روزای بارونی 16
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

ویولت
همه دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی برای خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر از شور و هیجان. تیپ ها همه هنری و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندی با روپوش بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ... همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشمای وحشی آبیش بدجور توی دلشون هیجان به پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهای هلالی قهوه ای رنگش خط انداخته بود. با کف دستش محکم روی میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد. کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می کردن. اما اون بی توجه به نگاه های کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم تر روی میز کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت:
- ترم یک سینما ... درسته؟
چند نفری اون جلو گفتن:
- بله ...
سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توی لیست جلوش و گفت:
- کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر برای یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من روز دوم باید برم بیمارستان روزبه!
یکی از ته کلاس گفت:
- شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ...
همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روی میز و گفت:
- ساکت ...
همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و برای همین هم هنوز کلاس رو جدی نگرفته بودن. ویولت گفت:
- من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم تحمل کنم. وسط حرف من کسی حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توی کارم فوق العاده جدی هستم. نمی خوام کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب ازتون ببینم. الان هم شما ...
با انگشت به اخر کلاس و پسری که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به خودش اشاره کرد و کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت:
- من؟
ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت:
- بله شما ... بفرما بیرون ...
پسره با تعجب گفت:
- بله؟؟؟
ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت:
- گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ...
پسره که حسابی جا خورده گفت:
- استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی!
ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پای تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت:
- به نام خدا ...
کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت:
- اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه چنین برخوردی رو ازتون ببینم به هیچ عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه.
دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توی خونشه و نمی تونه جلوی خودشو بگیره گفت:
- نوکرتم استاد!
ویولت خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو برای بچه ها توضیح داد و مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه. ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار که خودش هیچ وقت دانشجو نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد میتونه باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی رو بلد نبودن. یاد دعوای خودش و آراد افتاد، لبخند نشست روی لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان رسوند. داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید:
- استاد ...
ویولت سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسری شد که می خواست از کلاس بیرونش کنه. حالا دیگه می دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه، اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت:
- استاد شما همون استادی هستین که بورسیه کانادا بودین؟
ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت:
- بله ...
- استاد شما مسیحی هستین؟
چند نفر دیگه ای هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده بود چی بگه! ترجیح داد بازم این قضیه رو مخفی نگه داره. اون برای دل خودش مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت:
- بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟
- هیچی استاد! همینجوری فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم.
- حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده.
- ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟
ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت:
- بمونین و از کلاس لذت ببرین.
بعدش از کلاس زد بیرون. صدای یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند تقریبا! هم قد خودش جلوش ایستاده بود. چشمای درشت و خمار آبیش و پوست سفیدش و لب های برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش کرده بود. بی تفاوت گفت:
- بفرمایید ...
دختره انگشتاشو کشید بالای مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت:
- استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ...
ویولت بی توجه بهش گفت:
- مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین. علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس هم یه پیش مطالعه داشته باشین.
دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت:
- استاد ...
ویولت بدون اینکه بایسته گفت:
- دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدی بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ...
- نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا رفته. من قبل از اینکه بیام سر کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟
ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت:
- خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داری برو چاپ های قدیم رو پیدا کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییری نکرده.
- نه استاد متاسافنه چاپ های قدیم هم یه ماژیک روی قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ...
ویولت که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت ... سی و شش هزار تومن! کمی تعجب کرد اما به روزی خودش نیاورد و گفت:
- قیمت قدیمش چقدر بوده؟
دختر اهی کشید و گفت:
- قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده!
ویولت با بهت گفت:
- جدی؟!!
صدای اشکان از پشت سرشون بلند شد:
- بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده دارین؟!
ویولت با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روی شونه صاف می کرد نگاه کرد. این پسر به سیریش گفته بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:
- شما بیا اتاق من ...
روی صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت:
- من استاد؟ چشم روی چشمم!
ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت:
- تو اسمت چیه؟
دختره سریع گفت:
- مرجان سبحانی ...
ویولت سرشو تکون داد و گفت:
- خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ...
اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت:
- پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه.
مرجان ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش نشسته و مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن ویولت لبخندی زد و گفت:
- بـــــه! خانوم استاد ...
اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره های ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت:
- خسته نباشین خانوم آوانسیان.
ویولت داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوی خودشو گرفت. نگاه مرجان متعجب بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی راحت می تونست بفهمه به چیزی بین اون دو تا هست. اما توی اون لحظه کتاب براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوری که آراد نشنوه گفت:
- مرجان جون برای خرید کتاب مشکل داری درسته؟
فک مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون پی ببره. ویولت هم خیلی منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درک می کرد. پس سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت:
- من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال!
مرجان با تعجب گفت:
- چی؟!
ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت:
- بگیرش دیگه ...
- ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله!
- خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال تو ...
مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی گرفت سمت ویولت و گفت:
- استاد ...
ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روی میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت:
- برو دیگه ...
- خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم!
ویولت زد سر شونه اش و گفت:
- فقط برو درس بخون همین ...
مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ...


نظرات شما عزیزان:

yasi
ساعت20:27---10 مرداد 1392
ماشالاه چقد تند تند پست میذاری یوواش یوواشبابا چشم بی پناهم پوووووووکید
پاسخ:
خیلی زیاده اخه

بهتر


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ