میراث 3
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!
میراث-قسمت نهم
ماه رمضان داشت میرسید سامان دیگه از آشتی با من نا امید شده بود حقش بود تا اون باشه از این غلطای زیادی نکنه تا یاد بگیره شهر هرت نیست
دیگه با هم صحبت هم نمیکردیم
از خستگی روی پا بند نبودم رفته بودم دنبال کارام و همرو اکی کرده بودم بجز رضایت همسر و یکسال شدن ازدواج تا میراثمو بردارمو از این کشور برم از بسکه از این اتاق به اون اتاق منو فرستادن گیج گیج شده بودم
زود پریدم تو حموم و یک ساعت تو وان خوابیدم و وقتی بیدار شدم بلند شدم برای شام یه چیزی درست کنم یه شلوارک بالای زانو پوشیدم و یه تاپ بندی و کمی عطر به خودم زدم
سامان بیشتر شبا بیرون بود و یا اگر خونه بود پای تلفن داشت با دوست دختراش حرف میزد
یه خورده فیله مرغ برای خودم درست کردم و با لذت شروع کردم به خوردن وقتی غذا خوردنم تموم شد داشتم ظرفارو میشستم که یه دفه یه چیزی از پشت منو بغل کرد
یه جیغ کشیدمو و خودمو از دستاش جدا کردم سامان بود که با دستاش علامت تسلیمو نشون میداد
گفت: ا....سمیرا چته چرا جیغ میزنی منم
گفتم: تو این جا چه کار میکنی؟
با خنده گفت: این سوال بود که پرسیدی؟
گفتم: اون چه حرکتی بود کردی؟
- چه کار؟
یه جوری نگاش کردم که حساب کار دستش اومد با سرشو عینه این بچه کوچیکا کج کردو گفت: اخه دلم برات تنگ شده بود
خدایا منم دلم براش تنگ شده بود؟ نگاش کردم مثه همیشه خوشکل و خوشتیپ و خوشهیکل بوی عطرش هم تو خونه پیچیده شده بود
نه....من دلم براش تنگ نشده بود
منتظر ایستاده بود بی حوصله گفتم: چیزی میخوای این طوری ایستادی؟
گفت: منتظرم تو هم بگی سامان جون منم دلم برات تنگ شده عزیزم
پوزخندی زدمو سرمو به طرف کابینت برگردوندم و ادامه دادم به ظرف شستن
یه سویچ جلو چشمام آورد گفتم: چیه ؟ کلید خونست؟ متأسفانه یه دونه دارم
با شیطنت گفت: دزدگیرو بزن برو ببین مال چیه
با تعجب کلیدو ازش گرفتم و به آن نگاه کردم ما ماشین بود دکمه کلید اونو زدم از حیاط صداش اومد تند رفتم حیاط سامان هم با من به حیاط چراغ های یه ماشین آلبالویی اسپورت روشن بود
یه لحظه مبهوت موندم سامان شونه هامو گرفت و گفت: خوشکله؟
با بهت گفتم: مال منه؟
- نه مال یکی از بچه هاست میاد دنبالش خوب معلومه مال تو إ
ماشین خیلی خوشکلی بود داد زدم : سامان
اونم مثه من با شادی داد زد: جانم
گفتم: خیلی قشنگه
و پریدم تو ماشین فرمون نرمی داشت دودره بود و درهاش بالایی باز میشد سامان اومد کنارمو گفت: دوسش داری؟
گفتم: خیلی
گفت: خوش به حال ماشین
رفتیم داخل که گفت: سمیرا؟
منم شاد گفتم: بله؟
گفت: آشتی؟
گفتم: باشه چون بچه خوبی بودی
ساعت گذاشته بودم تا برای اذان بیدار شم
با صدای جیغ جیغ ساعت از خواب بیدار شدم با چشم بسته ساعتو خاموش کردم و زنگولکو بوس کردم چراغو روشن کردمو از پله ها رفتم پایین تلویزیونو با صدای آروم روشن کردمو گذاشتم رو قرآن
دوتا تخم مرغ درست کردم با این که گرسنه نبودم ولی باید میخوردم تا در روز ضعف نکنم بعد از خوردن تخم مرغم یه لیوان آب خوردم
رفتم دستشویی تا هم مسواک بزنم و هم وضوبگیرم بع از شنیدن صدای اذان نمازمو خوندم و به رخت خواب گرمم پناه بردم
صبح با تکون های پی در پی بیدار شدم لای چشممو باز کردمو و سامانو دیدم داره تکونم میده ای سامان خدا لعنتت کنه که وقن و بی وقت مزاحم منی اثلا خدا تورو خلق کرده واسه عذاب من به زور گفتم: چی میخوای سامان؟
گفت: بیدار شو دیگه خواب خرس قطبی هم به این طولانیی نیست
گفتم: برای اینکه من خرس قطبی نیستم سامان چی میخوای منو بیدار کردی؟
گفت: تو نمیخوای به من ناهار بدی؟
گفتم: یه هفته تموم شد یه زنگ بزن واست ناهار بیارن یه برو با یکی از دوست دخترات بیرون غذا بخور یا مثه بچه آدم برو یه تخم مرغ سرخ کن و بخور و دست از سر من بردار
و سرمو گذاشتم زیر پتو
گفت: پس تو چی؟
- تو نگران من نباش در هم پشت سرت ببند
با رفتن سامان دوباره خوابیدم
با صدای کوبیده شدن دراز خواب پا شدم داد زدم : سامان خدا بگم ازت نگذره با این کوبیدن در تا تو منو زیر آوار این خونه دفن کنی ول کن معامله نیستی نه؟
ولی مثله این که از در خارج شده که جواب نداده که از سامان خیلی بعید بود
ساعتو نگاه کردم پنج عصر بود یه دو ساعت دیگه اذان میگه تازه نمازم رو هم نخوندم
پا شدم برنج خیس کردم و وضو گرفتمو و شروع کردم به نماز خوندن
وقتی نمازم تموم شد شروع کردم به غذا پختن
داشتم افتار میکردم که صدای در به گوش رسید و بعد سامان از در داخل شد
با تعجب نگاهم کردو گفت: چه عجب بیداری مثل این که تو واقعا مشکل داری این قدر میخوابی
خندیدمو گفتم: نه حالم خوب بود ولی خیلی خوابم میومد
اومد سر میز و گفت:به به یه هفته که تموم شد چی شده که شما دوباره غذا درست کردید نکنه تولدمه؟
با بی خیالی گفتم: واسه تو که درست نکردم واسه خودم درست کردم که از دیشب غذا نخوردم
همونطور که داشت رو صندلی مینشست گفت:اینم رژیم جدید خانم هات؟ از صبح تا شب غذا نمیخورن؟
گفتم: ساماندون مثله این که نمیدونی ماه رمضون شروع شده ها اگه میدونستی این قدر خوشمزگی نمیکردی
با تعجب گفت: یعنی تو روزه بودی؟
گفتم: آره.....اشکالی داره؟
گفت: اشکالی که نداره ولی به قیافت نمیاد
- وا....چه ربطی به قیافه داره؟
گفت: ولش کن .....پس صدای تلویزیون صبح مال تو بود؟
سرمو تکون دادمو و یه قلپ از چایم رو خوردم
گفت: سمیرا میتونی من رو هم فردا بیدار کنی منم روضه بگیرم؟
گفتم: آره ولی میتونی سه صبح بیدار شی؟
گفت: اختیار داری حالا پاشو برو غذا رو بکش خیلی گرسنمه
همونطور که داشت کتشو در میاورد گفتم: سامان اول لباساتو عوض کن و بعد و دست و صورتتو بشور بعد از جاش پا شد و گفت: تو هم بدتر از مامانم
گفتم: سامان
برگشت سمتمو گفت: بله؟
گفتم: خیلی پرویی
لبخندی زد چقدر خنده به این پسر میومد خیلی دوست داشتنی میشد
میراث- قسمت دهم برای اذان بیدار شدم دست و صورتمو شستمو و رفتم تا سامانو بیدار کنم در را باز کردم و با کنجکاوی وارد شدم این اولین باری بود که وارد اتاق سامان میشدم اتاقی تمیز و ساده یه قالی ساده اون وسط پهن بود که لباس دیروزش روی اون پخش بود بوی ادکلن همیشگلیش توی اتاق پهن بود بوی بی نظیری داشت یکی تخت یک نفره گوشه ی اتاق بود که سامان روی شکم روی آن خوابیده بود فقط یه شلوار تنش بود و با ملافه تن عریانشو پیچونده بود بدن عضلانی داشت و یه گردنبند الله تو گردنش بود توی خواب به قدری دوست داشتنی میشد که آدم دوست داره......استغفرا.....اصلا یادم رفت واسه چی اومده بودم بوی خوب سامان با بوی کولر در آمیخته شده بود و یه حس رخوت در آدم به وجود می آورد یه لحظه دلم خواست بخوابم ولی نه ....جلوی خودمو گرفتمو سرمو اونور کردم نوک انگشت اشارمو به بازوی سامان زدمو گفتم: سامان بیدار شو! کمی تکون خورد ولی خبری از بیدار شدن در سامان ندیدم سه تا انگشتمو زدم به سامان و کمی بلندتر گفتم: سامان....بیدار شو! نخیر خبری نیست این دفه دستشو بردم بالا و با شدت انداختم پایین ولی باز هم خبری نبود گفتم: اینو باش اونوقت به من میگه خرس قطبی یه دفه یه فکری به ذهنم اومد رفتم در گوشش بوی عطرش داشت دیوونم میکرد تو گوشش داد زدم :سامان .....پاشووووووو یه دفه چشماشو باز کرد از ترس خودمو عقب کشیدم ولی دیر شده بود سامان با دستاش منو تو بغلش گرفت داشت میخندید و محکم منوتو بغلش گرفته بود و ول نمیکرد تو گوشم گفت: میدونستم چه ذات خرابی داری برای همین منتظر بودم تا حالتو بگیرم داشتم تقلا میکردم که با این حرفش که تو گوشم گفت: مورمورم شد هنوز داشتم خودمو میزدم به در و دیوار که ولم کنه ولی انگار نه انگار . همینجور داشت میخندیدو گفت: زیاد زور نزن من ولت نمیکنم با حرص گفتم: خیال کردی سامان هم نا مردی نکردو منو محکم تر تو بغلش گرفت پاهامو بین دوتا پاهاش گذاشت و دستامو از جلو با دستاش گرفت و سرشو گذاشته بود رو گودی شونم و داشت به تقلاهای بی اثر من میخندید نامرد خیلی قوی بود یه لحظه دست از تقلا برداشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن دستاش شل شد ولی کامل ولم نکرد و بعد زیر گوشم را بوسید و گفت: حالا شدی دختر گل خودم را جمع کردم واقعا به این قسمت از صورتم حساس بودم مرا ول کرد و از روی تخت بلند شد از توی کمدش یه تاپ آبی آسمونی برداشت و پوشید که هیکل قشنگشو قشنگتر نشون میداد همونطور که داشت میپوشید گفت: بد نگذره .......چشا درویش یه جوری نگاش کردمو سرمو برگردوندم و به کمر خوابیدم تخت بوی سامانو میداد سرمو که برگردوندم دیدمش اومده بالای سرمو و داره نگام میکنه دستاشو به طرفم دراز رد و گفت:پاشو که خیلی گشنمه بدون گرفتن دستاش از جا پاشدم و گفتم: ای کارد بخوره تو اون شکمت با خنده دستاشو جمع کردو گفت: به کوری چشم بعضی ها .....نمیخوره ******************************************** با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم با چهره ای خواب آلود آیفون رو برداشتمو گفتم: کیه؟ صدای آشنایی گفت: نوشینم ....دوست سامان با تعجب گفتم: سامان نیست گفت: میدونم با خودتون کار دارم - بفرمایید بالا و در را باز کردم بعد از چند دقیقه با عشوه و ناز داخل شد به اونگاه کردم یه دختر لوند لوس مورد علاقه همه پسرها به او تعارف کردم بشینه و خودم رفتم تا دست و صورتمو بشورم بعد کمی میوه برایش بردم و گفتم: بفرمایید گفت: من نیومدم میوه بخورم اومدم با شما صحبت کنم بی حوصله گفتم: حالا شما بفرمایید چشمانشو خمار کرد و سعی داشت به خودش جذبه بده ولی هرکی ندونه من میدونم این از اون دخترای وله شالشو در آورد گفت: راستش اومدم تا در مورد سامان صحبت کنم به پشتی مبل تکیه دادم و بی تفاوت گفتم: بفرمایید گفت: راستش چند روزی میشه که سامی جواب تلفن های منو نمیده یا اگر جواب میده بی حوصله جواب های سر بالا میده میگه وقت ندارم یا سرم شلوغه ش هاشو میکشید انگار میخواست زورکی به خودش لهجه بده دیدم مدت زیادیه داره به من زل میزنه گفتم: راستش من خبری ندارم رفتارش با من مثل همیشست با خنده ای لوند گفت: معلومه مثله همیشست چون اون به شما علاقه ای نداره ولی اون منو دوست داشت با طعنه گفتم: جدا؟ خودش اونو به شما گفت؟ گفت: از رفتاراش مشخصه دوباره با همون لحن گفتم: چه رفتاری؟ مثلا برات یه گل خرید؟ یا یه هدیه گرون برات خرید که فکر میکنی سامان بهت علاقه داره؟ پوزخندی زدو گفت: نه.....میبینم که قیافه که نداری ولی یه زبون دراز داری با خونسردی گفتم: شما جفتشو نداری با حرص گفت: از همون روز اول میدونستم که چشمت دنبال سامانه مخصوصا وقتی اون اسم دروغو سر هم کردی با همون خونسردی به مبل تکیه دادمو و پاهامو رو هم گذاشتمو گفتم: کدوم اسم دروغ؟.....آهان نازنینو میگی؟ خوب ....من آدم دروغگویی نیستم از کجا میدونی سامان بهت دروغ نگفته؟ با افتخار گفت: سامی به من دروغ نمیگه با طعنه گفتم: جدا؟ حتما بهت گفته خوشکلی و تو باور کردی راستگو ؟ ها؟ سیخ نشستو گفت: دیگه داری زیادی شورشو در میاری منم مثلش گارد گرفتمو با همون لحن گفتم: من زیادی شورش یا تو که اومدی تو خونه زن دوست پسرت هوار راه انداختی ؟ از جاش بلند شد و گفت: میدونستم ....میدونستم که امکان نداره یکی با سامی باشه و عاشقش نشه تو.... انگشت اشارشو رو به من دراز کردو گفت: تو سامانو وادار کردی از من دور بشه پوزخندی زدمو و دوباره با خونسردی روی مبل نشستمو گفتم: نه سامی جونت به من علاقه داره نه من به اون حالا هم که دیگه تحویلت نمیگیره شاید براش خسته کننده شدی با ناباوری گفت: امکان نداره منم با بی خیالی شونه هامو انداختم بالا و گفتم:همه چیز امکان داره و سامی جون شما هم از این قاعده جدا نیست الان هم از خونه ی من برو بیرون که خیلی خستم با طعنه گفت: خونه تو؟ این جا خونه ی منو سامانه با خونسردی لبخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم: فعلا که اسم من تو شناسنامه سامی جونته و اسم اون تو شناسنامه من و در ضمن حالا حالا ها خانم این خونه من هستم پس بفرما .... و با دست بیرونو نشون دادم با حرص نفس حبس شدشو بیرون داد و از در خارج شد ای سامان نامردم اگه وقتی اومدی واسه این انتر خانمت حالتو نگیرم صبر کن یه آشی برات میپزم تا عمر داری فقط روغن بخوری ********************************************** وقتی صدای سوت زدن سامانو شنیدم یه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبم بود سامان با کیفش اومد تو آشپزخونه و وقتی منو دید با نیش باز گفت: به به بوی غذا میاد قیافمو ناراحت نشون دادم وقتی سرمو بالا بردم دیدم سامان داره منو نگاه میکنه با دیدنم اخماش رفت تو همو گفت: چی شده توی زلزلرو ناراحت کرده؟ با صدایی که خودم موندم چه طوری اومد ناراحت گفتم: سامان امروز بهنوش اومده بود این جا اخماش کامل رفت تو همو گفت: این جا چه کار داشت؟ چیزی گفت؟ گفتم: چیزی گفت؟ چیزی گفت؟ چی نگفت هر چی دلش خواست به من گفت تازه آخرش کلی هم بهم فهش داد سامان با خشم گفت: غلط کرده دختره ی هرزه موبایلشو در آورد و شروع کرد به شماره گیری لبخندی شیطنت آمیز اومد گوشه ی لبام خوب این نوبت نوشین خانم تا دیگه مثه ملخ تو کفش من نره برای تو هم دارم سامان تا دیگه نشونی خونتو به کسی ندی صدای داد سامان بلند شد: - تو بی خود پاشودی اومدی خونه ی من با سمیراحرف زدی تو غلط کردی این طرفا پیدات شد مگه من چند صد دفه گفتم: دیگه من با تو کاری ندارم و از تو خوشم نمیاد این دفه اومدی پیش سمیرا - .......... - تو خفه شو لطفا اونموقع که با نوشین بودم هی از اون ور به من چراغ نشون میدای اونوقت داری نقش خواهر خوبو بازی میکنی؟ - ......... - آها شد دوستی خاله خرسه ؟ گوشی بده به خودش تا تو روهم مثل دوست جونت نشستم -.......... - ببین دارم بهت چی میگم یه دفه دیگه نزدیک سمیرا بشی یا نزدیک محل کار من بشی یا نزدیک خونه من بشی با حتی اسم سمیرا رو بیاری میرم به مامان بابات میگم دخترشون چه کارست باشه؟ حالا برو با اون شیرین جونت هر غلطی خواستی بکن - .......... - آره طرفداریشو میکنم چون آدمه چون زنمه چون دوسش دارم - .......... - الکی آبغوره نگیر همین که شنیدی یه تار موی گندیدش می ارزه به صدتای تو و اون دوست هرزت - ........... - من ازین غلطا نکردم .....خیلی دختر پاکو خوبی هستی بیام بگیرمت نوشین حرفامو خوب به یادت بسپار این ورا پیدات شه میدمت دست 110 تا آدمت کنن حالا برو هی واسه من آبغوره بگیر و گوشی رو قطع کرد صدای بالا رفتنشو از پله ها شنیدم قلبم داشت با سرعت نور میزد از ترش یخ کردم من که کاری نکردم و این جام ایین جوری شدم چه برشه به اون دخترهی بدبخت . بدبخت؟.......حقش بود ولی سامان این طوری از من طرفداری کرد و اونوقت من میخوام این بلا رو سرش بیارم؟ با لبخندی خسته وارد آشپزخونه شد از اون تراوت اولیه خبری نبود انگار واسه دلخوشیه من لبخند میزد نشست پشت میز آشپزخونه گفت : سمیرا تو رو خدا زودتر غذا رو بیار دارم میمیرم وای! بی چاره تازه روزه هم هست دیس را جلویش گذاشتم و برای خودم از تو قابلمه کشیدم قلبم داشت از دهن در می امد سامان با خوشحالی مثه بچه ای که بهش یه کادو دادن ولی باید صبر کنه تا وقتش باز کنه داشت به غذا نگاه میکرد تلویزیونو روشن کردمو صداشو بلند کردم تا صدای اذانو بشنوم میدونستم سامان دوست داره با شام افطار کنه صدای اذان به گوش رسید داشتم از دلهره میمردم بشقابش را جلو برد و آن را پر کرد یک قاشق پر کرد و جلو دهانش برد تا خواست وارد دهانش بکن مثه وحشی ها به روی قاشق پریدمو از دستش قاپیدم برنجا روی زمین ریخت و قاشق پرت شد روی زمین سامان خودشو کشید عقب و از جا پاشد و گفت: چته؟؟؟ سرمو بردم پایینو و گفتم: سامان؟ چیزی نگفت ادامه دادم : سامان اون غذا پر فلفله از اون فلفلایی که خالم از هند آورده از اونایی که تند تر از اون تو دنیا وجود نداره سرمو آوردم بالا و تند گفتم: ولی خودت دیدی که نذاشتم بخوری گفت: مگه من چی کار کردم که میخواستی این بلارو سرم بیاری؟ گفتم: میخواستم .....بهت یاد بدم تا ....تا دیگه آدرس خونتو به اینو اون ندی تا اینو گفتم مثه بمب شروع کرد به خندیدن میان خنده هاش پراکنده گفت: بچه....تو ....چقدر.....شیطونو.....و..... شری دوباره روی صندلی ولو شدو و ادامه داد: حالا یه غذای سالم داری به ما بدی چون در حال مرگم از گشنگی زود بشقاب غذای خودمو جلوش گذاشتمو گفتم: سالم....سالمه دوباره زد زیر خنده حالا نخند کی بخندمیراث-فصل یازدهم شب های قدر از دردناک ترین شب های عمرم است برای تمام مشکلاتم در زندگی گریه میکنم در این مدت یه بار خونه ی مادر پدر سامان برای افطار دعوت شدیم که نامزد آلما هم دعوت بود یه پسر هیز زشته نفرت انگیز از اون انگلای جامعه که چون باباش سهامدار بیمارستانه زورکی با هزا دوز و کلک ترفند و رشوه و زیر سیبیلی تونسته اینو تو دانشگاه راه بده از همون اول حالم از قیافه و تیپش یهم خورد صد رحمت به بچه قرتی های محله خودمو حداقل یه ذره تیپ داشتم که این همون هم نداره موهای وز بلند که با زور اتو و تافتو و موسو هزار جور دردومرض دیگه تونسته بود کمی اونو صاف کنه ریش بزی وزوزو که مثه بزغاله از صورتش بیرون زده بود یه بلوز زرد پررنگ که عکس پشت موشو نشون میدادو پوشیده بود که شکم زشتش معلوم بود و شلواری که اگه هر دفه اونو نگرفته بود جلو رومون می افتاد و نصف لباس زیرش معلوم بود یه کت مسخره هم روی بلوزش پوشیده بود یه عطر بد بو هم زده بود که بوی آشغالدونی میداد نگاههیزشو که به خودم دیدم بی اختیار به سامان چسبیدم سامان نگاهی به من انداخت لبخند اطمینان بخشی زد و به خوش آمد گویی ادامه داد
آلما کلی ذوق کرده بود با این نامزدش با این که از آلما اصلا خوشم نمیومد ولی میتونم بگم که آلما از پسره کلی سرتر بود اسمش هوشنگ بود ولی با لحن لات خودش گفت: رفیقام بهم میگن هوشی تو دلم گفتم: حتما تو کارت ویزیتش میخواد بنویسه آقای دکتر هوشی متین متخصص فوق احمق بودن بدبخت کسی که مریضه و میاد پیش این برای معالجه اونشب با هر دردی تموم شد سامان عوض شده بود دیگه بیرون نمیرفت و بیشتر وقتش رو یا در شرکت سپری میکرد یا در خونه صدای موبایلش کمتر به گوش میرسید و دیگه مثله قبلنا با هم کل کل نمیکردیم کل کل میکردیم ولی به شدت قبل ها نه نوزدهم ماه رمضان بود و شهر سیاه پوش ما هر سال به خونه ی خاله ی مامانم میرفتیم که نزری میدادن پیرزن مهربونی بود وهمیشه برای منو مانی و سپیده دارچین اضافی میریخت و ما عاشق شله زرد های خاله خانم بودیم این اولین بار بود که سامان وارد همچین مجلسی میشد خانواده ما خانواده صمیمیو بی شیله پیله ای بودند ولی خانواده سامان یه خانواده بسیار اشرافی بودند که در کنار آن ها آدم باید برای هر چیزی مراقب رفتارش باشه خونه ی خاله خانم از این خونه ی های قدیمی بود که یه حیاط بزرگ داشت و یه باغچه اون کنار و وسط حیاط یه حوض پر از ماهی که همیشه منو مانیا دستامونو تا آرنج میکردیم تو حوض تا یه ماهی فرضو بگیریم و از اون ور هی سپیده میگفت: اه.....بچه ها نکنید ....گناه دارن و از اون ور خاله خانم هی ماهارو فهش و لعن و نفرین میکرد : که دست از سر این زبون بسته ها بردارید ولی کو گوش شنوا با سامان که وارد شدیم بی اختیار لبخندی رو لبهام اومد گفت: چیه میخندی؟ گفتم: خندیدم ببینم فضولش کیه؟ سامان خندیدو گفت: آها .....نکنه هوس کردی تو این حوضه یه حموم بکنی؟ گفتم : بابا تهدید.......یاد دوران بچگی هام افتادم آخ......آخ نمیدونی این پیرزن چه حرصی از دست ما میخورد گفت: ما؟؟؟ گفتم: منو مانیا و سپیده گفت: خواهرت سپیدرو که میشناسم لنگه خودته ولی مانیا ......اونم اخلاقش مثله شماهاست؟ با یاد مانیا لبخندی رو لبهام اومد گفتم:آره .....ولی فرقش با ما اینه که اون یه دنیا مهربونه و قلبش قد آسمون گفت: آدم جالبی شره و شیطونه ولی مهربونش یه مشت به بازوش زدمو گفتم: این یعنی من مهربون نیستم نه؟ با لحن جدی گفت: صد درصد فکر کن تو مهربون باشی با لحن ناراحتی گفتم: من به این مهربونی لنگه ندارم پوزخندی زدو و با طعنه گفت: تا خودت بگی حیاط خاله خانم مثله همیشه پر از آدم بود میگفتند اگه هر کس شله خاله خانم هم بزنه هر آرزویی داره اگه از ته دل باشه براورده میشه سهند طبق معمول با پویا مشغول خراب کاری بود سهیل داشت کارهارو راست و ریست میکرد با دیدن داداش گلم تو لباس مشکی بی اختیار گفتم: الهی قربون اون قدو بالات سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کیو میگی؟ گفتم: داداشمو دیگه صدایی از پشت سرم گفت: منو میگی دیگه ؟؟؟ سرمو که برگردوندم یکی محکم منو تو بغلش گرفت ای خدا.....سعید بود اشکم در اومده بود داد زدم : سعید خودتی؟ چرا این قدر سیاه سوخته شدی؟ گفت: میگن سربازی آدمو مرد میکنه تو میگی سیاه شدی؟ با خنده گفتم: تو هر کاری کنی خوش قیافه ای به چهره ی جذابش نگاه کردم که به خاطر گرمای بندر عباس سیاه شده بود از اون ور صدای سهیلو شنیدم که گفت: فقط اون خوش قیافست؟ سعید گفت: نمیدونی که .....تا وقتی من هستم که خوش قیافم وقتی من نیستم میشه گفت تو هم بدک نیستی سهیل گفت: آره جون عمت حاجی فیروز سیاه سوخته من نمیدونم دیگه کی میخواد به تو زن بده - همونی که میخود به تو زن بده - حداقل من پوستم سفیده تو چی داری؟ - من دکترم تازه رنگ پوستم برمیگرده - خوب منم دکترم ولی میبینی که هم خوشکلم هم دکتر ولی هنوز خبری نیست - بزار از دست سپیده خلاص شیم دوتایی باهم میگیریم داشتم گیج میشدم از دست این دوتا دوقلو بودن و اعصاب خورد کن انقدر کل کل میکردن آخرش خسته یه گوشه ای می افتادن داد زدم: غلط کردم جفتتون شبیه بوزینه اید هر دو باهم گفتند: چی؟؟؟ نگاهی رو به سامان انداختم که داشت زیر زیرکی میخندید . دستاشو به معنی بی طرف بالا برد زیر لب گفتم: ای رو آب بخندی سامان سرمو بردم سمت سعیدو سهیلو گفتم: چیزه.....اصلا جفتتون خوشکلید حرف ندارید اصلا زشت سهنده صدایی از دم در گفت: کی جرات کرد به برادر من توهین کنه ؟ با ناباوری گفتم: سمانه امید که تو بغلش بودو گذاشت زمین تا بره بغل سهیلو گفت: بازتو گیر دادی به این بچه ؟ پریدم بغلشو گفتم: الهی من قربونت بشم خواهر جون با خنده منو بغلش گرفتو گفت: منم همینطور عروس خانم دوماهی میشه ما رو فراموش کردی مثله این که اقا سامان مشغول نگهت داشته آروم تو گوشش گفتم: نه بابا سامان از این عرضه نداره از هم جدا شدیم تا سمانه به بغل سهیلو سعید هم بره و من امیدو بغل کردم گفتم: قربونت بشه خاله چه بزرگ شدی؟ امید هم منو بغل کردو گفت: دلم برات تنگ شده بود خاله جون رو به سمانه گفتم: پس محسن کو؟ گفت: محسن نتونست بیاد .....خودم هم زورکی مرخصی گرفتم تا بیست یکم این جا بمونم تازه نیم ساعته رسیدم اول رفتم خونه دیدم کسی نبود مش باقر درو برام باز کردو گفت: همتون اومدید خونه خاله خانم منم گفتم: میدونم وسایلامو گذاشتمو اومدم این جا - جمعتون جمعه گلتون کمه صدای سعید اومد: منظورش خلتونه سپیده گفت: ا.....سعید .....سهیل یه چیزی بهش بگو سهیل گفت: هوی سیاه سوخته با خواهرم درست صحبت کن - یعنی خواهر من نیست؟ - اگه خواهرت بود که باهاش درست صحبت میکردی - نیست تو خیلی خوب باهاش حرف میزنی؟ - خوب .....خواهرمه - سهیل میزنمت ها!!! صدایی گفت: تو رو خدا داداش انتقام منو از این سهیل بگیر سعید یکی زد پس گردن سهندو گفت: پررو نشو دیگه سمانه با اعتراض گفت: ا....چی کار بچه داری؟

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ