اونم نمیتونه بدونتودوام بیاره صبرداشته باش!دستش راروی پیشانی داغم گذاشت وسرش راباتاسف تکان دادوگفت:هنوزتب داری!یکهفته است بجزاب چیزی نخوردی، پاشوپاشوبایدبریم درمانگاه حداقل یک سرم بزنی بهترمیشی! 
باکمک مری ازروی تخت بلندشدم،اتاق دورم میچرخیدوچشمام سیاهی میرفت به مری تکیه دادم ودیگه هیچی نفهمیدم. 
گاهی درمیان صدای گریۀ مری اسم رامیشنیدم ولی بیحالترازاونی بودم که بتونم بهش جواب بدم بازسیاهی من رادراغوش میگرفت. 
روشنای اتاق چشمانم رازدسرم راچرخاندم وبادیدن قامت مردانه ای که کنارتختم نشسته بوددلم ارام گرفت زیرلب گفتم:کوروش کجابودی؟ 
چشمهایم رابستم وبابغض گفتم:باورکردی دوستت دارم وبی تومییرم؟! 
باگرمی دستی که دستهای سردم رانوازش میدادوباره به خاب فرورفتم.صبح باصدای پرستار ازخاب بیدارشدم. 
پرستاربالبهای خندان نگاهم کردوگفت:سلام خانمی خوب خابیدی خوب دیشب همه رانگران کردی!خاهرت تاصبح بالای سرت اشک ریخت ودعاکردبلکه ارام بگیری! 
باتعجب گفتم:خاهرم؟! 
-اره دیگه الانم رفت تاابی به سروصورتش بزنه. 
بالکنت گفتم:پس شوهرم کجاست؟! 
پرستارباتعجب گفت:شوهرت؟من که ندیدم مردی بیادتوبخش حتماپایین منتظره! 
سریع گفتم:ولی دیشب کنارم بود! 
شانه هاش رابالاانداخت وگفت:من که گفتم مردی ندیدم ولی ازخاهرت بپرسی بهتره!باامدن مری پرستاربه طرفش رفت وگفت:خاهرتون میگه دیشب شوهرشون اینجابوده لطفا دیگه تکرارنشه اگربازم تکراربشه شماهم نمیتونیدبمونیدالبته تا عصرمرخصِ! 
مری باتعجب بهم نگاه کردوگفت:ولی دیشب هیچ کس اینجانبود؟! 
پرستارپوزخندی به مازدوباعصبانیت بیرون رفت.مری کنارم نشست وگفت:جریان چیه؟ 
لبخندی زدم:دیشب کوروش اینجابوددستام راگرفت ومن راارام کردولی نتونستم باهاش حرف بزنم خابم برد. 
مری دستام راگرفت ودلسوزانه گفت:عزیزم خاب دیدی کوروش اینجانبوده،من دیشب تمام وقت بالایی سرت بودم عزیزم فقط دیشب که حالت بدشدشکیباراپایین خونت دیدم امده بودسندماشین رابهت بده،مثلاینکه بهرادبهش داده بود! 
بابغض سرم راتکان دادم وگفتم:من میدونم کوروش بود! 
مری منرادراغوش گرفت وگفت:ارام باش میدونم که سخته ولی این طوری خودت راازبین میبری،کوروش دیریازودبرمیگرده اونوقت توبایدکنارش باشی وازاول شروع کنیدبایدنیروی خودت راحفظ کنی! 
پوزخندی زدم وسرم راروی شانه های مری گذاشتم:نه مری کوروش برنمیگرده بایدبه نبودنش عادت کنم! 
یکماه ازرفتن کوروش میگذشت.کلیدراتودرچرخوندم وبه خانۀ سردوخالی پاگذاشتم،بدون اینکه چراغ هاراروشن کنم به طرف اشپزخانه رفتم وکتری رااب کردم وروی گاز گذاشتم.شالم راروی مبل انداختم وبه سمت پنجره رفتم وپرده راکنارزدم وپنجره رابازکردم هوای خوش عطر اردیبهشت ماه رابه شش هام کشیدم وبابغض دستم راتوجیب مانتوم بردم وپاکت سیگاروفندک رابیرون اوردم وسیگاری اتیش زدم وپک محکمی بهش زدم،دودسیگاراحاطه ام کرد. 
اجازه دادم اشکهام جاری بشه،اتفاقات امروزاخرین امیدم رابرای برگشت کوروش به بادداده بود.خبرواگذاری شرکت وبی خبری ازپدرونبودن یحیی وزنش وحساب بانکی ده میلیونی که نام واریزکنندش معلوم نبودوازهمه بدترنداشتن سرنخی ازکوروش حتی یک شماره یاادرس ازاونداشتم که به دنبالش بگردم اخرین مهرۀ شانسم پدربودکه اونم بارفتنش دست من راازهمه چیزکوتاه کرد. 
کارم شده بودگشت زدن توخیابانها وکشیدن سیگاربه جای خوردن ناهاروشام!بوی دودمیدادم مثل اوایل که کوروش زیادسیگارمیکشید.
مری ازشرکت بیرون امده بودوهمراه امیرهردودرشرکت تازه کارامین مشغول شده بودن.مری اززبان امین ازمن میخاست که به انها بپیوندم ولی هنوزفکرم مشغول کوروش بودوفکرمیکردم هرلحظه امکان برگشتش هست پس میخاستم منتظرش باشم ولی امروزباشنیدن لین خبرهاازشکیبا بازم حالم بدشدومجبورشدم سری به درمانگاه بزنم ودوباره به دلیل پایین بودن فشارم وضعف زیرسرم برم. 
صدای زنگ گوشیم رشتۀ افکارم راپاره کرد،پکی به سیگارزدم وسیگارراروی جاسیگاری خاموش کردم وگوشی راجواب دادم. 
-سلام. 
-سلام بفرمایید. 
خانم بزرگمهر،شکیباهستم! 
روی مبل نشست ونفس عمیقی کشیدم:بله!خبرجدیدی دارید؟! 
شکیباباناراحتی گفت:متاسفانه بله! 
پوزخندی زدم وگفتم:امروزمن خیلی سوپرایزشدم پس بفرمایید! 
-باوکیل اصلی اقایی بهرادصحبت کردم تنها خبری که تونستم ازشون بگیرم اینکه تمام سرمایه رابه کانادا انتقال دادن مثا اینکه انجا دست به کاری زدن. 
-بله میشدحدس زدپس نمیان من مزاحمشون بشم! 
شکیبا:خوب من نمیدونم چی بگم همین قدربدونیدکه خیلی نگران شماهستم. 
-شمالطف داریدمن به شماخیلی زحمت دادم. 
-خاهش میکنم نفرمایید،راستش بیشترتماس گرفتم تاپیشنهادی به شمابدم؟ 
باتعجب پرسیدم:چه پیشنهادی؟ 
شکیباکمی من من کردوگفت:راستش میخاستم ازتون کمک بگیرم. 
-ازمن؟ 
-اره،نمیدونم نمیخام ناراحتتون کنم ولی اگرمایل باشیدمیخام به من درادارۀ دفترکمک کنیدمن کمترتو دفترهستم منشیم هم به تازگی استعفا داده.قصدبی ادبی ندارم ولی فکرکنم برای اینکه به حال اول برگردیداین بهترین کاره مدت زیادی وقتتون رانمیگیره ونمیخادزیاددقیق باشیدمثل کارخودتون ! 
فکربدی نبودبالاخره بایدازیک جااستارت میزدم دوست نداشتم پیش امین برم یک جورای اون راهم مقصرمیدونستم بااینکه هنوزازهویت غریبه باخبرنشده بودم ولی بیشترین شکم روی امین بود:ازاینکه به فکرمن هستیدممنونم اقای شکیبا،قبول میکنم ولی میخام بدونیدکهخیلی توکارهای دفتری واردنیستم! 
شکیباباخوشحالی گفت:اصلامهم نیست کم کم راه میفتیدهمین که قبول کردیدممنونم !خوب من فردامنتظرتون هستم ادرس راکه دارید؟ 
-بله. 
-خیلی خوب پس منتظرم صبح من تودفترم شب خوش تافردا. 
-شب خوش! 
گوشی راروی مبل انداختم وخودم روی کاناپه درازکشیدم ازاینکه حداقل میتونستم خودم ازپس زندگیم بربیام خوشحال بودم.تلویزیون راروشن کردم تاباشنیدن صداباخیالراحت به خاب برم. 
ازخاب بیدارشدم حالم خوب نبود حالت تهوع وسرگیجه به دستشویی رفتم ومهدۀ خالیم رابالا اوردم حالم اصلاخوب نیوددستم رابه دیوارزدم وبلندشدم ارام ارم قدم برداشتم وخودم رابه اشپزخانه رساندم اولین چیزی که دیدم شیشۀ عسل بودسرش رابازکردم وباانگشت کمی عسل خوردم حالم کمی بهترشدولی بازم نتونستم دوام بیارم ودوباره عسل رابالااوردم.دیگه جانی درتن برایم نمانده بودفقط خودم رابه تلفن رسوندم وبه مری زنگ زدم باشنیدن صدای مری باصدای اروم وگنگ گفتم:مری بیا…….. 
بزم سرم وبازم بیمارستان دکتربالای سرم لبخندمیزدوتبریک میگفت باتعجب به مری که رنگ به رونداشت خیره شدم وزمزمه کردم:چی روتبریک میگن؟! 
مری دستم راگرفت وسرش راروی سینه ام گذاشت وباصداشروع به گریه کرد،مری رابه خودم چسباندم وبه دکترکه ازتعجب مات مانده بودخیره شدم:چی شده؟ 
دکتردوباره لبخندزدوگفت:تبریک میگم شمادارید مادرمیشید!!! 
باتعجب گفتم:من؟! 
دکتردستش راروی شانه ام گذاشت وگفت:اره دخترم. 
امکان نداشت بااینکه برای نخاستن بچه جلوگیری نمیکردیم ولی فکراینکه به این زودی انهم درنبودکوروش این خبررابشنوم کاملا شوکه شدم،اره حتمااین یادگاری اخرین شب دونفرمون بود. 
درمانده بودم نمیدونستم بااین وضع پیش امده چه کنم؟مری هنوزدراغوشم اشک میریخت، اشکهایش رابوسیدم میدانستم درحسرت بچه میسوزدولی دلیل گریه اش رانمی دونستم. 
دکترشانه هایش رابالا انداخت وازاتاق خارج شد.مری درمیان بغض وگریه گفت:میبینی نفس توداری مادرمیشی درحالیکه حتی فکرش رانمیکردی ولی من…. 
پوزخندی زدم:اره دارم مادرمیشم ولی هیچ کس راندارم که ازشنیدن این خبرخوشحال بشه!حتی توهم … 
-نه من یادخودم افتادم همین ولی برات خوشحالم! 
-نه مری دروغ نگوخوشحال نیستی بیشترنگرانی میدونم،میشناسمت! 
مری اهی کشیدوگفت:برات خوشحالم ولی بیشترنگران تواون بچه هستم!توهنوزخودت راجمع وجورنکردی یکدفعه بااین خبر،حالامیخای چی کارکنی؟ 
چشمهام رابستم وبه دیورتکیه دادم:نمیدونم،نمیدونم مری شایدباوجودش بتونم کوروش رابرگردونم! 
مری سرش راتکان دادوگفت:توازکوروش حتی یک ادرس نداری چطورمیخای بهش خبربدی؟ 
بابغض گفتم:نمیدونم شایدبایدبندازمش…. 
مری ملتسمانه گفت:نه نفس این کاررانکن اون الان قلب داره،اون سرمایۀ زندگیته!!! 
-اره سرمایۀ که میترسم بگم دارامش! 
مری باتعجب گفت:نه نفسی که من میشناشم ازهیچی نمیترسه یادت میادچطورخانوادت رانجات دادی؟حالاهم وقتشه خانوادۀ خودت رانجات بدی من دلم روشنه کوروش برمیگرده! 
سینی چای ازدست مامان روی زمین افتاد،نادی بهت زده به لبهام خیره شد.بابادست به پیشانیش بردوعلی تنها سی بودکه لبخندزدوبه طرفم امد. 
بدن نحیفم رادراغوش گرفت وباشوق گفت:قربونش برم پس دارم دایی میشم؟! 
بابغض لبخندی زدم وزمزمه کردم:اره!تاهشت ماه دیگه به دنیامیاد!
نادی فریادزدوگفت:پس دیرنشده میتونی سقطش کنی؟! 
باعصبانیت گفتم:چی نشنیدم چی گفتی؟! 
مامان روی زمین نشست وگفت:میخای بچۀ بدون پدربزرگ کنی؟! 
بااشک گفتم:بچۀ من بی پدرنیست!پدرش رابه خاطرشماازدست دادم !نمیزارم بااین حرفها بچه ام راهم ازدستم بگیریدحالاهم دارم میگم حق نداریدبه شوهرم وبچه ام بی احترامی کنید!! 
نادی چشم غره ای بهم رفت وگفت:نه عزیزم! مثل اینکه دل کوروش خان رازدیداونم رفت! تازه مارابیکارکردی بازم داری طرفداری میکنی؟ 
باخشم به نادی نگاه کردم:خوب که خودم گذاشته بودمت سرکار!حالاچرادلواپسی مثل اینکه رفتیدشرکت امین وشروع به کارکردید! 
علی دستم راگرفت وروبه نادی کردوگفت:بس کن نادیا!مانبایدنفس راتواین اوضاع تنهابزاریم!یادتون رفته نفس همه کاربری ما کرده حالانوبت ماست تاکنارش باشیم! 
نادی فریادکشیدوگفت:بس کن علی مگه برامون چیکارکرده پول بابای خودمون رابرای خودمون خرج کرده هنوزم داریم به خاطرکارهای این خانم تقاص پس میدیم حداقل اون وقت یک خونه ای داشتیم ولی حالااجاره نشینیم! 
بابا نگاهی به نادی کردوگفت:بس کن نادیا الان وقت این حرفهانیست! 
نه بابابزارحرفش رابزنه! من خانه رافروختم خرج خودم کردم دلم خاست!ازاین به بعدخودت این خانواده راهدایت کن ببینم چه کارمیکنی؟ 
کیفم رابرداشتم وگفتم:دنبال خانه بگردید بایدهرچه زودترخانه راخالی کنید! 
مامان باتعجب گفت:فعلاکه تایکسال وقت داریم؟! 
شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:من نمیدونم دیگه بانادی هماهنگ کنید!!وازخانه بیرون زدم،علی همراهم اومدواروم گفت:بس کن نفس نبایداین طوری عصبی بشی برای خودت واون کوچولو خوب نیست! 
دستم راروی شکمم کشیدم وگریه کردم:دیدی علی حتی بابومامان ازم دفاع نکردن منی که هیچ وقت تنهاشون نگذاشتم میبینی چطورتنهام گذاشتن حالاکه بهشون نیازداشتم! 
علی باحرص دستش رابه موهاش بردوگفت:بیخیال نفس اونهاهنوزازکارکوروش شوکه هستن بااین خبرم ازکوره دررفتن توکه همیشه صبوربودی؟ 
پوزخندی زدم وگفتم:صبرم تمام شده علی!کوروش رابدون اینکه بخام باحرفام رنجوندم ترکم کردتامن راحت باشم فکرمیکردم خانوادۀ که به خاطرشون اززندگیم گذشتم کنارم هستندولی دیدی حرفهاوزخم زبانشون داره من رامیکشه! 
علی سرش راتکان دادوگفت:بهت حق میدم،دراغوشم کشیدوسرم رابوسید:حالابیابریم تومیخام برم برای خاهرگلم کباب بگیرم که جون بگیره! 
لبخندی زدم:نه علی میرم خونه توبیابریم خونۀما! 
علی گفت:نه کاردارم بایداینجاباشم ولی میام شام بخوریم وبرمیگردم البته مهمون من! 
باهم راهی شدیم،چنددقیقه بعدتوکبابی محله منتظرامدن کبابها بودیم. 
کباب گرم وریحان تازه حسابی اشتهایم راقلقلک دادوحسابی خوردم ان قدرکه علی باتعجب نگام کردوگفت:خیلی گرسنه بودی؟! 
اخرین لقمه ام راخوردم وگفتم:اره!البته خیلی وقته تنهاغذامیخورم ولی امشب باوجودتوحسابی دلی ازعزادراوردم! 
علی خندیدوگفت:نوش جان هروقت خاستی باهم میایم وکباب میخوریم. 
لبخند زد:ممنون دادششی. 
علی رارسوندم درخونه وخودمم بعدازکمی پرسه زدن توخیابانها به خانه برگشتم.روی کاناپه درازکشیدم وتلویزیون راروشن کردم،دیگه تنهانبودم حالا باوجودش دل سردم راگرم کرده بوددستی روی شکمم کشیدم:عزیزمامان من کنارتم بااین که تنهام ولی تنهات نمیزارم! 
گوشیم زنگ خورد،گوشی رابرداشتم. 
-سلام شکیبا هستم. 
-سلام بله شناختم،بابت امروزعذرمیخام نتونستم بیام . 
باتعجب گفت:اتفاقی افتاده؟ 
-اره من دارم مادرمیشم! 
-….. 
-اقای شکیبا هستید؟ 
بالکنت گفت:اره ،اره هستم تبریک میگم امروزمتوجه شدید؟ 
-اره امروزخبرخوبی شنیدم. 
-خوشحالم که خوشحال هستیدحالامیخاین چی کارکنیدحتمامیخاین برین دنبال کوروش؟ 
-نه نمیخام این کاررابکنم میخام برای خودم زندگی کنم،لبخندی زدم ودوباره گفتم:برای خودمم وبچه ام!یک زحمت دیگه اگرخاهرم تماس گرفت بگیدکه تایک ماه دیگه خانه راخالی کنن! 
شکیبا باتعجب گفت:ولی هنوزچندماهی به تمام شدن قراردادشان مانده؟ 
-اره میدونم ولی میخام یکم اذیتشون کنم ازاین که باخیال راحتدارن زندگی میکنن راضی نیستن! 
باتعجب:اذیت؟ 
-اره شماازخیلی چیزهابیخبریداین وری برای خاهرم بهتره کاری به مغازه نداشته باشیدولی درموردخانه حسابی براشان خط وشان بکشید. 
خندیدوگفت:باشه سعی میکنم،ولی من هنوزمنتظرم شمابیاین وتودفترکمکم کنید!کارزیادی ندارم فقط میخام ….. 
-مطمئن باشید حالم خوبه ممنون که مثل یک دوست خوب به فکرم هستیدباشه حتمامیام منم دوست ندارم خودم راتوخانه اسیرکنم. 
-ممنون که من رادوست خودتون میدونیدپس هروقت دوست داشتیدتشریف بیارید. 
-من ازفردامیام نمیخام بیشترازاین خانه نشین بشم. 
-من منتظرتونم. 
-باشه پس تافردا. 
گوشی راقطع کردم وبه تخت رفتم،اولین شبی بودکه بعدازرفتن کوروش روی تخت میخابیدم. بالشش رابوکردم وبه سینه ام جسپاندم:تبریک میگم داری پدرمیشی!! 
حتی نمیدونم خوشحال میشی یا…کاش بودی کوروش کاش کنارم بودی!هفت ماه ازاون روزی که فهمیدم مادرشدم میگذشت.هنوزبه دفترشکیبامیرفتم ولی باوجود مخالفتش بازم فرداصبح سرساعت ده سرکارم بودم.شکیبا مردخوی ومهربانی بوددراین مدت خیلی کمکم کردتاروحیۀ ازدست رفته ام رابازگردانم. 
رابطه ام رابا خانوادم قطع کرده بودم وفقط علی تلفنی وگاهی هم بادیدارهای کوتاهش دلم راشادمیکردتواین مدت حتی مامان وبابا سراغی ازمن نگرفته بودن. 
علی دانشگاه قبول شده بودومامان اینا خانۀ کوچکی درنزدیکیه اژانس اجاره کرده بودن.نادی هنوزنتونسته بودجهیزیه اش رااماده کنه وهمچنان کارمیکرد.گاهی دلم برایشان تنگ میشدولی انها منرابدون هیچ دلیلی پس زدن واین دردم رابیشترمیکرد. 
مری مثل همیشه کنارم بودومثل خاهری خوب همیشه به فکرم بود،حالاکه میدونستیم بچه هام دوقلوهستن مری بیشتربهم سرمیزدوتمام وقت غرمیزدتا مواظب حال خودم باشم. 
شب ازدردکمربیدارشدم،ساعت سه صبح بودومنازدردعرق کرده بودم ومیلرزیدم.به دکترم زنگ زدم وبهش گفتم که درددارم واصلانمیتونم درازبکشم،ازم خاست سریع به اورژانس تماس بگیرم وگفت که نترسم وتارسیدن من اون هم خودش رامیرسونه. 
سریع به اورژانس زنگ زدم،بعدش شمارۀ مری راگرفتم وازش خاستم خودش رابه بیمارستان برساند.باامدن اورژانس راهی بیمارستان شدم ازدردفریادمیکشیدم وازخداکمک میخاستیم.به بیمارستان که رسیدم دیگه نای دادزدن نداشتم،بادیدن چهرۀ نگران مری کمی دلگرم شدم. 
مری لبخندی زدوگفت:من که میدونم همش تقصیراین پسرشیطونتِ،دخمل گل مابی تقصیره! 
لبخندکمرنگی زدم وگفتم:این دفعه دوتایشون دست به یکی کردن میخان بیان پیش خاله جونش!باامدن دکترسریع به اطاق عمل رفتم.بااین که هنوزسه هفته تا نه ماهم مانده بودخوشبختانه بچه هام سالم به دنیاامدن یک دختر وپسرتپل وشکمو که برای دراغوش گرفتنشون دلم ضعف میرفت. 
بازم فقط علی امدبا یک خرس بزرگ سفیدویک دسته گل بزرگ،بچه هارابوسیدوبعدش به سراغ من امدوسرمرابوسیدوگفت:تبریک میگم خاهرگلم چه دسته گلهای ادم دلش میخادازبوس بچلونتشون! 
لبخندی زدم وگفتم:ممنون داداش گلم ،اره والله میبینی خودمم دوست دارم ببوسمشون ولی این می نمیزاره! 
مری اخمی کردوگفت:نوزادرونمیبوسن پوستش لطیفه اذیت میشه!اگه خیلی دوست دارید دستش راببوسید! 
امیرباخنده گفت:واچه حرفا من که دوست دارم حسابی بچه ام رابچلونم! 
مری باحسرت به امیرخیره شدوگفت:ان شاالله! 
علی :خوب حالااسماشون راچی میخای بزاری؟ 
-اتریسا واریا ! 
مری باذوق گفت :عالیه بهترازاین نمیشه. 
بالبخندبه دوتافرشتۀ زندگیم خیره شدم که درارامش به خاب فرورفته بودن. 
اتریسااروم بودولی اریا همیشه دل دردداشت وگاهی باگریه هاش اتریساراهم به گریه می انداخت.روزهای شیرینی بودالان که به ان روزها فکرمیکنم ازاین همه خاطرات شیرین تعجب میکنم.لبخندزدنشان اولین دندان دراوردنشون که باتب واسهال همراه بودنشستن وتلاش کردن انها برای راه رفتن وکلمات کوتاه وشیرینی که به زبان کوچکشان میاوردن. 
اره الان من نفس بزرگمهرمادراتریساواریابهر ادسه ساله،همۀزندگیم رادرلبخندفرزندانم میدیدم!! 
تقریبا چهارسال ازرفتن کوروش میگذشت ولی هنوزازحال وروزش بیخبربودم.دراین مدت حتی به فکرطلاق همنیفتاده بودم چه برسه به این که بخام غیابی ازش طلاق بگیرم.بااینکه سعی میکردم برای فرزندانم هم پدرباشم هم مادرولی بازم گهگاهی میدیدم که اریا واتریسابا دیدن پدرهای که درپارک برای بچه هاشون بستنی وشکلات میخرن بغض میکردن وگوشه ای کزمیکردن وبه انها خیره میشدن. 
به جزاشک ریختن وغصه خوردن کاری ازدستم برنمی امدسعی میکردم بیشتربهشون محبت کنم تاکمترکمبودپدرراحس کنن ولی بیفایده بود. 
مری وامیر که به تازگی حضانت دختربچۀ یکساله ای رابه عهده گرفته بودن بااین تصمیم حسابی شوروشوق زندگی رابه خانه اشان اورده بودن.مری خنده ازروی لباش نمیفتادودائم دنبال سایه دخترزیبایش بودکه مبادابیفتد،اتریساوسایه واریا حسابی باهم دوست شده بودن وهروقت به هم میرسیدن حسابی باهم بازی میکردن. 
علی هم کمکم درسش راتمام میکردوبه فکرازدواج بوددرامداژانس عالی بودولی بازم توشرکت کامپیوتری مشغول کاربودودرامدش حسابی عالی بود. 
نادی ازدواج کرده بودوبه تازگی صاحب پسری شده بودپدرومادرم هنوزم ازمن سراغی نمیگرفتن ولی ازعلی میشنیدم که حالشون خوبه وهمین برای من کافی بود. 
تواین مدت خرج ومخارج من وبچه هاازاجارۀ خانه واپارتمانها تامین میشدومنبه اون پولی که پدربرایم به حساب ریخته بوددست نزده بودم. 
عصرمری وسایه به دیدن ماامدن،اتریساواریاو سایه به اتاق رفتن تاباهم بازی کنن.مری که باچشم رفتنشون راهمراهی میکردگفت:خوب چه خبر؟ 
خندیدم گفتم:خبری نیست توچه خبر؟ 
مری نگاهی به من انداخت وگفت:من خبرخوبی برات دارم! 
باتعجب گفتم:خبرخوب بگوببینم. 
مری فنجان چایش راروی بشقاب گذاشت وگفت:چندروزپیش همین ازامیرخاسته که بامن صحبت کنه تاباتوصحبت کنم. 
باخنده گفتم:چه شیرتوشیری شده،حالا راجب چی بامن صحبت کنی؟ 
مری سرجایش جابه جاشدوگفت:خاسته که تورابراش خاستگاری کنیم. 
باتعجب به مری خیره شدم. 
مری ادامه داد:چیه تعجب نداره!چهارسال صبرکرده توهم صبرکردی خبری هم ازکوروش نداری تاکی میخای صبرکنی؟نفس بچه ها پدرمیخان ازهمه واجبترخودتی،تاکی میخای تک وتنها زندگی کنی؟ 
کلافه کوسن روی مبل رابغل کردم وگفتم:مری من نمیتونم هنوزم دارم به کوروش فکرمیکنم!شایدبرگرده؟! 
مری باتعجب گفت: برگرده؟!اگه میخاست برگرده شناسنامۀ خودش وسندازدواجتون رانمیزلشت تابری کارهای طلاق راانجام بدی؟! 
-خوب بدنشدکه حداقل تونستم برای بچه ها شناسنامه بگیرم! 
-اره تونستی ولی بچه ها فقطبه اسم پدراحتیاج ندارن!امین پسرخوبیه کلی وقته به پات نشسته میبینی که؟ ازنظردارایی هم چیزی کم نداره،قبول کرده تاهروقت توبگی بچه دارنشین اصلاگفته بچه های توبراش کافیه ولی اگه تودوست داشتی….. 
به میان حرف مری رفتم:نه من نمیخام بچه داربشم من اتریسا واریا برام بسته!نمیدونم امین چرامن راانتخاب کرده این همه دخترخوب وبی دردسر؟! 
مری باخنده گفت:مغزخرخورده طفلک نمیدونه اش دهن سوزی نیستی ولی بازم مثل …عاشقته! 
خندیدم وگفتم:ازدست تو!نمیدونم مری بایدفکرکنم خودت میدونی چقدربچه ها تواین موضوع حساسن؟! 
-اره میدونم به خاطرهمین گفتم بهت جریان رابگم،اول بری دنبال کارهای طلاق تواین مدتم چندجلسه ای خودت باامین صحبت کن کم کم بچه هاراباهاش اشنا کنی وبعدش خودت ببین بچه هاباامین چطورن انوقت راحتترتصمیم میگیری. 
لبم راجویدم وگفتم:نمیدونم ولی اول بایددل خودم راراضی کنم! 
-صدالبته ولی خاهرانه بگم میشه روی امین فکرکرد. 
-اره این رامیدونم ولی هنوزبهش شک دارم اگراون،همون غریبه ای باشه که همه چیزرابه کوروش گفت چی؟! 
مری نفسش رافوت کردوگفت:حالادیگه چه فرقی میکنه؟توازکجا میدونی که کوروش بافهمیدن این رازرفته شایدخودشم دنبال بهانه برای رفتن بوده؟! 
شانه هایم رابالا انداختم وگفتم:نمیدانم شایداگرمن همه چیزرابه خانوادم میگفتم نمیرفت! 
مری دستم راگرفت وگفت:نمیخام ازامین یاکس دیگه ای دفاع کنم ولی اینهاهمش بهانست کوروش اگردوستت داشت به پات مینشست حتی اگه توخانوادت راارجعیت میدادی!بارفتن بهرادوبیخبرگذاشتن توازاوضا این فکری بودکه به ذهن من اومدولی بازم نخاستم ناراحتت کنم. 
نفس کوروش رفته وحالا معلوم نیست کجا وباکی داره زندگی میکنه!به خودت بیاتاجوانی برای خودت وزندگیت درست تصمیم بگیر. 
دستی به موهام کشیدم حرفهای مری میتونست درست باشه ولی من بازم بایدروی این مسئله فکرمیکردم.هنوزنمیتوانستم مرددیگری راجانشین کوروش کنم،حتی مردی که روزی دوستش داشتم… صبح وقتی توبغلش ازخاب بیدارشدم هنوزدودل بودم،دل ترک کردن این اغوش ونگاه گرمش رانداشتم ولی حرفهایش حسابی غرورم راشکسته بودنفس منرانادیده گرفت ایکاش راضی میشدبه خاطرمن این رازرابرای خانواده اش فاش کند.حداقل به دروغ ولی اون راضی بودمن راازدست بده ولی به خانواده اش صدمه ای واردنشه! 
ترک کردنش برام خیلی سخت بودولی ماندن هم جایزنبود.پیشانیش رابوسیدوبوی تنش رانفس کشیدم ارام ازکنارش برخاستم. 
به ائینه خیره شدم،نمیدانم شایداشک بودولی دوست نداشتم شکستنم راببینم.میزصبحانه رابرایش چیدم وچای دم کردم،برایش نامه ای گذاشتم تابداندبرای کدام دلیل ترکش کردم.ارام وپاورچین نامه راکنارتلفن اتاقمان گذاشتم وبرای باراخربهش خیره شدم. 
بی خیال روی تخت خابیده بود،شایدهمین بی خیالیش اتشم میزدومیل به رفت رادرمن بیدار میکرد.خاستم ببوسمش ولی وسط راه پشیمان شدم شایدبیدارمیشدفقط نگاش کردم تااخرین لحظه نگاش کردم. 
سیگاری اتش زدوبه برجهای سربه فلک کشیده بیرون خیره شد،صدای به اسم خطابش کرد. 
-کوروش اینجای؟ دارم باارمین میرم بیرون میدونی که قول دادم ببرمش پارک میخادبره شن بازی! 
پوک محکم به سیگارزدم:پدرکجاست؟ 
شیرین خندیدوگفت:پیش لیلی!میخان برای شام برن بیرون،نمیخای همراهی شون کنی؟ 
پوزخندی زدم:نه باباحوصله ندارم. 
شیرین به طرفم امدوسیگارراازدستم گرفت:بازم خاب دیدی؟! 
خیره به سیگاردردست شیرین گفت:چهارسال گذشته ولی هنوزواضح وروشن میبینمش بوش راحس میکنم لبخندبیخیالش راتوخاب،نمیدونم شیرین اونم به من فکرمیکنه یااینکه کنار خانوادش باشوهرجدیدش زندگی جدیدی شروع کرده؟! 
شیرین سیگاررادرون جاسیگاری مچاله کرد:فکرنمیکردم این قدرعاشقش باشی؟ فکرمیکردم با گذشت زمان فراموش میکنی ؟ولی هنوزمثل روزاول بیقراری میکنی!دایی که باامدن به اینجامخالف بودحالادوساله که باامدن لیلی همه چیزرافراموش کرده.کوروش هنوز برای برگشتن دیرنیست تادیرترنشده برگرد،برگردوببین بعدش باخیال راحت زندگی کن! 
روی مبل نشستم:اگه دیگه مال من نباشه چی؟! 
شیرین دستش راروی دستم گذاشت:بایداستانۀ تحملت رابالاببری،توهمون موقع که ترکش کردی حق مالکیتت راازدست دادی عزیزم!نفس بارفتن تومجردبه حساب میادپس بایدفکرهمه چیزی رابکنی!من کمکت میکنم میتونم باهت بیام! 
دستی به موهام کشیدم وگفتم:نه خودم برم کافیه نمیخام دیویدحساس بشه! 
شیرین خندیدوگفت:نترس دیویدمثل توحساس نیست!!تصمیمت رابگیر،تادیرنشده تصمیمت رابگیر!حالاهم پاشوبروخونه،دیگه هم سیگارنکش! 
خندیدم:باشه توبرومن هم جمع میکنم ومیرم. 
-باشه،پس زیادخودت راخسته نکن!فعلا. 
-فعلا، ارمین راببوس. 
-حتماشب خوش! 
-خوش بگذره. 
بارفتن شیرین دوباره دررویایی نفس غرق شدم!یعنی تاالان منتظرم مونده یااینکه…؟ 
من دیونه راببین چه توقعی دارم ازش!من ولش کردم درحالی که نبودش دیوانم میکردخودم راازاینکه کنارش باشم محروم کردم ولی هرلحظه بااون زندگی کردم. 
شیرین همان روزهایی اول فهمیدوراهش راازمن جداکردحالابادیویدصاحب یک پسرشیطونه! 
پدرهم اوایل کلی نصیحتم میکردکه نفس بهترینه ومن اشتباه کردم که ترکش کردم ولی هرچه زمان گذشت پدرکم حرف شدودست ازنصیحت برداشت وبیشترتوخودش بودولی باپیدا شدن لیلی حسابی عوض شدوشروع کردبه دوباره زندگی کردن باکمک عمه وشیرین بالیلی ازدواج کردوحالاتنهاکسی که تنهابودمن بودم حتی عمه هم خودش راباسفررفتن بادوستاش سرگرم کرده بود. 
هرشب تنهاتوبالکن خانه ام سیگارمیکشیدم وبه خودم دلداری میدادم. 
ماشین راروشن کردم وبه سمت خانه رفتم،خسته ترازهمیشه به خونه رسیدم.قهوه سازراروشن کردم،سیگاری اتش زدم وبه تلفن خیره شدم.شب ازنیمه گذشته بودوتقریباعصرایران بودشمارۀ خانه راگرفتم ومنتظرماندم،چندتابوق خوردوصدای پسربچه ای تمام رویاهایم راخراب کرد. 
-سلام ماخونه هستیم! 
لبخندی زدم:سلام! 
پسربچه باتعجب گفت:شما کی هستید؟ 
لبخندم پررنگ شد:من؟! 
صدای دختری ازامد:اریاباکی داری حرف میزنی؟ 
اریا:نمیدونم هنوزجواب نداده! 
دختر:به مامان میگم که باغریبه ها حرف میزنی! 
اریا:ولی این اقاغریبه نیست؟مگرنه اقا؟! 
خندیدم وگفتم:نمیدونم ولی فکرکنم اشتباهی گرفتم؟! 
اریا:پس غریبه ایددیگه! 
باصداشروع به خندیدن کردم:میشه بامادرتون صحبت کنم؟! 
اریاباعصبانیت گفت:مگرشما مادرنداریدکه میخاین بامادرمن صحبت کنید؟! 
دخترباعصبانیت گفت:اریا!بی ادب بازم حساس شدی؟! 
اریاباعصبانیت گفت:بیامن دیگه حرف نمیزنم! 
گوشی راگرفت:سلام!میبخشیدمامانم الان منزل نیست میشه بعدازنگ بزنید! 
ازاین همه لفظ قلم صحبت کردنش خوشم اومد:میشه بپرسم چندسالتونه؟! 
باتردیدگفت:شمادوست مامانم هستید؟! 
نمیخاستم باعث سوتفاهم بشم اگربه گوش پدرشون برسه،درست نبود:نه عزیزم،من دوست پدرتون هستم ! 
دختربابغض گفت:ولی بابای مارفته پیش خدامسافرت،اهان نکنه شماازمسافرت برگشتید؟ 
بابغض گفتم:اره عزیزم!چی میخای به بابات بگم؟ 
دختربابغض گفت:بهش بگیدبرگرده من واریادلمون براش تنگ شده،مامان بعضی وقتهاگریه میکنه خوب اونم دلش تنگ شده! 
اشک روی گونه هام جاری شد:عزیزم حتمابه بابات میگم حالامیگی چندسالته؟ 
دخترک بینیش رابالاکشیدوگفت:سه سالمه! 
-چه خوب!برادرت ازتوبزرگتره؟! 
-اره مامانم میگه اریامردخونمونه ولی من فرشتۀ خونه هستم! 
-مامانت راست میگه!تازه اومدیداینجا؟ 
-نه ماوقتی به دنیااومدیم،اومدیم اینجا!ولی قبلش که اینجانبودیم! 
پس یاشماره رااشتباه گرفتم یانفس خانه رافروخته:ممنون عزیزم من بعدتماس میگیرم! 
-باشه من به مامانم میگم! 
-باشه عزیزم خداحافظ! 
-بای بای! 
بالبخندگوشی راگذاشتم بعدازمدتی کمی خندیدم ولبخندروی لبهام امد.
تلفن رادوباره برداشتم این بارشمارۀ اژانس هوای شبانه روزی راگرفتم وبرای اولین پروازایران بلیط گرفتم. 
عصرپروازداشتم سریع چمدانم رابستم وبعدش ترجیح دادم کمی استراحت کنم.بانگرانی به تخت رفتم وسه چهارساعتی حسابی خابیدم. 
ناهاروصبحانه رایکی کردم وبعدازخوردن به طرف فرودگاه راه افتادم،تلفنی به پدروشیرین خبردادم که برای تعطیلات میرم ترکیه! اونهاهم فهمیدن که دارم دروغ میگم ولی به روم نیاوردن وبیشترترغیبم کردن. 
وقتی هواپیمااززمین بلندشدازکردۀ خودم پشیمون شدم شهامت روبروی بانفس رانداشتم،فکردیدنش ضربان قلبم بالا برده بود. دستانم عرق کرده بود،دستانم رابهم مالیدیم وسعی کردم چشمهام راببندم وبه هیچ چیزفکرنکنم! 
-بس کن نفس بایدلباس های کوروش راجمع کنی!تواین مدت هم نبایدنگه شون میداشتی! 
موهام راباکش دم اسبی کردم وشال راروی سرم مرتب کردم ودرائینه نگاهی به خودم انداختم باخنده گفتم:جای من راتنگ نمیکنه درثانی شایدکوروش به خاطرلباسهاش برگرده! 
مری پوزخندی زدوگفت:کی میخای ازاین کارهات دست بکشی یکم جدی باش؟ 
اخم کردم:اینجوری خوبه؟! 
مری عصبی گفت:باشه من دیگه حرف نمیزنم! 
بغلش کردم گونه اش رابوسیدم:باشه یه فکری براشون میکنم،قول میدهم. 
مری لبخندی زدوگفت:به خدابرای خودت میگم،نمیخام بیشترازاین عمرت راتلف کنی.من کوروش رامردخوبی میدونم ولی برای ترک کردن توهیچ وقت نمیبخشمش! 
زمزمه کردم:منم نمیبخشمش!نمیدونی وقتی اتریسا واریا درموردش ازم میپرسن چقدرازش عصبی میشم!ازاینکه بایدبهشون دروغ بگم خسته شدم ! 
مری ارام گفت:میدونم عزیزم،میدونم.حالاجریان مادر شکیباچیه؟ 
خندیدم:بیابریم توراه برات میگم. 
بامری راه افتادیم،امیربچه هارابرده بودشهربازی من ومری هم بامادرشکیباتوکافی شاپ قرارداشتیم.ماشین راروشن کردم وراه افتادم. 
-خوب بگوخانمی ،جریان مادرشکیباچیه؟! 
شانه هام رابالاانداختم:نمیدونم ولی میتونم حدس بزنم. 
مری باتعجب گفت:خوب؟ 
-چندروزپیش شکیباازخاست سری به دفتربزنم تادرموردموضوعی بامن مشورت کنه. 
-چه موضوعی؟ 
-موضوع خاستی نبودفقط ازم خاستگاری کرد. 
مری مات ومبهوت بهم خیره شد:خوب؟! 
لبخندی زدم:خوب منم،منم گفتم که بایدفکرکنم ولی مادرش دیشب زنگ زدوازم خاست که قبل ازگرفتن تصمیمم بامن صحبت کنه. 
-یعنی تومیخای به شکیباجواب مثبت بدهی؟! 
-نمیدونم مری ولی دلم باشکیبابیشترکنارمیادتاامی ن ازطرفی بچه ها اصلا باامین راه نمیان،جمعۀ که امین امده بودتابابچه هاصحبت کنه اونهاکلی بدغلغی کردن وبه قولی همش بهانه میاوردن.درحالیکه باشکیبااین طورنیستن وخودشون پیش قدم میشن وشکیبابه دلشون راه میادوحسابی مثل پدرهارفتارمیکنه ولی امین زیادباروحیات بچه هااشنانیست! 
مری نگاهی به من انداخت:پس چرابه من نگفتی؟! 
-هنوزتصمیمی نگرفتم فقط دارم فکرمیکنم دوست ندارم بازم اشتباه کنم. 
-پس تکلیف امین چی میشه اون فکرکرده توموافقی؟! 
-من قولی بهش ندادم مریم !!!امین چی فکرکرده من به این زودی هابله رابه هیچ کس نمیدهم یکباراشتباه کردم وزودتصمیم گرفتم اینباربه خاطربچه ها نمیخام اشتباه کنم! 
مری سرش رابه پنجره تکیه دادوگفت:میفهمم چی میگی!بچه خیلی مهمه نمیدونی یعنی بهت نگفتم ازوقتی سایه رااوردیم امین به کل عوض شده براش غریبه شدم،دارم فکرمیکنم شایدبایدازش جدابشم!!خسته شدم نفس الان چندساله دارم دنبالش میدوم ولی اون حتی نمیفهمه که من دوستش دارم واین کارهارابرای دوست داشتنش میکنم! 
باحسرت نگاش کردم وگفتم:میدونم عزیزم مدتیه که ازدورشاهدکارهای تووامیرهستم!باامیرهم صحبت کردم ولی امیرخستست نمیدونم چراولی خیلی…… 
مری پوزخندی زدوگفت:میدونم خیلی خستست ولی من خسته ترم حالاهم فقط به خاطرسایه صبرکردم ولی میبینم که فایده ای نداره!ولی بازم خوشحالم که توداری شروع میکنی به درست فکرکردن! 
اهی کشیدم وگفتم:اره اخیلی دیرشده ولی بدنیست! 
ماشین راپارک کردم وبه داخل کافی شاپ رفتیم.خانم شکیبازودترازماامده بودوبادیدن ما دستی تکان دادوایستاد،باهم سلام واحوالپرسی کردیم وبه دعوت خانم شکیبا نشستیم. 
گارسون امدوهردوچای سفارش دادیم گارسون رفت وخیلی زودبایک قوری ودوفنجان برگشت. 
خانم شکیبا بعدازخوردن چای روبه من گفت:باامدنت خوشحالم کردی،اریاخیلی وقت پیش دربارۀ شمابامن صحبت کرده بودولی باترک کردن …مکثی کردودوباره ادامه داد:گفتم بایکی ازوابستگانتان تشریف بیارین تاکمی درمورداریاباهاتون صحبت کنم.دوست داشتم قبل ازجواب دادن به اریاباهاتون صحبت کنم چون اریانمیتونه بدون رودربایسی باهاتون صحبت کنه!علاقۀ که به شماوبچه هاداره برای من خیلی شیرینه! 
راستش این موضوع برمیگرده به بیست سالگی اریا،اون وقت هااریایک پارچه شوربودمن وپدرشم همیشه نگران کارهاش بودیم خوب من همین یدونه راداشتم بعدشم دیگه نشدکه بشه برایش خاهریابرادربیاریم. 
خانم شکیبااهی کشیدوادامه داد:تصادف اریا،اریارادوباره به مابخشیدامایک حسرت بزرگ رابه دل اریاوماگذاشت! 
باتعجب به خانم شکیباخیره شدم.شکیباسرش رابه نشانۀ افسوس تکان داد:اریانمیتونه بچه داربشه!نه اینکه مردنباشه ،نه فقط برای بچه دارشدن مشکل داره. 
گفتم بیای بهت بگم که بدونی دوست داشتن توجای خودش ولی اریاعاشق بچه هاهم هست ومن مطمئنم درکنارشماخوشحال وخوشبخته! 
مری نگاهی به من انداخت وگفت:ازاین که این مسئله رابامادرمیان گذاشتیدممنونیم. 
نمیدونستم چی بگم ولی اریاهمیشه دلسوزانه کنارم بودحتی وقتی که کوروش راکنارم داشتم دوست خوب ومشاوری بهتربرایم بود،داشتن این نقص چیزی ازاون کم یازیادنمیکنه دوست داشتنش راکمی قبل شروع کرده بودم وکم کم به قلبم راهش داده بودم. 
خانم شکیبابامهربانی گفت:خوب دخترم شماچی میگین؟ 
-والله من حرفی ندارم داشتن این نقص،برای من اصلامهم نیست ولی میدانیدکه من هنوزمتاهل هستم بایدصبرکنید تامجردبشم بعدبرای ازدواج کردن بااقای شکیباتصمیم بگیرم ولی اگراجازه بدهیددوست دارم بیشترازهم بدونیم. 
هم من وهم بچه هااقایی شکیبارامردخوب ومهربانی میدانیم. 
خانم شکیبالبخندی زدوگفت:صبرمیکنیم تاجواب شمارابشنویم. 
هرسه لبخندزدیم. مامان مابایدبه عموشکیبابگیم بابا؟ 
خندیدم دستی روی سرش کشیدم:خودت چی دوست داری؟ 
اریا:اخه اون که بابای مانیست !بابای ماکجاست مامانی ؟چرانمیاد؟
بامهربانی بغلش کردم:بابای شمارفته مسافرت،فکرکنم راهش راگم کرده که تاحالابرنگشته.شماکه عموشکیبارادوست داشتید! 
اتریسا به اریانگاه کرد:اره عموشکیباخیلی خوبه ولی مادوست نداریم بهش بگیم بابا!میشه؟! 
لبخندی زدم واوراهم بغل کردم:اره عزیزم چرانشه؟!اگه دوست نداریداصلامیگم نیاداینجا؟ 
اریا ازتوبغلم بیرون اومد:نه مامان مادوستش داریم!ولی عموامین رااصلا دوست نداریم! 
خندیدم وگ.نه اش رابوسیدم:حالااماده هستیدقراره باعمواریا بریدشهربازی تامنم به کارهام برسم؟ 
باصدای زنگ بچه هابه طرف دررفتن،اریابودازصدای بچه هامعلوم بودکه دوباره خیلی خوشحالشون کرده به طرف دررفتم. 
بچه هارابغل کرده بودبادیدن من لبخندی زدوبچه هاراروی زمین گذاشت وباخنده گفت:برید زوداماده بشین که دیرنرسیم! 
بچه هابه طرف اتاقشون دویدن. 
لبخندی زدم:سلام،بیاتو. 
شکیبا به درتکیه داد:سلام خانمی خسته نباشید،ممنون زودبریم تادیربرنگردیم مطمئنی نمیای خوش میگذره! 
-اره میدونم ولی یک سری کارهای هست که اگه بچه هانباشن بهترانجامشون میدم،راستی کارهای طلاق راچه کارکردی؟ 
شکیبالبخندی زدوگفت:هفتۀ دیگه وقت داری،خوشحالم که پیگیراین موضوع هستی! 
سرم رابه درتکیه دادم وگفتم:میخام زندگی کنم،صبرکردن کافیه! 
بچه هااماده کنارم امدن،هردورابوسیدمبه شکیبانگاه کردم:مواظبشون باش،کاری داشتی زنگ بزن! 
شکیبادست بچه هاراگرفت:باشه عزیزم مطمئن باشریالبچه هابرای مامانتون بای بای کنید! 
بچه هابرایم دست تکان دادن ورفتن،براشون دست تکان دادم ازدوربوسیدمشون. 
بارفتن بچه هابه اتاق خودم رفتم درکمدکوروش رابازکردم،بادیدن لباسهای کوروش اشک توی چشمم حلقه زدلباسهاراروی تخت ریختم.چمدانش رابیرون اوردم،سیگاری اتش زدم پوک محمی بهش زدم وروی تخت نشستم.لباسهارابوییدم وبه سینه زدم وبابغض گفتم:کجایی کوروش؟کجایی؟ 
اشکهایم جاری شدن وروی لباس هایش ریخت،باصدای زنگ درجایم ایستادم سریع اشکهایم راپاک کردم وبه طرف دررفتم حتمابچه هاچیزی جاگذاشتن سیگارراروی جاسیگاری سالن خاموش کردم ودررابازکرد. 
بادیدن چهرۀ کوروش دستی به چشم هام کشیدم وبابهت بهش خیره شدم. 
-نمیخای تعارفم کنی بیام داخل؟! 
ازجلوی درکناررفتم،کوروش داخل شدوباکنجکاوی به اطراف خیره شد. 
-اصلاتغییرنکره همون دکوراسیون وتوهم همون نفس!! 
دررابستم وهمراه کوروش به سالن رفتم وروی مبل نشستم،هنوزتوشک بودم. 
کوروش نگاهم کرد:خوبی؟میشه حرف بزنی میخام صدات رابشنوم! 
نگاش کردم. 
-بس کن این طوری نگام نکن! 
نمیدونستم چی بگم ارام پرسیدم:کجابودی؟ 
کوروش لبخندی زد:کانادابودم. 
پوزخندی زدم:معلوم بودکه میری اونجا،حالابرای چی برگشتی؟! 
کوروش به طرفم خم شد:برگشتم تا….میخام کنارت باشم !!برای همیشه!! 
خندیدم:دیراومدی من الان کنارکس دیگه ای هستم! 
کوروش باعصبانیت گفت:دروغ نگومن میدونم که توهنوززن منی! 
باعصبانیت گفتم:که چی؟اسمآ” شایدولی تودیگه اینجاجای نداری دارم کارهای طلاق راانجام میدم نمیخام دیگه اسمم توشناسنامه ات باشه!! 
کوروش متعجب بهم خیره شد:بزارباهم درستش کنیم! 
ازجای خودم بلندشدم به اشپزخانه رفتم وکمی اب خوردم،باورم نمیشدکه کوروش بعدازچهارسال برگشته باشه والان اینجا…اشکهایم روی گونه هایم جاری شدکف اشپزخانه نشستم وباصدای بلندگریستم. 
باصدای زنگ ازجایم پریدم کوروش هم کناردراشپزخانه تقریباچندمتری من روی زمین نشسته بودازچهراش معلوم بودکه گریه کرده،خاستم ازکنارش ردشم که بلندشدوباتعجب گفت:منتظرکسی هستی؟ 
دستی به صورتم کشیدم وخودم رامرتب کردم:اره میشه بری تواتاق خابمون؟زودبرمیگردم! 
کوروش فقط نگاهم کردوسریع به طرف اتاق خاب رفت،به طرف دررفتم بابازشدن درصدای بچه هابلندشدهردورادراغوش گرفتم واشکهایم جاری شد. 
شکیباباتعجب بهم خیره شدوگفت:چی شده من که زوداوردمشون؟ 
اشکهایم راپاک کردم :میشه بچه هاراببری خونۀ مریم؟ 
اتریسا خاب الودگفت:من نمیام خابم میاد! 
اریاباشوق گفت:ولی من میام میرم باسایه بازی میکنم! 
شکیبااتریسارادراغوش گرفت وبانگرانی گفت:باشه،اتفاقی افتاده؟! 
کلافه گفتم:لطفا شکیبابعدبهت میگم فعلا بچه هاراببر! 
بچه هارابوسیدم،بارفتن شکیبادررابستم وبه اتاق رفتم. 
کوروش لباسهایش را نگاه میکردوقاب عکس من وبچه هاتودستش بود. 
بادیدن من به طرفم امدوگفت:این بچه هایی مری هستن؟! 
پوزخندی زدم وقاب راازدستش کشیدم:نه!!! 
کوروش باتعجب گفت:پس بچه هایی کی هستن؟! 
نگاهی به عکس نداختم همیشه لبخندهای ریا من رابه یادکوروش میانداخت وچشمان زیبا ودرخشان اتریسامن رایادنگاه مجذوب کوروش،یعنی کوروش متوجۀ این شباهت ها نبود. 
باحرص گفتم:چراالان اومدی؟الان که داریم یک زندگی جدید راشروع میکنیم؟! 
کوروش باکلافگی گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟داریم یعنی چی توکه یک نفری؟! 
بابغض گفتم:بودم!!! 
کوروش باتعجب به طرفم اومدوبازوهام رادردست گرفت وگفت:چی میگی نفس دارم دیونه میشم درست حرف بزن تابفهمم؟!! 
سرم راروی شانه هاش گذاشتم وباگریه گفتم:دیراومدی کوروش نبودی تابهت خبربدم داری پدرمیشی!نبودی که تواولین سونوگرافی بهت خبربدم داریم صاحب دوقلومیشیم یکی پسریکی دختر؟نبودی تااولین تکانهاشون راکنارم باشی،نبودی وقتی شبها تادیروقت باهاشون راجب توحرف میزدم وگریه میکردم کنارم باشی.روزی که به دنیااومدن کنارم نبودی،وقتی میخاستم براشون اسم انتخابم کجابودی؟ کوروش کجابودی چرابرگشتی اونم الان که میخاستم برای همیشه فراموشت کنم؟!! 
صدای گریه هام به اوج رسیددراغوش کوروش غریبی میکردم واین برام ازهمه چیززجراوربود. 
کوروش اشکهایم راپاک کرد،صورت خودش هم خیس ازاشک بود:بس کن دیگه منم درنبودت سوختم نفس هرلحظه بدون توبودن برام زندان بودولی فکرمیکردم من رانمیخای! 
-من بیشترازهمیشه میخاستمت،وقتی کنارم نبودی وقتی ترکم کردی ودربی خبری رهام کردی حتی پدرهم درحقم بدکرد!میدونی کوروش بچه ها یادگاری اخرین شب باهم بودنمونه!! 
کوروش باشوق گفت:باهاشون حرف زدم! 
باتعجب گفتم:کی؟! 
کوروش لبخندی زدوگفت:دوروزپیش زنگ زدم که باهات حرف بزنم ولی باشنیدن صدای بچه گانه فکرکردم اشتباه زنگ زدم ولی باشیرین زبانی های دخترانه وباحساسیتهای اریابعدازمدتها لبخندروی لبهام نشست شایدحرف زدن بااونهاباعث شدهمان شب راه بیفتم وبرگردم،اگه الان اینجام برای اینه که میخام کنارت باشم بیاازاول شروع کنیم! 
خودم راازبغلش بیرون کشیدم وباحرص گفتم:نه کوروش دیرامدی! 
کوروش باحرص بغلم کردوگفت:حالاکه مال منی پس مثل همیشه بدقلقی نکن! 
لبهای کوروش روی لبم حکم سکوت راهمراه داشت!!! سیلی محکمی به صورتش زدم وباتمام زورم ازخودم جداش کردم. 
کوروش باتعجب بهم خیره شدوزمزمه کرد:نفس!!! 
فریادزدم:نفس مرد!!!بروکوروش برو ازاینجااززندگیم برو،اگه واقعا دوستم داری برونمیتونم مثل قبل کنارت باسم اگه قبلا میخاستم الان نمیخام!نمیخام هردفعه که میخای برای کاری بیرون بری باهراس وترس منتظرت باشم،هرصبح باترس چشمهام رابازکنم میفهمی؟! 
من الان مجردم کوروش میخام فرزندانم نرمال زندگی کنن،رفتنت به اونها ضربه زده نمیخام بابودنت وشناختنت بیشترضربه بخورن!!! 
کوروش بادستانی لرزان دستهای نفس راگرفت. 
باعصبانیت دستهایم راازدستهایش بیرون کشیدم.قراردادمن وتو خیلی وقت پیش تمام شده!همون یکسال رامیگم،الان من زندگی جدیدی دارم نمیخام باتوتقسیمش کنم! 
کوروش باصدای لرزان گفت:اونها بچه های من هم هستن….. 
بلندخندیدم:نه توفقط باعث به وجودامدنشون هستی!اونها فقط مال من هستن وکنارمن هم میمونن نمیزارم حتی ببینیشون! 
کوروش فریادکشید:این حق رابهت نمیدم توالان زنمی پس من سرپرست تووبچه ها هستم!اگر سعی کنی ازم جدا شی بچه هاراازت میگیرم سعی نکن من رامجبوربه دفاع ازخودکنی! 
پوزخندی زدم:میبینی پست بودن توذاتته؟! 
مزۀ تلخ خون توی دهنم وسوزش صورتم،باتعجب به کوروش خیره شدم. 
کوروش چنگی به موهاش زد وازاتاق بیرون رفت. 
باحرص تمام لباسهایش راتوی چمدان چپاندم وبه سالن بردم وطرفش پرتاب کردم:بیااینم تنهاچیزهای که اینجامال توه!!!بایدبرم بچه هارابیارم بدخاب میشن!!! 
کوروش روی مبل لم دادوگفت:فعلامن به جزایجاجای ندارم! 
دست به کمرکنارش ایستادم:بس کن کوروش من الان نامزددارم نمیخام اون اینجاببینتت ازهمه مهمترهم بچه هاهستن نمیخام ببیننت!
کوروش پوزخندی زدوگفت:حرفی ازخانوادۀ دوست داشتنیت نزدی؟انها من راببینن چی؟نکنه هنوزبهشون نگفتی چراترکت کردم؟! 
مانتو وروسریم راازچوب لباسی برداشتم وبه اتاق بچه هارفتم مقداری لباس وعروسک خاب اتریسابرداشتم وتوساک گذاشتم،سویئچ رابرداشتم خاستم به طرف دربرم که کوروش راهم راسدکرد. 
-بروکنارکوروش بچه هام بدون من نمیتونن بخابن! 
-بروولی برگرد. 
پوزخندی زدم:برم بگم باباتون امده!؟ 
کوروش سرش راتکان دادوگفت:اره،کجاش خنده داره؟! 
سرم رابه دیوارتکیه دادم:نمیشه الان که اونها اریاراقبول کردن؟! 
کوروش باحرص دندانهایش رابهم فشردوگفت:پس اسمش اریاست؟دوستش داری؟ 
-اره دوستش دارم چون من رابرای خودم میخادوعاشق بچه هاست کنارش احساس امنیت میکنم! 
چشمان کوروش نمدارشد:تواین طوری من رادوست نداشتی باشه میرم،نمیخام به زوربامن باشی فقط یکباربزار بچه هاراببینم! 
شکستنش رادیدم ولی نمیخاستم کوتاه بیام:باشه ولی ازدوربچه هاعکست رادیدن! 
باشه امشب اینجا میمونم توبروبیارشون وقتی خاب بودن میبینمشون بعدمیرم! 
ازجلوی راهم کناررفت،ساک راهمانجاگذاشتم وراه افتادم به محض روشن شدن ماشین حرکت کردم. 
اشکهایم صورتم راخیس کرده بود،دیدن کوروش انهم بعدچهارونیم سال تنهایی وبی کسی خودش برام بزرگترین شوک بود. سیگاری اتش زدم وسرم رابه پنجره تکیه دادم،گوشیم زنگ خوردشمارۀ مری بود.گوشی رابرداشتم صدایی نگران مری پشت گوشی مجبورم کردبغضم راپنهان کنم واروم جواب دادم:نگران نشودارم میام برات میگم چی شده! 
مری که بیشترنگران شده بود بادلواپسی گفت:باشه ولی اتریسابهونه میگیره اریاهم همش گریه میکنه بیاباهاش صحبت کن تااروم بشه. 
صدای گرفتۀ اریاقلبم رابه درداورداشکهایم جاری شد. 
اریاباگریه گفت:مامانی کجایی؟ 
سعی کردم صدام رامعمولی کنم:مامان قربون مردش بره،مگه نگفتم که مردها گریه نمیکنن توبایداتریسارااروم کنی اون وقت خودت گریه میکنی؟ 
اریا اشکهایش راپاک کردوگفت:اخه فکرکردم شما مارانمیخاین! 
-اشتباه فکرکردی الان توراه هستم بعدباهم صحبت میکنیم! 
-باشه مامانی مامنتظرتیم زودبیا. 
-باشه دیگه گریه نکنی ها! 
-باشه . 
گوشی راقطع کردم چنددقیقه بعددرخانۀ مری بودم.نگاهی به ائینه به انداختم رداشک روی صورتم بودوسرخی چشمهایم نشان میدادکه خیلی گریه کردم،شالم رامرتب کردم وبادستمال صورتم راپاک کردم وازماشین پیاده شدم وبه طرف زنگ دررفتم وزنگ ایفون رافشاردادم بابازشدن درداخل شدم. 
اریا واتریسا به سمتم دویدن،هردورادراغوش کشیدم وبوسیدم، 
اتریسا بابغض گفت:من باهات قهرم مامانی! 
لبخندی زدم:قهرکارخوبی نیست،مامان براش کاری پیش اومده بود،حالابیاین بریم پیش خاله مری ببینم شما چه کارهاکردید؟ 
مری کناردرمنتظرم بودبادیدن چشمهای پف کرده واشک الودم بادلواپسی گفت:چی شده؟بچه هاراروی زمین گذاشتم وبامری روبوسی کردم باتعارف مری داخل شدم وروی اولین مبل نشستم. 
اتریساواریا به اتاق سایه رفتن ومشغول بازی شدن،مری باسینی چای کنارم نشست وگفت:نمیخای بگی برای چی گریه کردی؟نگوبه خاطرکوروشه که می مرگونمت! 
لبخندتلخی زدم وگفت:کوروش برگشته! 
مری باتعجب بهم خیره شده وگفت:چی میگی نفس حالت خوبه؟! 
سرم راتکان دادم وگفتم:نه حالم خوب نیست،دارم میمیرم مری هنوزتوشک هستم! 
مری باتعجب به لبهام خیره شد:الان کجاست؟! 
-خونه است میخادبچه هاراببینه! 
-پس بهش گفتی؟ 
-اره قول داده بچه هاراکه دیدبره. 
-بره؟!کجابره؟! 
دستم رابه سرم تکیه دادم وگفتم:بهش گفتم نامزدکردم وخیلی دوستش دارم ونمیخام کنارم باشه! 
مری باعصبانیت تقریبافریادکشیدوگفت:دیونه شدی؟تادیروزکه میگفتی نمیتونی ازفکرش بیرون بیای؟حالامیگی بهش گفتی کس دیگه ای رادوست داری؟!توحالت خوبه نفس؟! 
اهی کشیدم وگفت:نه خوب نیستم،عصبانی هستم ازاینکه ترکم کرده نمیدونم چطوری بگم مثل یه اتش فشانی میمونم که مدتی خودش راسرکوب کرده وحالامیخادفوران کنه ولی بازم میترسه! 
مری چشمهاش رابست وگفت:درکت میکنم ولی حالا که برگشته کاری نکن که بعداحسرت بخوری! 
-انتظارنداری مثل بچه هابپرم توبغلش وازخوشحالی ببوسمش هرکس ندونه تومیدونی من تواین سالهاچه سختی های رابا تنهای گذرندم! 
-میدونم چی میگی ولی من میخام منطقی تصمیم بگیری وحرف بزنی نه احساساتی بشی ودوباره کوروش راازدست بدهی درست مثل چندسال پیش یادت که نرفته چقدرپشیمان بودی؟! 
سرم رابلندکردم:امیرکجاست؟ 
مری پوزخندی زدوگفت:خودت چی فکرمیکنی؟ 
باتعجب گفتم:هنوزنیومده؟! 
اشک توی چشمهای مری جوشید:نه الان ده روزی هست که شروع کرده به دیرامدن یا اصلا نیومدن! 
سرم راباافسوس تکان دادم:میخادچی راثابت کنه؟نمیدونم ما ادماچراظرفیت خوشبختی رانداریم؟! 
مری به عکس عروسیشون کهروی دیواراویزون بودخیره شدوبااهی گفت:اگه بچه داشتیم شایداوضاع فرق میکردولی الان باوجودسایه امیرحساس ترشده،هرمحبتی که من به سایه میکنم امیرراازمن دورترمیکنه.امیرحتی سایه رادراغوش نمیگیره بچۀ بیچاره چه گناهی داره؟منم چقدرکارهای امیرراکاورکنم خسته شدم نفس دیگه بریدم نمیدونم باوجودسایه الان کجای زندگی امیرهستم! 
دستش راگرفتم وهردوباغمهای متفاوت یکدیگررادراغوش گرفتیم واجازه دادیم اشکهایمان جاری شود ،بعدازساعتی کنارهم درسکوت به حال طبیعی برگشتیم. 
مری اهسته گفت:صدای بچه هانمیاد؟ 
-حتما خابیدن. 
هردوبه اتاق رفتیم،اریا وسایه کنارهم به خاب رفته بودن ولی اتریساگیج خاب عروسک سایه رادراغوش داشت وهنوزنخابیده بودبادیدن من بااشک گفت:مامان عروس خانومم رامیخام. 
بوسیدمش وبغلش کردم،مری هم اریا رادراغوش گرفت وهردورابه ماشین بردیم. 
بامری خداحافظی کردم وقول دادم اگراتفاقی افتادبهش خبربدهم،خیابانها خلوت بودومن خیلی سریع به خانه رسیدم. 
اریارابغل کردم ولی اتریساخودش راتااسانسوراوردوهمانجا نشست،وابستگی اتریسابه عروسکش لبخندرابه لبهام اوردسریع دررابازکردم.کوروش روی مبل درازکشیده بودبادیدن من سریع بلندشدوبه طرفم امدخاست اریا راازاغوشم بگیره ولی ترسیدم بیداربشه وبترسه،مانعش شدم بادلخوری کناررفت. 
اریا راروی تختش گذاشتم ودوباره برای اوردن اتریسا برگشتم،سرراه به کوروش گفتم که به اتاق من بره تااتریسانبینتش کوروش راهی شد.اتریسارادراغوش گرفتم ودررابستم،عروسکش رادستش دادم سریع دراغوشش کشیدوچشمانش رابست. 
لباسهای اریا راعوض کردم وپتوراروش انداختم،ولی اتریسا هنوزبیداربودنمیخاستم بیشترازاین اذیتش کنم فقط کفشش رادراوردم وپتوش رامرتب کردم هردورابوسیدم وبیرون امدم. 
به اتاق رفتم،تازه متوجه موهای نمدارکوروش شدم.حتمادوش گرفته بودخسته بودم ترجیح دادم اول دوش بگیرم به حمام رفتم ودوش گرفتم. 
کوروش روی تخت درازکشیده بودبی اعتنابه بودنش لباس خاب پوشیدم وروبدوشانم رابستمموهای نمدارم رالایی حوله پیچیدم . 
-اصلاتغییرنکردی بااینکه بچه دارشذی ولی هنوزهیکل زیبایی داری! 
پوزخندی زدم:فکرکردم خابیدی؟! 
کوروش لبخندی زدوگفت:میشه توکنارم باشی ومن بخابم؟ 
اهی کشیدم:فکرنمیکنی برای گفتن این حرفها خیلی دیرشده باشه؟ 
کوروش غلتی زدوگفت:میشه کنارم درازبکشی؟ 
ارام روی تخت خزیدم وکنارش درازکشیدم،دستش رازیرسرش گذاشت وبهم خیره شد:من خودم پشیمانم تودیگه باحرفات اتشم نزن!
-حرفهای من وپشیمانی توبرای من وتوسودی نداره!بچه هاتایکساعت دیگه خابشون سنگین میشه،اونوقت بروببینشون. 
کوروش تکه ای ازموهایم راازحوله بیرون اوردوبوکشید:میشه یک فنجان قهوه بهم بدهی؟! 
لبخندی زدم:هنوزقهوه میخوری؟ 
-اره ولی هیچ کدامشون مزۀ قهوه های تورانداره. 
باحرص گفتم:مگه شیرین برات درست نمیکرد؟! 
چشمهای کوروش برق زدوگفت:قهوه های تویک چیزدیگست! 
خاستم بلندبشم که نذاشت ازپشت دراغوشم کشیدوگفت:فقط امشب نفس بزارکنارت باشم فردامیرم برای همیشه نمیخام وجودم ناراحتت کنه! 
بغض به گلویم چنگ زد:باشه امشب رااینجابمون ولی توقع بیجانداشته باش! 
کمی کنارش ماندم عشق رادرچشمهاش میدیدم ولی نمیخاستم باورکنم.بلنذشدم ومثل همیشه به بچه هاسرزدم کوروش همراهم امد،ازپشت سربغلم کردوسرش راروی شانه هایم گذاشت:بچه هامون خیلی نازن! 
لبخندی زدم وگفتم:اتریساواریا خیلی شبیه توهستن،اریامثل توحساسه واتریسانگاه توراداره! 
-خوشحالم تواین مدت اتریسا واریا راداشتی! 
کوروش ازمن جداشدوبه طرف تخت بچه هارفت وبه انهاخیره شد،اشک راروی گونه هایش دیدم نخاستم بیشترشاهدشکستنش باشم ازاتاق بیرون رفتم. 
حال خودمم بهترازکوروش نبودولی بایدخوددارمیبودم سریع کتری راروی گازگذاشتم تاچای درست کنم وبعدش رفتم سراغ قهوه،کارم تمام شده بودکه کوروش باچشمهای نم دارامد. 
بادیدن قهوۀ لبخندی زدوگفت:ممنون ،واقعالازم بود. 
فنجون راجلوش گرفتم وگفتم:خاهش میکنم ! 
-بچه هاکی بیدارمیشن؟ 
-اگربزارم بخابن تاظهرمیخابن! 
-خوبه،تواین مدت ازکجاخرج خودت وبچه هارامیدادی؟ 
پوزخندی زدم:ازهمون خانه ای که پدرت برام خریده بود! 
کوروش پوزخندی راتحویلم دادوگفت:اونجاکه خانوادت زندگی میکردن؟! 
-اره،میکردن ولی حالامن تنهاهستم.اونهابعدازرفتن تومن راترددکردن! 
کوروش بلندخندیدوگفت:خیلی جالبه!!توبه خاطراونهاازمن گذشتی واونهابه خاطرمن ازتوبه این میگن دست روزگار! 
باحرص روی میزکوبیدم:اره ،من ازدوطرف له شدم!معلوم شدکه هیچ کدامتون من رابرای خودم نمیخاستیدفقط چون به نفع خودتون بودمن راتحمل میکردید!!! 
کوروش بلندشدوسیگاری روشن کرد:مثل اینکه توالان کسی راداری که تورابرای خودت بخاد؟! 
پوزخندی زدم:اره الان دارم ولی فکرنمیکنی دیرباشه!؟ 
-دیر؟!نه عزیزم توالان توبهترین جای ممکن زندگیت ایستادی،داشتن دوست خوبی مثل مریم،داشتن دوفرزندزیباوازهمه مهمترعشقی که تورابرای خودت میخاد!!! 
پاکت سیگاررابرداشتم وسیگاری اتش زدم:اره الان جام خوبه ولی قبلش چی؟من تنهام کوروش هیچ کس من رادرک نمیکنه من خیلی بی کسم! 
اشکهایم جاری شد،پوک محکم به سیگارزدم وباحرص اشکهایم راپاک کردم. 
کوروش اهی کشیدوگفت:ای کاش ترکت نمیکردم،من هم خیلی تنهام فکرمیکردم بعدازمن کناراون باخانوادت زندگی شیرینی راشروع میکنی ولی تو…. 
باتعجب گفتم:اون کیه؟!! 
-فکرمیکردم همون شخصی باشه که گفتی میخای باهاش ازدواج کنی ولی وقتی اسمش راگفتی فهمیدم اون نیست!! 
-پس کیه؟! 
-من نمیشناختمش ولی یکباربانادیادیده بودمش،فکرمیکردم میشناسیش؟! 
باتعجب به کوروش خیره شدم:نه من هیج وقت به دانشگاه نادی نرفتم!!تومطمئنی بانادی دیده بودیش؟! 
-اره،امده بودشرکت میگفت برای گرفتن جزوه امده هیچ وقت چهره اش رافراموش نکردم. 
شانه هام رابالاانداختم:نمیدونم من ونادی الان چهارساله که باهم حرف نمیزنیم،نمیخام فکرکنه بهانه میارم! 
کوروش نگاه عاقل اندرسفیهی به من کردوگفت:ولی بایدتکلیف این راروشن کنی،بایدبدانیم این قضیه چی بوده!شاید؟! 
باتعجب گفتم:شایدچی؟ 
-اگه نادی تواین مسئله گناه کارباشه چی؟ 
بابی تفاوتی گفتم:حالادیکه برام مهم نیست نمیخام زندگیم رابامسائل گذشته خراب کنم! 
کوروش پوزخندی زد:اره کاملا معلومه!منم جزئی ازگذشته ام!گفتی کی وقت دادگاه داری؟! 
منظورم کوروش نبودمن اون مسئله مدنظرم بودولی کوروش به خودش گرفت:فکرکنم هفتۀ دیگه! 
کوروش سرش راتکان دادوگفت:باشه،حتما میام! 
به کوروش نگاه کردم:ممنون میشم! 
کوروش فنجان قهوه اش راسرکشیدوباعصبانیت گفت:سردی چشمات داره اتشم میزنه نفس!لطفااین طوری نگاهم نکن!! 
پوزخندی زدم:توهم برام غریبه شدی وقتی دراغوشم کشیدی برای اولین بارحس جدیدی داشتم غریبگی کردم!بغض کردم فکرش رانمیکردم من که عاشقانه دوستت داشتم الان کارم به اینجاکشیده بشه؟! 
کوروش دستش راتکان دادوگفت:نه نفس اگرعشق باشدهیچ گاهخودت را غریب وتنها نمیبینی!تواین سالها جسما کنارم نبودی ولی همیشه درقلبم ودریادم بودی!پشیمانم ازاین که ترکت کردم ولی تومیتوانستی بیایی ومن راپیداکنی حداقل میدانستی که من درکانادا درونکورم چرانیامدی؟! 
سرم راتکان دادم وموهایم رابه پشت سرم زدم وباخنده گفتم:خیلی پرویی؟!تویک نشان هم نگذاشتی توقع داری باوجوددانستن شهرت بااینکه بعدازرفتنت بارداربودم روانۀ کشورغریب شده وبه دنبال توبگردم!!! 
ابروهایم رابالاانداختم وباخنده گفتم:به قولی چراکه نه!! 
کوروش باعصبانیت به طرفم امدوگفت:بزارامشب کنارت باشم نمیتوانم بی تفاوتیت راببینم! 
من رادراغوش کشیدولبهایم راشکارکرد. 
صبح که بیدارشدم،بازم ازکوروش خبری نبودجای خابش گرم بودولی خودش؟! 
اشکهایم جاری شدارام زمزمه کردم:بازم ترکم کردی؟! 
نگاهم روی میزتوالت خشک شد،بادیدن پاکت نامه به طرفش رفتم وسریع بازش کردم. 
{فدای نگاهت میدانم نبودنم تداعی رفتنم بودولی بایدمیرفتم!وقتی خاب بودیم اتریسا اومدتوتختمون،لذت دراغوش کشیدنش راچشیدم!نترس من راندیدوقتی خابش بردبغلش کردم وبه ارامی بوسیدمش گلم خیلی شبیه توه!! 
خدایاحقم این حقم نبود!!بازم دارم میرم امااین بارکنارت هستم ولی ازدورنمیتونم بیشترازاین ازشمادورباشم ب ه این خاطرمن راببخش یک هفتۀدیگرمن وتو رسماازهم جدامیشویم ومن امیددارم تودرکنارمردی که دوستش داری خوشبخت باشی! 
مواظب عزیزانم باش} 
اشکهایم جاری شد،پس کنارکشیدی انهم به واسطۀ حرفی که زدم! 
صدای پای بچه هاباعث شدتاسریع نامه رازیربالش پنهان کنم واشکهایم راپاک کنم. 
اتریساواریا رادراغوش کشیدم وبوسیدم،هردوسلام کردن وبوسیدنم.
اریا:مامان من گرسنمه! 
اتریسا باخجالت گفت:میبخشی مامانی من دوباره دیشب اومدم توتخت شما!! 
سرش رابوسیدم:بازم خاب بابارادیده بودی؟ 
اتریسابه اغوشم خزیدوگفت:اره تازه توبغلش بودم من رابوسیدوبرام لالایی خاند! 
بغض گلویم رافشردهردورابه سینه ام فشردم. 
میزصبحانه چیده شده بودبازم اشکهایم جاری شد،بچه ها سریع مشغول شدن ولی من درگذشته سیرمیکردم. 
تلفن زنگ خورد،اریا به سمت تلفن دویدوگوشی رابرداشت. 
باشنیدن صدای شکیباازپشت گوشی یکه خوردم،اریاگوشی راگذاشته بودروی گوشم باسردی سلام کردم. 
-سلام خانومی،خوبی؟ 
-ممنون بهترم،ممنون برای دیشب میبخشی که نتونستم باهات تماس بگیرم! 
شکیبالبخندی زد:نه عزیزم این حرفهاچیه،حالااگه دوست داری بگو چی شده بودی؟! 
گوشی راگرفتم وبه سالن رفتم،اهی کشیدم:کوروش برگشته!!! 
شکیبا باتعجب گفت:چی؟! 
دوباره تکرارکردم. 
شکیبا چندلحظه سکوت کردوبعدش گفت:اومده بوداونجا؟! 
-اره! 
-بچه هارادید؟ 
-اون اره ولی بچه هانه! 
-یعنی چی؟!چطور؟! 
بایدبهش میگفتم یااینکه ساکت میشدم ولی میخاستم عکس العملش راببینم:میشه بیای اینجاباهم صحبت کنیم؟! 
شکیبالبخندی زدوگفت:حتماالان راه میفتم،غذادرست نکن همگی مهمان منید! 
لبخندکجی زدم:باشه منتظرم! 
گوشی راقطع کردم وبه اشپزخانه رفتم،سریع میزراجمع کردم وبچه هاراروانۀ حمام کردم. 
نمیدانستم چه کارکنم امدن کوروش،حسابی بهمم ریخته بودهنوزبوی عطرتنش رامیدادم دلم براش ضعف میرفت ولی این غرورلعنتی نمیگذاشت راحت حرف دلم رابهش بزنم!! 
گوشم به تلفن بودشایدزنگ بزنه ولی بعیدمیدونستم چون باوجودبچه هااین کارونمیکرد. 
بچه هاحمام کردن ومشغول بازی شدن،من هم به حمام رفتم. 
جای بوسه های کوروش رابوسیدم واشک ریختم،کاش میشدزمان برمیگشت به چهارسال پیش ونمیگذاشتمم ترکم کنه! 
بابی حوصلگی لباس پوشیدم واماده شدم،کمی بعدشکیبابایک دسته گل امد. 
اول سراغ بچه هارفت وبعدازکمی بازی کردن بااانهابرای صحبت بامن به سالن اومد. 
سینی چای راجلوش گرفتم،استکان رابرداشت وگفت:گریه کردی؟ 
پوزخندی زدم:نبایدمیکردم؟ 
شکیبانگاه عاقل اندرسفیهی به من کردوگفت:فکرمیکردم برات حل شده باشه؟! 
باناراحتی سرم راتکان دادم:برای من هیچ وقت حل نمیشه! 
شکیبا لبهایش راجمع کرد:چرا؟ 
دستهایم راتوهواتکان دادم:نمیبینی من ازش دوتابچه دارم،درسته ترکم کرده ولی الان که برگشته نمیتونمم ندیده اش 
بگیرم! 
شکیباپوزخندی زد:کوروش دیشب تاصبح اینجاباتوبوده؟! 
بهش خیره شدم:اره،ولی ماتنهانبودیم بچه هاهم بودن! 
شکیباارام زمزمه کرد:ولی بچه هاخاب بودن! 
باعصبانیت بلندشدم وتقریبا دادزدم:فکرنمیکنم موظف باشم بهت توضیح بدهم؟! 
-ولی من فکرمیکنم باشی!توومن میخایم زندگی مشترکی راباهم شروع کنیم پس دوست ندارم….. 
باعصبانیت دادزدم:ولی اون هنوزشوهرمنه اگه رابطه ای باشه،الان به توربطی نداره! 
شکیبابلندشدوباعصبانیت:بس کن نفس من نیامدم اینجاکه توبه من خاطرنشان کنی که کوروش شوهرته!مواظب باش من کوروش نیستم ! 
چشمانم راریزکردم:منظورت چیه که توکوروش نیستی؟!! 
شکیباباعصبانیت به موهایش چنگ زدوگفت:میبخشی منظورخاستی نداشتم لطفاارام بگیرنمیخام بتهم دعوابکنیم!نفس من مردم نمیتونم نسبت به توحساس نباشم،من احساس به شما مالکیت دارم وبرگشتن کوروش برام ضربۀ سنگینی بوده مخصوصاوقتی که داشتیم اولین قدم رابرمیداشتیم!الان بهم بگواگه پشیمان شدی؟! 
صدای زنگ تلفن امدخاستم به طرف تلفن برم که قطع شد،شکیبانزدیکترامدفاصلۀ بینمان چندسانت بودولی احساس من نسبت بهش فقط احترام وکمی دلسوزی بود. 
شکیبادستش رابه طرفم اوردوسرم رابلندکردوزمزمه کرد:بهم نگاه کن وبگوکه بادیدن کوروش دوباره دلت نلرزیده ونمیخاهی پشت پابزنی به همۀ ارزوهای من!!!!!!!!!! 
اشک توچشمهایم جوشیدوای خدای من نه میتوانستم به کوروش برگردم ونه دلم راضی میشدباوجودبودن کوروش باشکیباهمدل شوم،خدایااین چه امتحانیست؟ 
صدای بچه گانۀ اریاماراازانحالت بیرون اورد:مامان،دوست باباکارت داره! 
من گفتم به باباسلام برسونه قول دادبه بابابگه!! 
شکیباسراریارانوازش کردوگوشی راازدستش گرفت وبه سمتم گرفت:بیانفس بایدامروزتکلیف من واون راتوزندگیت روشن کنی؟! 
اریامتعجب به من خیره شد،بوسیدمش وخاستم به اتاقش برود.باناراحتی راهی شدگوشی راازشکیباگرفتم:چه توقعی داری من نمیتونم به این سرعت جواب بدم؟! 
شکیبادستم راگرفت وبادست دیگرش به قلبم اشاره کردوگفت:به قلبت گوش کن! 
چشمانم رابستم ؛گوشی رابه گوشم نزدیک کردم:بله؟ 
صدای گرفتۀ کوروش:نفس بایدباهات صحبت کنم!من بدون تووبچه هامون نمیتونم زندگی کنم یک فرصت دوباره بده!! 
دست دردست شکیباوگوش به صدای کوروش،کلافه دستم راازدست شکیبابیرون کشیدم:من نمیدونم بهتون چی بگم فقط میخام بهم فرصت بدهیدهمین نمیتونم تصمیم بگیرم! 
لبخندری لب شکیباپررنگ شد:لازم نیست برام دلسوزی کنی!من چشمانی که دنبال من نباشدرانمیخام هرچقدرسخت ولی کاملامعلومه توعاشق کوروش هستی! 
شکیبادستش رلبه سرش بردوپایین اورد:امیدوارم خوشبخت باشی! 
شکیبارفت ولی گوشی هنوزتودست من بود،باصدایی لرزان گفتم:اگه امدنت رفتنی نداره بیا!!!!!!!!!                               
 
                         
 
       پایان  

نظرات شما عزیزان:

سارینا
ساعت14:14---9 خرداد 1395
بسیار چرت و مسخره !!!خاک تو سر نویسندش!

محمد
ساعت12:39---24 آبان 1393
سلام وبت قشنگه . منو میشناسی
به من سری بزن آشنام .
موفق باشی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ