روزای بارونی 23
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

- طرلان خانومم من ازت خواهش کردم!
- خودم تنها می رم ...
- عزیز من ... زشته! والا بلا زشته! ملاقات با من نیومدی، حداقل عیادتش بیا با هم بریم. به خدا آرتان می فهمه صحیح نیست ...
- ببین نیما، تو انگار نمی خوای منو درک کنی! من از نگاه های تو به ترسا خوشم نمی یاد!!!
نیما تحملش رو از دست داد و گفت:
- بس کن دیگه طرلان!!! هر چی هیچی بهت نمی گم داری بدتر می شی ... کدوم نگاه؟! من اینقدر بی وجدان و پستم که با وجود داشتن زن و بچه و با وجود اینکه ترسا زن آرتانه و ازش بچه داره نگاش کنم؟!! آره؟!! من کی به ترسا نگاه کردم لعنتی؟ کی؟!!
طرلان بغض کرد از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون اما نیما ایستاد جلوش، شونه های ظریفشو گرفت بین دستاش و گفت:
- طرلان حرف می زنی باید روش وایسی ... ترسا دوست منه! باید اینو قبول کنی.بین ما دو نفر هیچی نیست ... اون عاشق شوهرشه! عاشق بچه شه! عاشق زندگیشه! منم تو رو دوست دارم ، نیاوش رو دوست دارم! با این حرفا گند نزن به زندگیمون طرلان! بفهم اینو که اگه من با ترسا حرف می زنم اگه برام اهمیت داره دلیلش فقط دوستیمونه. اگه خدایی نکرده بلایی که سر اون اومد سر تو می یومد و آرتان پیدات می کرد فکر می کنی من چه انتظاری داشتم؟ انتظار داشتم تو رو برسونه بیمارستان ، که کنارت باشه تا من برسم. که توی شرایط سخت تنهام نذاره، همینطور انتظار داشتم ترسا هم باشه چون بهترین دوست منه ... چرا از کاه واسه خودت کوه می سازی؟!!
طرلان بین دستای نیما به هق هق افتاد و نیما بی اراده در آغوشش کشید. از عذاب طرلان عذاب می کشید، حس می کرد خیلی بی عرضه است که نمی تونه زندگیشو از این گردباد نجات بده. باید تصمیمشو عملی می کرد ... طرلان همینطور که توی بغل نیما خودشو جمع می کرد گفت:
- نیما ... من دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم ... نمی خوام از دستت بدم.
نیما موهاشو نوازش کرد و گفت:
- از دستم نمی دی عزیزم ... هیچ وقت از شر من راحت نمی شی. خیالت راحت باشه ... فقط اینقدر خودتو عذاب نده گلم ... قول می دی بهم؟
- سعی می کنم ...
به دنبال این حرف خودشو از آغوش نمیا کشید بیرون و بر خلاف میلش گفت:
- شب زود بیا ... بریم عیادت ترسا ...
نیما لبخندی زد و گفت:
- مرسی عزیزم ... مرسی که درک می کنی شرایطو ...
طرلان لبخند کمرنگی زد. با صدای زنگ تلفن نگاه هر دو به سمت تلفن کشیده شد ... طرلان زودتر خودشو به تلفن رسوند. با دیدن شماره رنگش پرید و گفت:
- یا ابولفضل! از پیش دبستانی نیاوشه ...
نیما خواست بره سمت تلفن که خود طرلان جواب داد:
- الو ... بله خودم هستم ... چی شده؟!! یا امام زمون! تو رو خدا سالمه ... تو رو قران! اگه چیزیش شده به من بگین .... وای نیاوش ...
دیگه نتونست حرف بزنه و زد زیر گریه ... نیما سریع به سمتش رفت با یه دست اونو بغل کرد و با دست دیگه گوشی تلفن رو گرفت و گفت:
- الو ...
صدایی از اونطرف می یومد ...
- الو خانوم نریمانی ... الو ...
نیما سعی کرد خونسرد باشه :
- نریمانی هستم خانوم ... پدر نیاوش ... اتفاقی افتاده؟!
خانومه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- سلام عرض شد آقای نریمانی ... نه به خدا طوری نشده! خانومتون خیلی حساس هستن ... نیاوش داشت با بچه ها توی حیاط بازی می کرد خورد زمین. یه کم سر زانوش خراش برداشته! هیچ اتفاقی نیفتاده اما بیقراری می کنه می گه می خوام برم خونه. هر کاری هم کردیم آروم نشد ...
نیما که خیالش راحت شده بود گفت:
- بله خانوم ... خیلی ممنونم ... من الان می یام دنبالش ... لطف کردین تماس گرفتین ...
- خواهش می کنم وظیفه است ... پس منتظرتون هستیم ... بااجازه ... خدانگهدار ...
نیما تلفن رو قطع کرد و طرلان رو که داشت مثل یه جوجه توی بغلش می لرزید محکم چسبوند به خودش و کنار گوشش گفت:
- هیشششش آروم باش! آروم! نیاوش سالمه ... هیچ اتفاقی نیفتاده! فقط خورده زمین ... همین و بس! می شنوی طرلان؟
طرلان وسط هق هقش نالید:
- دروغ می گی ... نیاوش یه چیزیش شده ! به من نمی خوای بگی!
- عزیزم ... الان آروم باش! برو لباس بپوش بریم پیش دبستانی نیاوش! خودت با چشمای خودت ببین که سالمه ... باشه؟!
طرلان بدون اینکه از نیما جدا بشه گفت:
- من می ترسم نیما ... من طاقتشو ندارم!
نیما کمکم داشت کلافه می شد ... به زحمت طرلانو از خودش جدا کرد و گفت:
- عزیز من ... به حرف من گوش کن! اینقدر خودتو اذیت نکن. اگه آماه بشی تا چند دقیقه دیگه نیاوش تو بغلته. اگه طوریش شده بود من الان اینقدر خونسرد نبودم ... بودم؟!!

طرلان اصلا نمی تونست فکر بکنه! منطقش از کار افتاده بود و فقط داشت به جسد غرق در خون نیاوش فکر می کرد.

 


چون از ماشین پایین بود حرفای نیما و نیاوش رو نشنیده بود و لبخندش همچنان روی صورتش بود ... نیاوش حرفای باباشو باور کرد ... گونه نیما رو محکم بوسید و گفت:
- شب زود بیا ...
نیما سری تکون داد و نیاوش پیاده شد ... طرلان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده دست نیاوش رو گرفت، خم شد کنار شبشه جلو و گفت:
- نیما شب حوصله نداریم بریم خونه آرتان اینا ... زنگ می زنم می گم فردا می یایم ... اشکال که نداره ...
نیما خودش هم حوصله نداشت ... حوصله خودشو هم نداشت ... سرشو تکون داد و بدون حرف پاشو روی پدال گاز فشرد ...
***
بعد از اینکه اسمش رو به منشی گفت نشست روی صندلی و به در اتاق خیره شد ... چقدر خسته بود ... دلش یه جایی رو می خواست که بتونه توش احساس ارامش کنه ... احساس بی دردی ... مطمئن بود جای خوبی رو انتخاب کرده ... مجله ای از روی میز برداشت و مشغول ورق زدن شد ... یک ساعتی گذشت تا بالاخره منشی صداش کرد:
- آقای نریمانی ... بفرمایید داخل ...
نیما از جا بلند شد و راه افتاد سمت در چوبی ... نفس عمیقی کشید و وارد شد ... آرتان سرش رو پایین انداخته و مشغول نوشتن مطالبی روی کاغذ جلوش بود ... با شنیدن صدای در سرشو بالا گرفت و با دیدن نیما یه دفعه از جا بلند شد و گفت:
- به به! ببین کی اینجاست!
نیما با لبخند رفت طرفش و دستشو دراز کرد و گفت:
- سلام چطوری؟! خسته نباشی ...
آرتان دست نیما رو صمیمانه فشرد ، از پشت میزش بیرون اومد و گفت:
- سلام ... ممنون ... تو چطوری؟ دختر خاله من چطوره؟
نیما زهرخندی زد و نشست، آرتان هم نشست روبروش و از قوری روی میزش دو فنجون چایی ریخت و گفت:
- تازه دمه ... نگفتی ...
نیما با همون لبخند کجش گفت:
- نه من خوبم ... نه دختر خاله ات ...
آرتان حدس می زد نیما برای درد دل پیشش اومده باشه، چون سابقه نداشت نیما به دفتر کارش بیاد ... آخرین باری که اومده بود زمانی بود که طرلان راضی به بچه دار شدن نمی شد ... نیما دست به دامن آرتان شده بود ... و آرتان با چند جلسه درمانی اونم توی خونه خود نیما اینا طرلان رو متقاعد کرده بود ... مطمئن بود که باز مشکلی پیش اومده ... و این طبیعی بود ... روان طرلان با حادثه ای که پیش چشمش رخ داده بود به حدی آشفته و به هم ریخته بود که هر چند وقت یه بار نیاز به مداوا داشت ... پس اصلا جا نخورد، فنجون چایی نیما رو هل داد به طرفش و گفت:
- چی شده نیما؟ باز مشکلی پیش اومده ...
نیما نمی تونست درد واقعی رو برای آرتان توضیح بده! چی می گفت آخه! می گفت زنم فکر می کنه من عاشق زن توئم؟!!! آرتان مسلما یه چک و لگد نثارش می کرد و می انداختش بیرون ... آرتان وقتی سکوت نیما رو دید فهمید قضیه باید یا خیلی جدی باشه! یا خیلی عذاب آور ، یا خیلی شرم آور ... پس سکوت کرد و اجازه داد تا خود نیما با خودش کنار بیاد و حرف بزنه ... نیما اینقدر گزینه های توی ذهنش رو سبک سنگین کرد تا بالاخره فهمید باید چطور قضیه رو برای آرتان شرح بده ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- شاید اینجوری وقتا بهتر باشه آدم بره سراغ یه روانشناس غریبه تا حداقل آدم رو نشناسه ... اما در مورد طرلان ... خودت مداواش کردی ... پس فقط خودت می تونی بازم درمانش کنی ... نمی تونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم ...
آرتان فقط گفت:
- درک می کنم ...
نیما ادامه داد:
- طرلان روز به روز داره حساس تر می شه آرتان ... و این حساسیتش نه تنها خودشو که من و نیاوشو هم آزار می ده ...
- منظورت از حساسیت چیه نیما؟
- در مورد نیاوش اینه که بیش از اندازه نگرانشه ... شبها سه چهار بار می ره بالای سرش و نفس کشیدنش رو چک می کنه! اوایل اگه یادت باشه در مورد منم همینطور بود اما با کمکای تو مشکل رفع شد ... حالا گیر داده به نیاوش ... امروز از آمادگی نیاوش تماس گرفتن گفتن خورده زمین ... شاید باورت نشه ولی طرلان یه بار نیاوش رو تو ذهنش دفن کرد! تا چهلمش هم رفت و اومد ... بعد هم که رفتیم و مطمئن شد نیاوش سالمه اول کلی خود نیاوش رو سرزنش کرد و بعد هم پیش دبستانی رو گذاشت روی سرش ... همه شون رو برد زیر سوال که مسئولیتشون رو درست انجام ندادن ... دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه! توی ان جور شرایط هر چی هم باهاش حرف می زنم نمی فهمه! حق رو کاملاً می ده به خودش ...
آرتان چند بار سرشو تکون داد و گفت:
- چند وقته اینطور شده؟
- خیلی وقته ... ولی حدودا سه چهار ماهه که خیلی شدید و غیر قابل تحمل شده ...
- در مورد خودت چی؟ این حساسیت ها رو داره؟
- نه زیاد ... نگران می شه ... ولی نه به شدت نیاوش ... در مورد من مشکل دیگه ای وجود داره ...
- چه مشکلی؟
کار به جای سختش رسید ...

 


نیما آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- راستش خوب ... آرتان تو ... می دونی که چند سال پیش ... من از ...
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- شرمنده که باید اینا رو بگم ... من خودم هم خجالت می کشم ... خیلی برام سخته اما ... طرلان خیلی حساس شده ...
آرتان برای اینکه نیما رو آروم کنه گفت:
- نیما ... روان شناس محرم اسرار بیماراشه ... با من راحت باش ... من و تو که با هم رودروایسی نداریم ...
نیما چند لحظه به دیوار روبه رو خیره شد و بالاخره گفت:
- هر دومون می دونیم که قبل از اینکه تو و ترسا با هم ازدواج کنین من ازش خواستگاری کرده بودم ...
اینو که گفت حس کرد باری از روی دوشش برداشته شده و بقیه حرفاشو بدون نگاه کردن به آرتان تند تند ادامه داد:
- خب اون مال قبل از ازدواج شما دو نفره ... بعدش ترسا شد مثل خواهرم ... یعنی از روزی که فهمیدم عاشق شده قیدشو واسه همیشه زدم ... هم تو می دونی هم ترسا ... وقتی طرلان رو دیدم ... خیلی ازش خوشم اومد ... خیلی زیاد ... سعی کردم بهش نزدیک بشم ... طلان به خاطر مشکلاتش از من دوری می کرد ... وقتی اصرار منو دید خودش از مشکلش برام حرف زد ... اون لحظه می خواستم هر طور شده راضیش کنم باهام ازدواج کنه ... می خواستم فکر نکنه به درد من نمی خوره ... خب من واقعاً دوسش داشتم ... پس جریان ترسا رو براش گفتم ... می خواستم بدونه منم تو زندگیم شکست خوردم ... ولی فکر کنم اشتباه کردم ... الان همین برام شده مصیبت ... من یه سلام که به ترسا می کنم طرلان خونم رو تو شیشه می کنه ... من شرمنده تم آرتان ... واقعا نمی دونم باید چی بگم! ولی می خوام بدونی که منم دارم عذاب می کشم ...

نیما تند تند حرف می زد و اصلاً حواسش به آرتان نبود ... دستای مشت شده آرتان دقیقا روی پاهاش بود و لحظه به لحظه داشت فشار دستاش بیشتر می شد ... توی دلش داشت با خودش حرف می زد:
- آروم باش پسر ... آروم باش! چند تا نفس عمیق بکش ... اون که چیزی نگفت! تو خیر سرت روانشناسی ... اینجا مطبته! اون بهت پناه آورد! خودش هم شرمنده اس ... نگفت که الان به ترسا نظر داره! همه چیز توی گذشته بوده آرتان ... دستاتو باز کن لعنتی ... داره اختیار از دستت خارج می شه ... یهو می زنی فکشو می یاری کف مطب ... آرتان اون طرلان رو دوست داره ... اون با ترسا کاری نداره ... می فهمی؟!! کاری نداره ... ترسا خانوم تو هست و می مونه .... آروم .... آروم ... آروم تر ....
کم کم نفسای سنگینش داشتن آروم می شدن ... نیما هنوز داشت با شرمندگی عذر خواهی می کرد ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- اوکی نیما ... می فهمم ... و می دونم این جریان مربوط به گذشته بوده!
روی کلمه گذشته تاکید کرد و ادامه داد :
- اما الان مشکل ساز شده ... طرلان دختر خوبیه ... در این شکی نیست ... اما اتفاقی که براش افتاد خیلی بیشتر از ظرفیتش بود و برای همین به این روز افتاده ... الان درست مثل یه وسیله ای شده که چند وقت به چند وقت نیاز به سرویس شدن داره ... خیلی وقته باهاش حرف نزدم ... شاید اینبار نیاز به دارو درمانی هم پیدا کنه ... نمی خوام دچار پارانویا یا وسواس فکری بشه ... هنوز به اون مرحله نرسیده ولی احتمالش هست ... اول باید چند بار باهاش حرف بزنم تا ببینم دقیقا چه وضعیتی داره ... بعداً در مورد درمانش تصمیم می گیرم ... تا اینجا از روی حرفای خودت فهمیدم که برخوردت باهاش خوب بوده ... خواهشاً همینطور خوب نگهش دار تا درست بشه ... نگران نباش ... کم کم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده ... ممنونم بابت اعتمادت و ممنون که اومدی پیش من ...
نیما که دیگه کاری نداشت و کلی احساس سبکی می کرد از جا بلند شد و گفت:
- خواهش میکنم ... من همیشه واسه تو دردسر دارم ... الان هم ببخش مزاحمت شدم ...
آرتان اشاره به ساعت کرد و گفت:
- بشین ... چه عجله ای داری؟! هنوز از تایم چهل و پنج دقیقه ایت یه ربع مونده ...
نیما با لبخند گفت:
- ما که دیگه این حرفا رو نداریم آقای دکتر ... برم برسم به خونه ... یه کم نگران نیاوشم ... راستی ترسا چطوره؟!
آرتان نمی دونست چرا اصلاً دوست نداره در مورد ترسا حرف بزنه ... اما سکوت هم نمی شد بکنه ... پس ناچاراً و بر خلاف میلش گفت:
- از دیروز که مرخص شده و اومده خونه یه کم بهتره ... خلق و خوش بهتر شده ... دور و برش هم که اصلاً خلوت نمی شه، پرستارش هم همیشه هست ... از اون طرف مامان من و عزیز و پدر جون و بابا و دوستاشو و آتوسا و خلاصه همه در رفت و اومدن ...
نیما با شرمندگی گفت:
- ما هم باید حتما بهش سر بزنیم ... امشب قرار بود بیایم ... اما این اتفاق که واسه نیاوش افتاد یه بهونه شد واسه طرلان که بزنه زیرش ... اما فردا دیگه حتما می یایم ...
- فعلاً تحت فشارش نذار ... بذار هر کاری که دوست داره بکنه ... کم کم باید باهاش برخورد کنیم ...
نیما همراه آه شونه ای بالا انداخت و گفت:
- تا ببینیم چی پیش می یاد ...
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
- ببخش وقتتم گرفتم ...
- می موندی حالا ...
- دستت درد نکنه ... برم دیگه ... گفتم که نگران نیاوشم ...
- باشه هر جور میلته ... بعداً می بینمت ...
دو مرد با هم دست دادن و نیما بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد ... آرتان گوشی تلفن رو برداشت و شماره منشی رو گرفت ... همین که صداشو شنید گفت:
- مراجع بعدی رو یه ربع دیگه بفرستین داخل ...
- بله آقای دکتر ...
آرتان بدون حرف گوشی رو گذاشت ... فنجونی چایی برای خودش ریخت و رفت نزدیک پنجره ... یاد گذشته ها افتاده بود ... یاد روزایی که با کابوس علاقه ترسا و نیما به همدیگه روزاشو رنگ سیاه می زد ... روزایی که فکر می کرد به محض طلاق دادن ترسا ، ترسا و نیما با هم ازدواج می کنن ... چقدر اون روزا دوست داشت گردن نیما رو بشکنه ... الان چی؟!! یعنی شک طرلان درسته؟ نکنه نیما هنوزم ترسا رو ... با این فکر باز دستش مشت شد ... کوبیدش کنار پنجره و به خیابون خیره شد ... نه! امکان نداره که نیما هنوزم عاشق ... نه نه ... اون طرلان رو داره ... می دونه که ترسا عاشق آرتانه ... آخه مگه ممکنه ... مغزش داشت منفجر می شد ... تنها چیزی که اون لحظه می تونست آرومش کنه عشقی بود که مطمئن بود ترسا نسبت بهش داره ... اگه هزار تا مرد بهتر از خودش جلوی ترسا صف می کشیدن بازم ترسا آرتان رو انتخاب می کرد ... از فکر ترسا لبخندی نشست روی لبش ... درسته که چند وقتی بود برخوردش سرد شده بود اما مطمئن بود که اینا همه اش گذراست ... کمی آرامش گرفت ... نشست پشت میزش و مشغور نوشیدن چاییش شد ... باید برای زندگی نیما هر کاری که از دستش بر می یومد انجام می داد ... نمی خواست با جدا شدن فرضی نیما از طرلان بازم کابوسای قدیم سراغش بیان ... علاوه بر اون اصلاً دوست نداشتم زندگی دختر خاله اش دوباره دستخوش طوفان بشه ... باید همه سعیش رو می کرد ...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ