روازی بارونی 24
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

پشت در شیشه ای ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد ... ساعت ها بود که میثم کنار حوض نشسته بود و بدون هیچ حرفی فقط با انگشتش روی آب موج درست می کرد ... داشت توی ذهنش دنبال یه بهونه می گشت که هر طور شده بره کنارش. درسته که مثل خروس جنگی به هم می پریدن اما دوسش داشت ... واقعاً میثم رو دوست داشت. طاقت نداشت باهاش قهر کنه ... هنوز داشت بهونه هاشو بالا پایین می کرد که صدای مادرش رو از پشت سرش شنید:
- مرجان مامان ... این ژاکتو ببر بنداز رو دوش میثم ... می ترسم بچاد! هوا زده اونم با یه لاخه پیرهن نشسته کنار حوض آب بازی می کنه ... اگه هم تونستی باهاش دو کلوم حرف بزن ببین دردش چیه؟!
اینم بهونه! سریع ژاکت دست باف مامانش رو که قهوه ای رنگ بود گرفت، دمپایی هاشو پا کرد و رفت بیرون ... میثم اینقدر توی خودش فرو رفته بود که متوجه صدای در و کش کش دمپایی های مرجان هم نشد. مرجان بهش نزدیک شد ژاکت رو که انداخت روی شونه هاش تازه میثم وجودشو حس کرد و تکون خورد. لبخند روی صورت مرجان نشون صلح بود ... اما میثم ذهنش درگیر تر از این حرفا بود ... باز مشغول بازی با آب حوض شد و گفت:
- پاشو برو تو ...
مرجان هم به تقلید از میثم انگشتاشو با آب خیس کرد و گفت:
- داداشی ... چیزی شده؟
میثم سکوت کرد ... مرجان دوباره گفت:
- با من حرف بزن ... قول می دم کمکت کنم ...
میثم پوزخندی زد و گفت:
- هه! کمک ... تو؟!!
مرجان سعی کرد خونسرد باشه ... با زبون تلخ میثم عادت داشت ... لبشو تر کرد و گفت:
- کاریم که نتونم بکنم می تونم سگ صبور خوبی باشم ... غیر از اینه؟
میثم آهی کشید و گفت:
- اینا مردونه است ... پاشو برو تو بذار به حال خودم باشم...
- میثم! من و تو که با هم این حرفا رو نداریم ... خیلی چیزا هم دخترونه اس اما من به تو می گم ... یادت رفته جریان دوست پسرای نسرینو؟! همونا که لو رفتن و آبروی نسرین داشت می رفت ... این حرفا بین ما دختراست اما من برای تو تعریف کردم ... حالا توام برای من بگو ... بذار فکر کنم می تونیم به قول مامان پشت هم باشیم ...
میثم آهی کشید ، خودش هم خسته بود از جنگ و جدل و کل کل ... اما اخه هر حرفی رو که نمی شد زد! پس غرورش چی؟ مرجان درک کرد حال میثمو، لبخندی زد و گفت:
- داداشی من ... نبینم غصه بخوری ... درداتو بری رو دوش من ... نصفشو که می تونم بکشم ...
میثم کم اورد ... می خواست حرف بزنه ... پس با صدای آروم و خش دارش گفت:
- می خوام برم دنبال کار ... حرفای مامان چند روزه بدجور داره روی مغزم خیط می کشه ... من لاابالی یه درد شدم روی دردای مامان ... می خوام دیگه نذارم کار کنم ... برم دنبال یه لقمه نون ... به جای مامان من کمر درد بگیرم ... با این صابخونه هفت خط من طرف بشم نه مامان ... تازه خبر نداری که صابخونه امروز صبح که تو دانشگاه بودی دوباره پیداش شد ... گفت از عید ماه بعد باید بذارین روی اجاره وگرنه برین دنبال یه جای دیگه ...
مرجان جوش اورد و گفت:
- غلط کرده! به هفت جاش خندیده مرتیکه! یعنی چی؟ می ریم دنبال یه خونه دیگه! پول دو تا اتاق رو رو چه حسابی اینقدر روز به روز می بره بالا؟ قصر که نگرفتیم همه اش دو تا اتاق خرابه است ...
میثم پوزخندی زد و گفت:
- اون مغزتو هر از گاهی تو آب شور بخوابون کپک نزنه ... فکر کردی من این به ذهنم نرسید؟ رفتم دنبالش ولی اجاره ها سر به فلک گذاشته ... یه خونه خرابه فکسنی رو داره می گه سه میلیون و برجی سیصد! از سر قبر بابامون بیاریم این پولو؟ باید یه جوری در دهن این مرتیکه رو ببندیم ...
مرجان مغز کرد ... اما مثل همیشه جلوی بغضشو گرفت و گفت:
- بالاخره ... باید یه کاری بکنیم ...
- باید برم دنبال کار ... از فردا می رم ... یه گوشه این زندگی رو که می تونم بچرخونم!
- منم همینطور ... بالاخره یه کار نیمه وقت می شه پیدا کرد ...
- هوی! خیلی بیخود ...
مرجان خنده اش گرفت ... اون وسط هم میثم دست از غیرتش بر نمی داشت ... وسط خنده به چشمای گرد شده میثم خیره شد و گفت:
- نمی بینی وضعمونو؟ نترس جای بد نمی رم ... یه جای مطمئن پیدا می کنم بالاخره ... شاید تو همون دانشگاه ...
میثم آهی کشید و گفت:
- مطمئن نباشه خودم می کشمت ... یه نون خور کمتر ...
مرجان از جا بلند شد ... قطره های آب روی انگشتاشو پاشید تو صورت میثم و گفت:
- خب حالا توام ...
میثم خیز برداشت و مرجان به سرعت پرید توی خونه و در رو بست ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ