روزای بارونی 20
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

پست اول

 

 

دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد. دانشگاه خیلی خسته اش می کرد، دوست داشت بره خونه استراحت کنه. اما عادتش رو هم نمی تونست ترک کنه، باید حتما، قبل از اینکه به خونه بره یه سر به مامانش می زد. دستش رو گذاشت روی زنگ و یه بار کوتاه فشار داد. خیلی زود صدای ویولت رو شنید:

- سلام عزیزم ...
آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه که شد نگاهش به اختیار سمت ایوون کشیده شد. می دونست ویولت روی ایوون منتظرش وایمیسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بیشتر کرد. ویولت شال بنفشش رو روی سرش مرتب کرد و از پله ها پایین اومد. چون غریبه ای توی خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد انداخت. هربار که می دیدش حس می کرد براش همون شیرینی بار اول رو داره، و هر روز بیشتر از روز قبل شکرگزار خدا بود. آراد کنار گوششو بوسید و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ویولت خودشو لوس کرد و گفت:
- مامانت شلاقم می زنه! خوب شد اومدی ... من دیگه طاقت ندارم.
آراد خندید، خودشو کنار کشید و گفت:
- جدی؟!! مامان من؟!! رو ضعیفه من دست بلند کرده؟
- آره ...
آراد قیافه خشنی به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چی کار کردی؟
ویولت چشماشو گرد کرد و آراد از دیدن قیافه بامزه اش قهقهه زد. همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:
- خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خوای مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ...
ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردی اینبار ازت انتقام میگیرم.
آراد پشت ماشین نقره ای رنگ ویولت که توی حیاط کمی کج پارک شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردی! یادت که نرفته! سکته ام دادی! حالا جرم من چیه؟!!
ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!
آراد همینطور که از روی کاپوت سرک می کشید گفت:
- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.
حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:
- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردی ...
آراد که از یادآوری ویولت توی اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!
ویولت خندید و گفت:
- ادای منو در نیارا! وای به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیای بیرون! اد که در آوردی ... باهام بد هم حرف زدی! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ...
آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:
- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:
- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ...
آراد پشت ماشین نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!
ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه ای زده شد ... راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران خانومای روی ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از اینکه فرصت کنه با اون چشمای نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روی سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و آراگل و شادی دختر خاله آراد غش غش می خندیدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن کنون و با نگرانی از پله ها پایین اومدن ... ویولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دوید سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خیره بهش بود ... جلوش ایستاد و خواست حرفی بزنه که جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چیزیت که نشده خانومم؟!!
دهن ویولت بسته موند. با اینکه آراد خنده های ویولت و شیطنتش رو دید بازم نگرانش بود ...

 

 

 

پست دوم

 

 

ویولت لب گزید و خواست حرفی بزنه که حاج خانوم چادرش رو کشید روی سر آراد و گفت:
- می چایی الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با این کاراتون سرتون رو به باد می دین ...
آراد که زیر چادر گل گلی مامانش خیلی بامزه شده بود نگاهی کجکی نثار ویولت کرد و گفت:
- دیوونه همین کاراشم دیگه ...
ویولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تکون داد ... آراگل دست آراد رو کشید و گفت:
- بدو بیا برو لباستو عوض کن ... اون روز تو از تب کردن ویولت داشتی خود زنی می کردی اینبار دیگه حوصله ندارم اشکای ویولت رو برای حال خراب تو ببینم!
آراد باز عاشقانه نگاهی به ویولت انداخت و ویولت که طاقت نداشت دوید سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده می کنم ...
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ویولت به اتاقش رفت ... ویولت تند تند مشغول وارسی کمد لباس های آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... یه تی شرت قهوه ای همراه یه شلوار گرمکن مشکی بیرون کشید و چرخید ... آراد با سر و صورت خیس درست پشت سرش به دیوار تکیه داده و خیره نگاش می کرد. ویولت که از دیدن ناگهانی آراد با اون نگاه شیطون جا خورده بود دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای آراد ، ترسوندیم عزیزم! کی اومدی تو؟
آراد قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- یه کم وقته ... داشتم خانوممو دید می زدم ... اشکالی داره؟
ویولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دکمه های پیرهن چارخونه آبی و سورمه ایشو باز کرد، آراد دستاشو فرو کرده بود توی جیب شلوارش و خودشو به دستای همسرش سپرده بود ... ویولت وقتی از باز کردن دکمه ها فارغ شد دستای آرادو از مچ گرفت و از جیباش کشید بیرون ... بعدش پیرهنشو در اورد انداخت روی تخت ، تی شرت سورمه ای ساده ای زیر پیرهنش پوشیده بود ... پایین تی شرت رو گرفت و کشید سمت بالا ، آراد دستاشو برد بالا و تی شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روی تخت و تی شرت قهوه ای رو برداشت تا تنش کنه ... اما قبل از اینکه فرصت کنه دستشو ببره جلو و تی شرت رو روی سر آراد بکشه دستای آراد دور کمرش حلقه شد و اونو کشید توی بغلش ... ویولت هیجان زده غر غر کرد:
- اِ آراد ... یهو یکی می یاد تو ...
آراد زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- کسی تو اتاق من نمی یاد ...
- اگه اومد چی؟
- هیچی ... می گم زنمه! دوست دارم بغلش کنم! بوسش کنم ... مال خودمه! عمر منه! به کسی چه؟
ویولت کوبید توی سینه اش و گفت:
- پــــــــرو!
- ویولت ...
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خیلی دوستت دارم؟
ویولت که با این جمله آراد حسابی آشنا بود خندید و گفت:
- نع!
فشار دستای آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ کرد:
- دنیای من ... خیلی دوستت دارم!
ویولت نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد. هیجانش زیادی داشت می رفت بالا ... با صدای آرومش گفت:
- ول کن آراد کار دستت می دما!
باز داشت جاشون برعکس می شد و باز آراد غش غش خندید ... کنار کشید و گفت:
- با اینکه از خدامه کار دستم بدی، اما اینبار رو ولت می کنم. چون نمی خوام استرس داشتی باشی ...
بعد چشمکی زد و گفت:
- می فهمی که خانومم؟!!
صدای حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع کرد:
- آراد مادر لباستو عوض کردی؟ سر ما می خوری ها!
ویولت با لبخند لباشو کشید توی دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمکی زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان می یایم ...
ویولت رفت سمت در و گفت:
- زود بیا تا شله زردت یخ نکرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بیشتر می چسبه ...
همراه هم از اتاق رفتن بیرون ... حاج خانوم پشت در بود. با دیدنشون لبخندی زد و گفت:
- پسرم یه لحظه می یای تو اتاق من؟ کارت دارم مادر ...
ویولت فهمید بحث خصوصی بین مادر و پسره پس سریع گفت:
- من می رم شله زردتو اماده کنم ... زود بیا!
آراد سری تکون داد و رو به مامانش گفت:
- چیزی شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خیره ... بیا تو ...
آراد با نگرانی دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... یه سوال می پرسم ... راست و حسینی جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خیلی مهمه!
- دارین نگرانم می کنین ... چی شده؟
- ویولت ...


نظرات شما عزیزان:

yasi
ساعت20:59---10 مرداد 1392
اقاتوون کیه..0.........ما اقامون ارشاویر ووای عشق من
پاسخ: دیگه دیگه


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ