روزای بارونی 15
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد:
- خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزی نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزی هم نمی شد کما صد در صد پیش می یومد. علاوه بر اون دست و پای چپش و سه تا از دنده هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته اش رو باید توی بیمارستان بمونه. توی خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو بهش بده. علاوه بر اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار نمی خواین بگیرین حتما باید یه نفر رو کنارش بذارین.
آرتان در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روی پریده و صورت زخمی و کبود روی تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن سرم توی دستش فرو رفته بود. کلاه پلاستیکی بیمارستان روی سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده اش رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و وضعیتش رو چک کرد و رو به آرتان گفت:
- بالای سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه.
وقتی جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توی چهره اش ببینه. قیافه اش در هم و نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان هیچی نمی فهمید. نه حرفای آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روی صندلی کنار تخت و دست راست ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توی دستش. باز دوباره چیزی به گلوش چنگ می زد. دستش رو به سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده ای نداشت. دست ترسا رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توی اون وضعیت نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه:
- تری ... ترسای من ... چه به روز خودت آوردی دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر تند رانندگی نکن. دیدی چه کردی؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟ همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟
دیگه نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو برده بودن توی اتاق عمل تا امروز که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با دیدنش عذابش چند برابر شده بود. ترسای اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش پر از کبودی و خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده کمی خودش رو بالا کشید و روی لبهای کبودش رو بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا شاید هم خودش رو شاهزاده ای می دید که اومده تا زیبای خفته اش رو از چنگال مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح رو می پرستید. سرش رو روی دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی زیاد ...
***
با تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول کشید تا فهمید کجاست. سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می کرد. آرتان با هیجان گفت:
- تری ...
ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت:
- خوبی عزیزم؟
ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من کجام؟
آرتان با ناراحتی گفت:
- بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟
ترسا چشماشو کمی روی هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت:
- آترین ...
آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندی زد و گفت:
- پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو ...
ترسا چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه سنگین وصله. قطره ای اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت:
- تری ... درد داری عزیزم؟
ترسا سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوری حادثه اتفاق افتاده شده بود. کم کم داشت یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوی گل های مریم ... با صدای پرستار چشماشو باز کرد:
- باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً
آرتان با کلافگی گفت:
- هر کاری می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه!
پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد. صدایی توی گوش ترسا زنگ زد:
- مگه دیوونه بودم به اون زودی ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوی منه تانیا جان!!
بی اراده دستش رو روی گوشش گذاشت و نالید:
- نه ... نـــه ... نــــــه!
آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت:
- ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ...
ترسا با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود. همه اون رفتارای ترسا رو به پای شوک تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و گفت:
- عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزی آزارت بده.
ترسا با صدای تحلیل رفته نالید:
- برو بیرون ...
آرتان بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توی دستش. ترسا باز خواست دستشو پس بزنه اما نمی تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر اون داروی خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو بست و زیر لب زمزمه کرد:
- خائن ...
اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ...
***


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ