روزای بارونی 22
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

در مطب رو قفل کرد کیفش رو توی دستش جا به جا کرد و به سمت آسانسور رفت. با صدای تمیزکار در جا چرخید:
- آقای دکتر ... کلیدتون توی در جا مونده!
دستی توی پیشونیش کوبید برگشت و کلید رو با خشونت از در بیرون کشید، سری برای تمیز کار تکون داد و سوار آسانسور شد. توی آینه به خودش خیره شده بود. ذهنش به قدری مشغول بود که حتی خودشو هم توی آینه نمی دید، فقط داشت افکارش رو می دید. با حرکت آسانسور به سمت بالا از جا پرید. اینبار مشت محکم تری توی پیشونیش کوبید. یادش رفته بود دکمه پارکینگ رو فشار بده! چند دقیقه بدون حرکت فقط جلوی آینه ایستاده بود. حالا هم معلوم نبود کدوم بنده خدایی آسانسور رو زده. با خشم روی دکمه پارکینگ کوبید. آسانسور اول توی طبقه بالایی توقف کرد، مرد مسنی وارد شد و زیر لبی سلام کرد. آرتان هم به همون شکل جوابش رو داد، منتظر موند تا آسانسور به پارکینگ برسه. صدای موبایلش از افکار ناخوشایندش بیرون کشیدش ... شماره نیلی جون بود:
- الو ...
- سلام پسرم خسته نباشی ...
- سلام نیلی جان ... مرسی ... ممنون ...
- کجایی پسرم؟
- تازه از مطب اومدم بیرون ...
- داری می ری خونه؟ آترین یه کم نا آرومی می کنه ، نمی یای ببریش بیرون؟
نگاهی به ساعتش انداخت، همون هدیه ترسا، هنوزم بعد از این همه سال اونو دستش می کرد چون براش ارزش خاصی داشت ... با دیدن عقربه های ساعت روی هشت گفت:
- مامان من جایی قرار دارم، آترین عادت داره ساعت ده بخوابه! فکر نکنم بهش برسم ...
- خیلی خب مامان ... پس خودم یه جوری آرومش می کنم. شاید هم با بابات واسه شام ببریمش بیرون. ترسا چطوره؟ امروز نرسیدم بهش سر بزنم!
از یادآوری ترسا فک آرتان منقبض شد و گفت:
- خوبه!
- فردا مرخص می شه انشالله؟
- بله ... فردا صبح ...
- پرستار رو چی کار کردی؟
از آسانسور پیاده شد رفت سمت مازراتی مشکی رنگش و گفت:
- یه خانوم مسن رو بهم معرفی کردن از طرف همون بیمارستان. قراره از فردا بیاد.
- خیلی خب، منم خودم هر روز روزی چند ساعت بهش سر می زنم. انشالله که خیلی زود حالش بهتر بشه ... راستی پسرم امروز چهاردهم مهره! سالگرد ازدواجتون آخرای مهره، یادت که نرفته؟
لبخند کجی نشست گوشه لبای آرتان ... یادش نرفته بود! کلی برنامه داشت برای این روز ... اما ... آهی کشید و گفت:
- نه مامان ، کی تا حالا یادم رفته که این بار دومش باشه؟ مرسی از یادآوریتون.
- خواهش می کنم ... فعلاً کاری نداری؟ مزاحمت نمی شم، می دونم خسته و بی حوصله ای ...
- خواهش می کنم! شما همیشه مراحمی ... آترین دم دست نیست باهاش حرف بزنم؟
- چرا ، بذار صداش کنم ...
چند دقیقه هم با آترین حرف زد. پسرش خیلی برای مامانش بیتاب بود، اما قوانین بیمارستان اجازه نمی داد اونو ببره پیش ترسا. بهش قول داد از فردا دوباره پیش هم باشن. وقتی مکالمه اش تموم شد گوشی رو انداخت روی صندلی کناری و ماشین رو روشن کرد. اما حتی حوصله رانندگی هم نداشت، پس همونطور که ماشین روشن بود سرش رو روی فرمون گذاشت، صدای ترسا هنوزم توی گوشش بود، دیروز رفته بود پیشش، اما با برخورد ترسا پشیمون شده و برگشته بود. توی این دو هفته فقط ازش سردی دیده بود ... اما کوتاه اومده بود. بازم گذاشته بود پای حساسیت ترسا و تصادفش، ولی برخورد دیروزشون ... هیچ دلیلی دیگه برای رفتار ترسا پیدا نمی کرد و هیچ جوری نمی تونست جلوی خودش رو بگیره که باهاش با عطوفت رفتار کنه. لحظه به لحظه دیروز توی ذهنش تداعی می شد.
عزیز خسته شده بود، پس با عذر خواهی رفت خونه، باباش هم رفته بود سر کار، فقط آتوسا مونده بود. بقیه هم رفته بودن سر خونه و زندگی خودشون. وقتی آرتان وارد اتاق ترسا شد آتوسا به بهونه ای تنهاشون گذاشت. آرتان لبخندی زد و گفت:
- امروز چطوری عزیزم؟ حس می کنم رنگت قرمزی خودشو به دست آورده. نه؟
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- جدی؟!
- آره عزیزم ... مشخصه که دیگه مشکلی نداری ...
- آترین کجاست؟ هنوز پیش مامانته؟
- آره، من که صبح تا شب یا مطبم یا بیمارستان، نمی تونستم بذارمش توی خونه. هرشب می رم بهش سر می زنم. نگرانش نباش ...
بغض ترسا به گلوش چنگ انداخت و گفت:
- دلم براش خیلی تنگ شده ...
آرتان ظرف کمپوت رو توی یه ظرف کریستال خالی کرد ، گذاشتش روی میز کنار تخت. نشست لب تخت و دست سالم ترسا رو گرفت بین دستاش، مشغول نوازش انگشتای کشیده اش شد و گفت:
- بغض نکن عزیزم ... اونم خیلی دلتنگه توئه ... هر شب سراغت رو می گیره ... انشالله دکترت امشب بیاد مرخصت می کنه و می تونی ببینیش ...
ترسا بغضش رو با آب دهنش قورت داد. دردش فقط دلتنگی برای آترین نبود. دردش خیانت آرتان بود. دردش چیزی بود که با چشمش دیده و با گوشش شنیده بود! چطور می تونست از این همه محبت آرتان بگذره؟ چطور؟ صورتش رو برگردوند تا آرتان عجز رو توی صورتش نخونه.

 

 

آرتان آهی کشید و طرف کمپوت رو با قاشقی برداشت و گفت:
- یه کم از این کمپوت بخور، واست خوبه ...
ترسا بدون اینکه برگرده گفت:
- نمی خوام ...
آرتان با یه دست چونه ترسا رو گرفت و محکم برگردوند سمت خودش، بعدم با جدیت گفت:
- نمی خوم نداریم! باید بخوری!
- به من زور نگو!
- اگه وادارم کنی زور هم می گم .. هنوز نگفتم!
- پس الان داری چی کار می کنی؟
آرتان لبخند کمرنگی زد و گفت:
- لجبازی نکن عزیزم ... بخور ...
به دنبال این حرف قاشق رو به سمت دهن ترسا برد و ترسا مجبور شد بخوره. آرتان سرشو تکون داد و گفت:
- آفرین، بخور ...
ترسا به ناچار چند قاشقی خورد و گفت:
- آرتان ...
آرتان ظرف رو کناری گذاشت، با دستمالی دور دهن ترسا رو پاک کرد و گفت:
- جانم؟
- می شه بری مطمئن بشی که من امشب مرخص می شم؟
- نیازی نیست بپرسم، صبح با پزشکت تلفنی حرف زدم. گفت مرخصی اما به شرطی که پرستار واست استخدام کنیم ...
- کردی؟
- امشب قراره یه نفر رو بهم معرفی کنن ... مشکلی نیست تا فردا حل می شه ...
- پس مرخص می شم!
- بله، و دوباره همه مون توی خونه کنار هم جمع می شیم ... خیلی زود هم حالت خوب می شه ...
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- اتفاقاً همینو می خواستم بهت بگم! من بر نمی گردم خونه، می خوام برم خونه بابام، من و آترین با هم می ریم اونجا ...
آرتان چند لحظه به گوشاش شک کرد. با تعجب به ترسا خیره شد و گفت:
- چی گفتی؟
- همین که شنیدی ... من نمی یام خونه ... می خوام برم خونه بابام ...
- یعنی ... یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟
- مسخره بازی؟!! نه عزیزم ، مسخره بازی نیست ... فعلاً نیاز به استراحت دارم ... خونه بابام راحت ترم. شاید برای همیشه بخوام اونجا بمونم ....
آرتان چشماشو گرد کرد. دیگه تحمل اون رفتار ترسا رو نداشت. خم شد روش دستاشو طرفین سرش قرار داد و با خشم گفت:
- فقط یه بار دیگه ... یه بار دیگه این حرف رو بزن اونوقت اون روی منو که خیلی وقته ندیدی می بینی ...
ترسا با ترس خیره شده بود توی چشمای دریده آرتان ... چقدر دوست داشت زبون باز کنه بگه اون دختره کی بود آرتان؟ کی بود که نشونده بودیش روی پات؟ که می ذاشتی نوازشت کنه؟ که می بوسیدیش؟ اما فقط لباشو گاز گرفت و گفت:
- نمیخوام بیام ... مگه زوره؟
آرتان بی طاقت داد کشید:
- آره زوره ... زوره! اگه می خوای ناز کنی باید یه راه دیگه انتخاب کنی. می دونی که این حرف شوخیش هم قشنگ نیست ...
ترسا صورتشو برگردوند. نمی تونست به خودش دروغ بگه. هنوزم آرتان رو می پرستید. هنوزم از تحکمش دلش می لرزید. ولی با لجبازی گفت:
- شوخی نکردم، توام با زورگویی به هیچ جا نمی رسی.
باز دوباره پنجه قوی آرتان چونه اش رو اسیر کرد، صورتش رو چرخوند و گفت:
- ترسا ... برای ... بار ... آخر ... بهت ... می گم! تمومش کن! لعنتی تمومش کن! تمومش کن!
به دنبال این حرف مشتش رو کنار سر ترسا روی بالش کوبید. ترسا لال شد! تصمیم گرفت فعلاً دیگه در این مورد حرف نزنه. از خداش بود آرتان نذاره بره خونه باباش ، درسته که دلخور بود، دلش شکسته بود، غم داشت، اما بازم نمی تونست خیانت آرتان رو باور کنه. آدم عاشق فقط می تونه به خودش دروغ بگه و برای عشقش شواهد و مدارک مثبت جمع کنه. همین ... آدم عاشق دروغ گوی خوبیه ، خیلی خوب میتونه خودشو گول بزنه. ترسا هم عاشق بود ... خیلی عاشق. عقلش می گفت راهشون به آخر رسیده، اما دلش می گفت بازم صبر کنه. داشت با خودش فکر می کرد اگه آرتان دوسش نداره پس برای چی اینقدر به در و دیوار می کوبه؟ چرا توی این دو هفته هر بار که بی محلی ترسا رو دیده بود حرص خودش رو توی خودش ریخته بود و فقط دلخور نگاش کرده بود؟ چقدر تحمل کرده بود! ترسا تصمیمش رو گرفت می خواست تا وقتی آرتان خوبه بمونه و صبر کنه تا زمان همه چیز رو بهش ثابت کنه. اگه آرتان سرد شده بود، اگه سردی ترسا براش مهم نبود، اون موقع مطمئن می شد دیگه توی قلب آرتان جایی نداره، اما حالا خوب می دونست که آرتان هنوز هم دوسش داره ... می خواست بره و صبر کنه تا وقتی که کامل از خیانت آرتان مطمئن بشه. اون موقع زمان رفتنش می رسید. آره ... درستش همین بود ... آرتان با دلخوری از اتاق خارج شده و به خونه رفته بود ... دیگه طاقتش سر اومده بود ...
با صدای تقه ای که به شیشه خورد از جا پرید ... سرایدار به شیشه می زد. شیشه رو پایین کشید و سرایدار گفت:
- آقای دکتر نمی رین؟ می خوام در پارکینگ رو ببندم ...
آرتان فقط سری تکون داد و راه افتاد. مثل مورچه رانندگی می کرد، با سرعت باید کجا می رفت؟ به شوق کی می رفت؟ صدای موبایلش دوباره بلند شد، دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت، هندزفیری توی گوشش نذاشته بود، با دیدن عکس تانیا روی گوشی عصبی از حواس پرتی خودش مشتی روی فرمون کوبید و جواب داد:
- جانم تانی ...
- آرتان! پس تو کجایی؟
- شرمنده تانی، یه کم کارام طول کشید، الان می یام ...
- نیم ساعته من توی لابی هتل منتظرتم ...
- خیلی خب دختر خوب، غر نزن اومدم ...
- بدو ... بای ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روی صندلی و مسیر رفته رو دور زد.

 

به کل یادش رفته بود که با تانیا قرار داره. چقدر حواس پرت شده بود، ترسا و رفتارای اخیرش اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که کم کم خودش رو هم داشت فراموش می کرد. ماشین رو جلوی در هتل پارک کرد و پیاده شد. حتی یادش رفته بود به عادت همیشگی شاخه ای گل برای تانیا بخره ... اما بیخیال شد و راه افتاد سمت لابی ... تانیا روی صندلی های راحتی لم داده بود، پاهای بلند و خوش تراشش رو روی هم انداخته بود. سرش رو کمی بالا نگه داشته و مشغول مطالعه روزنامه به زبون انگلیسی بود. روزنامه توی دست چپش بود و یه فنجون قهوه هم توی دست راستش ... یه زیر سیگاری روی میز گرد جلوی پاش بود و توش چند تا ته سیگار به چشم می خورد. رژ لب قرمزش توی صورت برنزه اش حسابی خودنمایی می کرد ... موهای بلوندش رو از اطراف شال نسکافه ای همرنگ شلوارش، ریخته بود بیرون. آرتان کتش رو روی دستش انداخت و توی دلش غر زد:
- کاش انداخته بودمش تو ماشین ...
تانیا یه لحظه که با چشمای خمار قهوه ای رنگش خواست اطراف رو دید بزنه متوجه آرتان شد، با پرستیژ خاص خودش روزنامه و فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد. آرتان رفت طرفش و گفت:
- سلام عزیزم ...
تانیا دستشو به سمتش دراز کرد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی آقای بد قول ...
- شرمنده ... می دونی که ذهنم خیلی درگیره !
- اوه آره ... ساری! من درک می کنم ... بیخیال ... بشین ...
آرتان نشست روی صندلی کنار تانیا و گفت:
- تو باز سیگار کشیدی؟ چند بار باید بهت بگم خوشم نمی یاد سیگار بکشی؟!
- اوه آرتان ... اینقدر گیر نده ... عزیزم اونور این چیزا عادیه!
- بله ! حداقل وقتی با منی رعایت کن ...
دستشو زیر چونه آرتان گذاشت و صورتشو برگردوند سمت خودش و گفت:
- اوکی هانی ... نمی کشم جلوی تو ... الان هم به اون زیر سیگاری نگاه نکن. به من نگاه کن ... خوبی؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- نه ... خیلی داغون و خسته ام ...
تانیا دست آرتان رو گرفت توی دستش، انگشتاشو بین انگشتای آرتان فرو کرد و گفت:
- الهی من بمیرم! چه وقتی هم من اومدم ...
- ربطی به تو نداره عزیزم ... الان فقط حضور توئه که بهم آرامش می ده ...
- آرتان جان ... می دونم الان وقتش نیست، اما بهتر نیست زودتر منو به همه معرفی کنی؟
- تانی ... در این مورد حرفامون رو زدیم. باید تا تاریخی که گفتم صبر کنی ... ترسا الان اصلا وضع خوبی نداره.
تانیا نفسشو فوت کرد و گفت:
- خیلی خب، من که این همه وقت صبر کردم اینم روش! اما باور کن حوصله م داره توی این هتل سر می ره ...
- این روزا هم تموم می شه ... باید یه کم صبر کنیم.
- حداقل به نیلی جون بگو ...
آرتان عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:
- نصف مشکل من نیلی جونه! نمی دونم چطوری باید بهش بگم که خدایی نکرده بلایی سرش نیاد ...
- اصلاً کاش نیومده بودم ...
آرتان دستشو محکم فشار داد و گفت:
- حرف بیخود نزن ، خیلی خوشحالم که اینجایی، اونقدر که نمی تونی تصور کنی.
تانیا با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- بریم یه کم قدم بزنیم. هم واسه اعصاب تو خوبه هم من یه کم پز تو رو به همه می دم ...
آرتان خندید و از جا بلند شد ...
****
ترسا مجبور بود جلوی باباش و عزیز با آرتان خوب برخورد کنه. نمی خواست بعداً براش دردسر بشه، هنوز که تصمیمش خیلی قاطع نبود نباید می ذاشت کسی به مشکلش پی ببره. جلوی در خونه از ماشین پیاده شد دست کوچیک آترین هنوز توی دستش بود. با دیدن گوساله ای که داشتن می کشیدنش جلوی در تا سرشو ببرن خودش صورتشو برگردوند و با دست جلوی چشمای آترین رو هم گرفت. آترین در حالی که دست و پا می زد گفت:
- مامان کور شدم! می خوام ببینم ... مامان!!!
آرتان که خنده اش گرفته بود وقتی مطمئن شد کار قصاب تموم شده کنار آترین ایستاد و با یه حرکت کشیدش تو بغلش. آترین سریع گردن کشید و به گوساله غرق در خون خیره شد. نگاهش خبیث شد و گفت:
- کشتنش بابا؟
- آره بابا ...
- کار بد کرده بود؟
آرتان با دست آزادش دست ترسا رو گرفت، راه رفتن به یه پای شکسته براش سخت بود. آتوسا هم سمت دیگه اش ایستاد و کمکش کردن از روی خون رد بشه.

 

در همون حین آرتان به آترین گفت:
- نه پسرم، حیوونایی مثل گاو و گوسفند رو می کشیم تا از گوشتشون تغذیه کنیم و زنده بمونیم.
- گناه ندارن بابا؟
- چرا عزیزم گناه دارن، اما اونا هم سرونوشتشون اینه، باید غذای ادما باشن.
- آدما غذای کین؟
- آدما غذای کسی نیستن، آدما خیلی قوین، کسی نمی تونه اونا رو بخوره.
- حتی شیر و پلنگ؟
- اگه آدما از عقلشون استفاده کنن هیچ وقت غذای حیوونای وحشی نمی شن. این چیزیه که حیوونا ندارن ...
- عقل؟
- درسته ...
- منم عقل دارم بابا؟
- معلومه که داری پسرم ...
- پس چرا از سگ می ترسم؟
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- ترس یه چیز طبیعیه پسرم، هر کسی ممکنه از یه چیزی بترسه.
- حتی تو؟
آرتان لبخند زد، قهرمان هر پسر بچه ای باباشه! اما آرتان گفت:
- حتی من ...
آترین با تعجب گفت:
- از چی می ترسی بابا؟ تو خیلی گنده ای ، از بابای همه دوستام گنده تر ... نباید بترسی ...
آرتان با خنده در گوش آترین چیزی گفت و آترین که نخود توی دهنش نمی خیسید سریع گفت:
- مگه مامان قراره تنهامون بذاره؟
آرتان با لبخند آترین رو روی زمین گذاشت و گفت:
- پسر خوبه رازدار باباش باشه! چرا داد می زنی پسر؟
و قبل از اینکه اترین فرصت کنه سوال دیگه ای بپرسه جلوی پله ها ترسا رو با یه حرکت کشید توی بغلش. ترسا اعتراضی نکرد و آتوسا گفت:
- ای ترسای لوس، خوب خودت بیا دیگه ...
ترسا لبخند تلخی زد و آرتان گفت:
- از پله ها سختشه بیاد بالا آتوسا جان ...
- بله تا وقتی یکی رو مثل تو داره که لوسش کنه برای چی به خودش زحمت بده؟
ترسا قیافه شو کجکی کرد و گفت:
- ببند آتوسا ...
آتوسا غش غش خندید و گفت:
- جلو شوهرت حیا کن ...
هر چهار نفر وارد آسانسور شدن و بابای ترسا پایین پیش قصاب موند تا کارای گوساله رو تموم کنه. عزیز و نیلی جون هم بالا منتظر بودن. جلوی در عزیز دور سر ترسا اسفند چرخوند و ترسا سرشو توی یقه آرتان پنهان کرد که دود خفه اش نکنه. نفسای داغش که توی گردن آرتان می خورد داشت حال آرتان رو دگرگون می کرد. نفسشو با شدت فوت کرد بیرون و وارد اتاق خوابشون شد. آترین و آتوسا و نیلی جون هم اومدن تو ... آرتان اول ترسا رو خوابوند روی تخت و بعد سر کمد لباسش رفت و گفت:
- اجازه بدین ترسا یه کم استراحت کنه ...
ترسا که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- خوبم ...
آرتان چپ چپ نگاش کرد لباس راحتی از کمدش در آورد و اومد سمتش. همه رفتن از اتاق بیرون تا ترسا لباسش رو عوش کنه. آرتان نشست کنارش و گفت:
- بذار کمکت کنم لباست رو عوض کنی ...
خواست اعتراض کنه که آرتان مهلتش نداد و مشغول عوض کردن لباسش شد. ترسا سعی میکرد چشمش تو چشمای آرتان نیفته. حرارت از نگاهش زبونه می کشید. باز چشمش به بدن خوش رنگ ترسا افتاده بود و حالش خراب شده بود. بی اختیار دستشو روی شکم ترسا کشید. درست روی نقطه حساس ... ترسا با هیجان مچ دست آرتان رو چنگ زد و گفت:
- نه ...
نفس تو سینه اش گره خورده بود. آرتان سرشو توی موهای ترسا فرو کرد و گفت:
- چرا نه عزیزم؟ می دونی چقدر وقته لمست نکردم؟! خیلی بی قرارتم ...
ترسا داشت کم می آورد. اما نمی تونست، تا وقتی که نمی فهمید اون دختر کیه نمی تونست اجازه بده آرتان لمسش کنه پس بهونه اورد:
- خیلی وقته حموم نرفتم آرتان بو گند می دم، برو اونور که الان حالت به هم می خوره ...
آرتان با عطش موهای ترسا رو بو کشید و گفت:
- اوممم ... بوی ترسا رو می دی ... بوی زندگی ... نمی تونی بهونه بیاری ...
کسی به در زد و دنبالش صدای آترین بلند شد:
- بابا ، مامان ...
آرتان ناچاراً عقب رفت، چشمکی زد و گفت:
- عزیزم ... بقیه اش باشه واسه شب ... فعلاً استراحت کن ...
ترسا سعی کرد سرد به نظر بیاد ...
- بذار آترین بیاد تو ... دلم براش خیلی تنگه ...
آرتان خونسرد پتو رو روی ترسا کشید و گفت:
- فعلاً استراحت کن ... آترین فرار نمی کنه. من سرگرمش می کنم.
ترسا که خودش هم احساس خستگی می کرد دیگه اصراری نکرد. همین که آرتان از اتاق خارج شد چشماشو بست و توی دلش زمزمه کرد:
- خدایا اون زن کیه؟ اون کیه؟!! خدایا می دونی که بدون آرتان پوچم .. هیچی نیستم ... خدایا بهم ثابت کن که دارم اشتباه می کنم. بذاری یه بهونه برای موندن توی این زندگی داشته باشم وگرنه که بهم طاقت رفتن بده ...
کم کم خواب پلکاشو سنگین کرد و اون افکار آزار دهنده ازش فاصله گرفتن ...

 

پست بعدی نیما و طرلان


نظرات شما عزیزان:

yasi
ساعت13:57---11 مرداد 1392
ایشششششش از دست این ارتان اه اه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ