روزای بارونی 25
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

- خانوم شاهمرادی ... امروز نمی تونی حس بگیری! اتفاقی افتاده؟
طناز دستی روی پیشونیش کشید و رفت از صحنه بیرون ... کارگردان با خشم نفسشو فوت کرد و به منشی صحنه اشاره کرد بره دنبالش ... طناز بی توجه به نگاه های کنجکاو بقیه خودشو پرت کرد توی اتاق گریم و در رو بست ... بغض به گلوش چنگ می انداخت ... شاید این همه ترس و استرس و اضطراب دلیلی نداشت ... شاید باید خیلی راحت از این جریان می گذشت و بی خیالش می شد ... اون که کاری نکرده بود! چند لحظه به چشمای عسلیش توی آینه خیره شد ... ترس رو به راحتی توشون می دید ... نالید:
- آخه لعنتی تو شماره منو از کجا گیر آوردی؟
تقه ای به در خورد و صدای مهسا منشی صحنه رو شنید:
- طناز جون ... خوبی؟
طناز سریع گفت:
- خوبم مهسا ... میام تا دو دقیقه دیگه ...
- می تونی ادامه بدی؟
طناز خودشو انداخت روی صندلی و به زحمت گفت:
- می تونم ...
دیگه صدایی از مهسا شنیده نشد ... طناز از جا بلند شد و با استرس رفت به سمت کیفش ... می خواست ببینه دیگه خبری شده یا نه ... چقدر دلش می خواست خطشو عوض کنه اما با چه دلیلی؟ این شماره رو با چه بدبختی گیر آورده بود و اینقدر دوندگی کرده بود تا صاحبش حاضر شده بود با دو برابر قیمت بهش بفروشتش ... فقط چون شماره ای تلفیقی از تاریخ تولد خودش و احسان بود ... عاشق خطش بود ... اگه تصمیم می گرفت عوضش کنه اولین کسی که مشکوک می شد احسان بود ... گوشی رو از تو کیفش در اورد و با ترس قفلشو باز کرد ... نفس تو سینه اش حبس شد ... سه بار دیگه زنگ زده بود ... اشک تو چشماش حلقه زد ... کاش از اول همه چیو به احسان می گفت ... اصلاً این لعنتی چرا باز دوباره فیلش یاد هندستون کرده بود؟!! بعد از این همه سال! خوب یادش می یومد که سال سوم دبیرستان با مسیح آشنا شده بود ... یه پسره کله خر! اون موقع ها دخترا عاشق پسرای کله خر بودن ... مسیح اینا وضع مالی توپی داشتن ... بین اون و طناز یه عشق آتشین شکل گرفت ... مسیح می خواست بیاد خواستگاریش ولی نشد ... هیچ وقت فرصتشو پیدا نکرد ... چون بابا ایناش همه زندگیشونو فروختن و برای همیشه رفتن کانادا ... مسیح هم دنبالشون رفت ... هیچ کاری برای نرفتن نکرد. فقط به طناز گفت منتظرش بمونه تا با دست پر برگرده! طناز شش ماهی افسرده بود، اما باید تقدیرش رو قبول می کرد. اوایل خیلی منتظرش موند اما وقتی چند سالی گذشت و خبری نشد به کل از ذهنش بیرونش کرد. مسیح حتی یه زنگ هم به طناز نزده بود ... حالا چی شده بود که دوباره شماره مسیح رو روی گوشیش می دید؟ شماره ای که هیچ وقت از ذهنش پاک نشده بود ... یه روزی بهش آرامش می داد و الان فقط براش استرس داشت ... الان عاشق احسان بود ... دیوونه احسان بود ... تحت هیچ شرایطی نمی خواست از دستش بده ... نکنه مسیح براش دردسر درست کنه؟!! مسیح کله خر بود ... مطمئناً هنوزم بود! اونوقتا می گفت اگه دست کسی بهت بخوره هم تو رو می کشم هم اونو ... گوشیو پرت کرد تو کیفش و نالید:
- اونوقت مسیح فقط بیست سالش بود!!! الان نزدیک سی سالشه! مگه می شه تغییر نکرده باشه؟ حتماً تا الان آدم شده ... من شوهر دارم اون می فهمه! آخه مگه مرض داره که بخواد زندگی منو خراب کنه ... آره همینه!
با صدای گوشیش نیم متر پرید بالا ... انگار هر چی به خودش دلداری داده بود همه اش کشک بود! با دستی لرزون گوشی رو از توی کیفش در آورد ... با دیدن عکس احسان روی صفحه نفسشو با آرامش فوت کرد ... ولو شد روی صندلی و جواب داد:
- جانم ...
- سلام عزیزم ... خسته نباشی ...
- سلام ... مرسی ... کجایی؟
- دارم لباس می پوشم ... کارم تموم شده ...
- می ری خونه؟
- نه ... زنگ زدم همینو بگم ... شاید امشب یه کم دیرتر بیام خونه ...
- چرا؟
- امشب تولد عسله ... می خوام ببرمش بیرون ...
طناز تعجب کرد ... خوب اگه تولد عسل بود چرا طنازو نمی برد؟! انگار احسان خودش از سکوت طناز همه چیو فهمید که گفت:
- حاج خانومم ناراحت نشیا ... آخه اون موقع ها که تو نبودی من شبای تولد عسل، می بردمش بیرون ... الان خواستم مثل قدیم دوتایی بریم ... ولی قول می دم قبل از دوازده برگردم ... تو شامتو بخور ...
طناز چاره ای نداشت ... باید قانع می شد ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... مواظب خودت باش ...
- فدای تو ... تو کجایی؟
- تو اتاق گریم ... یه پلان دیگه مونده ... هر وقت گرفتیم می رم خونه ... شامم نمی یای؟
- نه دیگه ... شامو با عسل می خورم ...
- خیلی خب ...
احسان دوباره گفت:
- تو شام بخوریا ...
طناز پوزخند زد ... تو این وضعیتش غذا خوردن رو کم داشت ... زمزمه کرد :
- باشه ...
- اوکی ... من دیگه نشستم پشت فرمون حاج خانوم ... انشالله شب می بینمتون ... کاری باری؟
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...

گوشی رو قطع کرد و خواست پرتش کنه تو کیف که دوباره توی دستش لرزید ... اینبار وقت برای استرس نداشت ... خود خودش بود ... همه بدنش یخ زد ... چاره ای نبود ... باید جوابشو می داد ... باید می فهمید مسیح بعد از این همه سال با اون چی کار داره! شاید همه تصورات منفیش غلط بود ...

 


با ترس جواب داد:
- الو ...
صدای بم و گرفته مسیح براش نا آشنا بود ...
- سلام ...
- شما؟
- منو نمی شناسی؟
- شما؟!
- وقتی با این لحن حرف می زنی یعنی شناختی ... می خوای طرفتو بچزونی ... خوب می شناسمت ...
- که چی؟ با من چی کار دارین؟
- طنازم ...
- طنازم!!! ببخشید آقا شما اشتباه گرفتین ...
- طناز خانوم ... به نفعته که به حرفام گوش کنی ...
- به حرفات گوش کنم؟ آقای محترم من شما رو نمی شناسم! برای چی اینقدر به من زنگ می زنی؟
مسیح آهی کشید و گفت:
- منو نمی شناسی؟ حالا دیگه مسیحو نمی شناسی؟ اولین و آخرین عشقت ... کسی که اگه شبا صداشو نمی شنیدی خوابت نمی برد! یادته با چه بدبختی تلفن خونتونو کش می رفتی به من زنگ می زدی؟ یادته ...
طناز داد کشید:
- بس کن! تو برای چی برگشتی؟
- پس شناختی! خب معلومه! به خاطر تو ...
- بعد از ده سال!!! بعد از ده سال یادت افتاد طنازی هم وجود داره؟
- نه عزیزم ... من هر لحظه به یادت بودم... اما شرایطم جور نبود ... الان درست شده ... اومدم دنبالت ... گفته بودم که می یام ...
- خجالت بکش مسیح! من شوهر دارم ...
پوزخندی زد و گفت:
- شوهر! بار اخری بود که اینو ازت شنیدم ... طلاق می گیری ...
طنار خندید عصبی و منقطع:
- منتظر بودم تو بگی ...
- طناز ... در مورد من با شوهر عزیزت حرف زدی؟!
بوی تهدیدو توی جمله اش به خوبی حس کرد و گفت:
- گمشو مسیح ...
- صدات داره می لرزه ... وقتی صدات می لرزه یعنی ترسیدی ... نترس ... نترس عزیزم! فقط حرف گوش کن مثل همیشه ... بگو چشم! مسیحو عصبی نکن ...
طناز جیغ کشید:
- نمی گم! تو کی هستی! تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... برو بمیر ... برو تو همون خراب شده ای که ده سال توش گنده کاری کردی بمیر ... آشغال عوضی ...
بعد از این حرف گوشیو قطع کرد ... همه بدنش رفته بود روی رعشه ... دیگه نمی تونست اون اتاق رو تحمل کنه ... تند تند لباس پوشید کیفشو هم برداشت و رفت از اتاق بیرون ... بی توجه به بقیه رفت سمت ماشینش ... اشک ریخت روی صورتش ... اون بی گناه بود ... به خاطر بی گناهیش داشت اشک می ریخت ... کارگردان داد کشید:
- خانوم شاهمرادی ...
اما طناز انگار نمی شنید ... حتی براش مهم هم نبود که اون کار رو از دست بده ... چون هفته اول فیلمبرداری بود می تونستن قرار داد رو فسخ کنن و کس دیگه ای رو به جاش بذارن ... اما مهم نبود ... اون لحظه فقط آرامش و امنیت می خواست ... نشست پشت فرمون و به سرعت راه افتاد سمت خونه اش ... کارای خدا بود که تصادف نکرد و سالم رسید ... جلوی در خونه ماشین رو سر سری پاک کرد و پیاده شد ... داشت می رفت سمت در اپارتمان که صدایی مو به تنش سیخ کرد:
- فکر نمی کردم اینقدر زود بتونم از اون خونه بکشمت بیرون ... ایول به خودم! لوکیشنتون بود دیگه؟ هان؟
طناز سر جا خشک شده بود ... حتی جرئت برگشتن هم نداشت ... آب دهنش رو قورت داد و فقط سعی کرد غش نکنه! مسیح ادامه داد:
- خوشگل تر شدی ... خیلی خوشگل تر ... یادته چقدر عاشق قیافه ات بودم؟
طناز اینقدر به خودش فشار آورد تا تونست کمی بچرخه ... مسیح با کمی فاصله درست پشت سرش ایستاده بود ... قدش هنوزم بلند بود ... هنوزم لاغر بود ... چشماش مثل گذشته توی صورت لاغرش برق می زدن ... چشمای درشت سیاه رنگش ... چند تار از موهاش روی پیشونی بلندش ولو شده بودن ... هنوزم می شد بهش گفت جذاب ... بلوز آستین بلند خاکستری رنگی تنش بود با شلوار کتونی مشکی ... نگاه طناز رو که دید قدمی جلو اومد و گفت:
- خیلی پیشرفت کردی خانومی ... بازیگر شدی ... پولدار شدی ... خوشگل تر شدی ... تازه! متاهل هم شدی ... این یکی از همه اش مهم تره ...
طناز از لای دندوناش غرید :
- تو ... تو ...
مسیح یه قدم اومد جلوتر و گفت:
- من چی؟!!
قدرت به پاهای طناز دوید ... با سرعت راه افتاد سمت در ... نمی خواست هیچ وقت با مسیح هم کلام بشه ... نمی خواست برای خودش دردسر درست کنه ... قبل از اینکه مسیح فرصت کنه دستشو بگیره و نذاره فرار کنه درو باز کرد پرید تو و بستش ... قفسه سینه اش با هیجان بالا و پایین می شد ... از ترس اینکه مسیح از پشت در هم بتونه گیرش بندازه دوید سمت پله ها و با سرعت دوید بالا ... داشت سکته می کرد ... در خونه رو باز کرد و رفت تو ... همونجا پشت در تکیه زد به دیوار. نشست روی زمین و هق هق کرد ... نالید:
- خدایا! غلط کردم ... غلط کردم ... تو بچگی یه خریتی کردم ... نذار الان چوبشو بخورم ... خدایا احسانو ازم نگیر ... طاقت از دست دادنشو ندارم ... خدا جون نوکرتم ... خدایا ... سایه نحس این مسیحو از زندگیم دور کن ... خدایا نذار نابودم کنه ... خدا ...
همونجا روی زمین دراز کشید و به گریه اش ادامه داد ... با شنیدن صدای زنگ صد متر پرید بالا ... نمی دونست باید چی کار کنه! زنگ بزنه به پلیس؟ اصلا از کجا معلوم مسیح باشه ! با ترس رفت سمت آیفون ... لعنتی خودش بود! تا کی می خواست اونجا وایسه؟!! نکنه همه چیو به احسان بگه؟ نکنه روغنشو زیاد کنه؟ نکنه همه چیو یه جور دیگه جلوه بده؟! باید چی کار میکرد؟!! بی توجه به آیفون چمباتمه زد روی کاناپه ... بهتر بود خودش همه چیو به احسان بگه ... ولی چطور بگه؟!! اون روز که احسان ازش پرسید چیزی تو گذشته ات بوده یا نه گفته بود نه! چون از نظرش مسیح اصلاً مهم نبود ... اما حالا چی می گفت؟ احسان مسلما بهش می گفت دروغ گو! اینو نمی خواست ! پس باید چی کار می کرد؟!! صدای موبایلش بلند شد ... با این فرض که احسانه رفت سمت کیفش و موبایلشو در اورد ... اما اشتباه می کرد لعنتی خودش بود ... تعجب می کرد از اینکه سر راهش سبز شده بود ... دو سه هفته ای بود که فقط زنگ می زد ... خودشو نشون نداده بود ... اما امروز که طناز بالاخره جوابشو داده بود اومده بود سر راهش ... کاش جوابشو نداده بود ... کاش بازم ... ذهنش داشت منفجر می شد ...

 


نمی دونست چند ساعت گذشته ... مسیح هنوزم پایین بود ... یک در میون یا زنگ می زد روی گوشیش یا رنگ خونه رو می زد ... اینقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد. چرا نمی تونست ذهنشو متمرکز کنه و فکر کنه ببینه باید چی کار کنه؟!! باید با یه نفر حرف می زد داشت خفه می شد ... ولی آخه با کی؟!! تو ذهنش جرقه زده شد ... توسکا! بهترین دوستش ... دو فکر بهتر از یه فکر بود ... سریع گوشیشو برداشت و شماره توسکا رو گرفت ... می دونست که الان خونه است ... انتظارش زیاد طولانی نشد ...
- جانم دوستی؟
- سلام توسکا ... خوبی؟
- سلام به روی ماهت ... من خوبم ... تو چطوری؟ احسان خوبه؟
بغض به گلوی طناز چنگ انداخت و گفت:
- خوبم ... یعنی ای بد نیستم ... احسانم خوبه ...
توسکا با ناراحتی گفت:
- چیزی شده طناز؟ صدات گرفته ...
یهو بغض طناز ترکید و در همون حین گفت:
- دارم می میرم توسکا ...
توسکا با هراس گفت:
- چی شده؟!! احسان چیزیش شده؟ خودت طوری شدی؟ حرف بزن ...
طناز فقط هق هق کرد و توسکا با خشم غرید:
- می خوای منو بکشی؟ دِ بگو چی شده دیگه؟!
طناز سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:
- آرشاویر که دور و برت نیست؟ نمی خوام چیزی بفهمه ...
- نه عزیزم اومدم تو اتاق ... بگو ببینم چی شده!
- همه چیز به خاطر خریت خودمه ...
- اه! خوب بگو چی شده ... چی کار کردی؟
- مسیحو یادته؟
توسکا با کمی فکر گفت:
- مسیح؟ نه ...
- یادته یه بار برات تعریف کردم تو دوران مدرسه یه دوس پسر داشتم ... اسمش مسیح بود ...
توسکا یادش اومد ... طناز که یه دوس پسر بیشتر نداشت ... مگه می شد از یادش بره؟!! پس سریع گفت:
- آره ، آره یادمه ... اسمش یادم نبود فقط ... همون که گفتی رفته کانادا ...
- آره ... رفته بود ... حالا برگشته ...
توسکا خونسردانه گفت:
- خوب برگشته باشه ... که چی؟!
بعد یهو چیزی تو ذهنش جرقه زد و گفت:
- نکنه ... نکنه هنوزم نسبت بهش حسی ...
طناز سریع گفت:
- نه بابا ! این حرفا چیه؟!! هر کی ندونه تو خوب می دونی من عاشق احسانم ...
- خوب پس چی؟
- اون دست از سرم بر نمی داره ... دو سه هفته است شماره رم رو پیدا کرده ... هی زنگ می زنه ... جوابشو نمی دادم ... امروز گفتم شاید اصلاً تصورات من غلط باشه و اون منظوری نداشته باشه ... برای همین جواب دادم ...
- خب ؟
- تهدیدم می کنه یه جورایی حرفاش پر از ابهامه ... دقیقاً نمی دونم ازم چی می خواد ... ولی گفت باید از احسان جدا بشم ... بعدش هم تا اومدم خونه دیدم جلوی در خونه است ...
- وا! خاک بر سرم! غلط کرده ...
- نمی دونم چه گِلی به سرم بگیرم توسکا ... احسان خیلی غیرتیه! خیلی زیاد! اگه بفهمه این قضیه رو بهش نگفتم بیچاره ام می کنه ...
- اما چاره ای نداری دختر ... الان اگه احسان رو ببینه چی؟
- هیچی من بدبخت می شم!
- صدای زنگ در خونه تون می یاد ...
- خودشه ... از وقتی که اومدم یا زنگ می زنه روی گوشیم یا زنگ در رو می زنه ... الان هی داره می یاد پشت خطم از اونور هم زنگ خونه رو می زنه ...
- وای! چه وضعیتی! احسان کجاست حالا؟
- تولد خواهرشه بردتش بیرون ...
- حالا که میاد نکنه این بیشعور بره جلوشو بگیره ...
باز بغض طناز ترکید و وسط گریه گفت:
- نمی دونم!
- طناز خر نشو ... زنگ بزن به پلیس ... نذار بیچاره ات کنه ... ساعت یازدهه! هر لحظه ممکنه احسان بیاد خونه ...
- آبرو ریزی می شه ...
- چه آبرو ریزی! بهتر از این نیست که شوهرت بیاد غافلگیر شه با دیدن یه مرد دیگه دم خونه ...
طناز هق هق کرد و گفت:
- نگو توسکا!
- می گم که چشمت رو باز کنم ...
هنوز طناز چیزی نگفته بود که باز صدای زنگ بلند شد و اینبار طولانی تر از بار قبل ... هر کسی که بود قصد نداشت دستشو از روی زنگ برداره ...

 


توسکا که صدا رو شنیده بود با استرس گفت:
- چه سیریشیم هست!
طناز با ترس به آیفون نزدیک شد. کاراش ارادی نبود ... خودشم نمی دونست برای چی هر چند لحظه یه بار آیفون رو چک می کنه ... اما اینبار با دیدن احسان توی تصویر آیفون تقریبا قالب تهی کرد و با ترس گفت:
- وای هوار تو سرم شد! احسانه!
توسکا هم با ترس گفت:
- طوری شده؟ مسیح باهاش حرف زده؟!
طناز وا رفته در رو باز کرد و گفت:
- نمی دونم! قیافه اش خیلی خشنه!!!
- یا امام زمون! من از تو بدتر دارم سکته می کنم ... انشالله که طوری نشده ... نذر کن یه ختم قرآن برداری به خدا ردخور نداره ...
طناز با ترس به در آپارتمان نزدیک شد و گفت:
- یه ختم؟! من ده تا ختم بر می دارم اگه این قضیه ختم به خیر بشه ... فعلاً کاری نداری توسکا؟ برم ببینم چه خاکی تو سرم شده!
- منو بی خبر نذار ...
- باشه فعلاً
به دنبال این حرف گوشی رو قطع کرد و در آپارتمان رو باز کرد ... احسان با قیافه ای گرفته و چشمای خونبار از پله ها بالا اومد و با دیدن طناز با خشم غرید:
- معلومه کجایی؟!! دو ساعته دارم زنگ می زنم ...
طناز یه فاتحه تو دلش برای خودش خوند! احسان خیلی خشمگین بود مسلماً از یه دیر باز کردن در اینجوری نمی شد! حتما فهمیده بود ... طناز خاک بر سر شده بود ... داد احسان از جا پروندش!
- چته؟!! دارم با تو حرف می زنما! می گم کجا بودی؟
طناز توی یه لحظه ذهنشو که به هزار جا پر کشیده بود جمع و جور کرد ... چرا احسان اینقدر خشن شده بود؟ چرا داد می کشید؟ چرا حوصله نداشت؟ چشماش چرا قرمز بودن؟ حتما مسیح باهاش حرف زده بود ... همه این فکرا رو کنار گذاشت و با تته پته گفت:
- خخ خونه بودم ...
احسان باز دوباره غرید:
- می گم چرا درو باز نمی کنی؟
اگه تو موقعیت دیگه ای بود حتما می گفت مگه کلید نداری خوب؟ شاید من حموم باشم! شایدم دست به آب! خودت درو باز می کردی دیگه ... اما اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کرد ... تبرئه کردن خودش از گناه نکرده ... دم دستی ترین جوابی رو که می تونست بده رو گفت:
- خواب بودم ...
احسان با پوزخند نگاهی به سر تا پاش کرد ... قبل از اینکه طناز بتونه باز دروغی سر هم کنه احسان کفشاشو در آورد راهی اتاق خواب شد و گفت:
- جدیداً با لباسای بیرون می خوابی؟! من که سر در نمی یارم تو چته! اما من خیلی خسته ام ... سرم داره از درد می ترکه ... می رم بخوابم ...
آب یخ ریخت روی آتیش ترس طناز ... پس بگو! احسان باز دوباره دچار همون سردرد های کذاییش شده بود ... وقتایی که دچار سر درد می شد بدخلق و عصبی می شد ... چشماش هم عین دو کاسه خون می شدن ... حالا همه چی از نظرش طبیعی شده بود ... نگاهی به خودش و لباساش کرد ... اوف چه گندی زده بود! دنبال احسان وارد اتاق شد ... احسان با یه شلوارک افتاده بود روی تخت ... بی حرکت ... چشماشم بسته شده بود ... نفس آسوده ای کشید ... احسان هنوز چیزی نفهمیده بود ... کاش حالش خوب بود تا خودش همه چیز رو براش تعریف می کرد ... ولی با این شرایط که نمی شد ... سر احسان می ترکید. آروم نشست لب تخت ... پلکای احسان لرزیدن اما حرفی نزد. نیاز داشت به دستای نوازشگر طناز ... شاید تندی می کرد ... اخم و تخم می کرد اما اخرش مرد بود. مرد بود و بعضی وقتا بچه می شد. بعضی وقتا نیاز پیدا می کرد به اینکه نوازشش کنن. لوسش کنن و طناز چقدر خوب اینکار رو بلد بود ... سرشو برد پایین نزدیک گوش احسان و همینطور که پنجه توی موهای خرمایی شوهرش می کشید گفت:
- عزیزم ... چی کار کردی با خودت که سرت درد گرفته؟ عصبی شدی؟
احسان یکی از دستاشو انداخت دور شونه طناز و گفت:
- نه بابا ... غذای سرد خوردم سردیم شده ...
طناز با نگرانی صاف نشست و گفت:
- چی خوردی؟!
احسان با همون چشمای بسته نالید:
- ماهی ...
طناز از جا بلند شد و گفت:
- الان برات یه لیوان چایی نبات می یارم ... خیلی زود خوب می شی ...
- بیخیال طناز می خوام بخوابم ...
- نمی شه که عزیزم ... زود آماده می شه ...
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد. چایساز رو به برق زد و مشغول خورد کردن تکه های بزرگ نبات زعفرانی شد ...

 


ده دقیقه بعد چایی نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز کشیده بود. نشست کنارش ، لیوان چایی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت دستی به پیشونی یخ کرده احسان کشید و گفت:
- طناز نباشه که تو سرت درد بگیره ...
احسان غرید:
- خدا نکنه ...
- می خوام بکنه! تو چی کار داری؟ جون خودمه ... می خوام فدای تو بکنمش ...
احسان لبخند محوی زد و گفت:
- همه چیزت مال منه ... مال من! فهمیدی؟
اینبار نوبت طناز بود که لبخند بزنه ... فکر مسیح پر زده بود و رفته بود پی کارش. الان فقط احسان بود و احسان ... مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- آره عزیزم ... فقط مال تو ...
احسان نفسی از سر آسودگی کشید. انگار نیاز داشت که همیشه این تایید رو بشنوه ... عاشقه دیگه! همیشه می ترسه! همیشه اضطراب داره که عشقشو از دست بده ... زمزمه کرد:
- آره ... همه چیت ... مال من! فقط من ...
همینطور تکرار می کرد و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل قلب طناز توی سینه بی قراری می کرد. سرشو نزدیک گوش احسان برد و با صدای تاثیر گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنیدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنید:
- جان دلم ...
هر دو به این بازی عادت داشتن. قرار نبود حرفی زده بشه. قرار نبود مطلبی بیان بشه. فقط همو صدا می زدن. همین و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگی من ...
- جانم نفسم ...
طناز ریز ریز خندید و احسان با صدای پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... دیوونه م کردی ... بیچاره م کردی ...
طناز همونطور با خنده لیوان چایی نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه دیگه خیلی لوسم کردی ...
- دوست دارم! حرفیه؟! مشکلی داری؟
- من غلط بکنم! حالا بشین ... یه کم که از این چایی نبات دبش بخوری خوب می شی. پاشو ببین طنازت چه کرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و لیوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر کشید. طناز سرشو برد جلو گونه شو بوسید و گفت:
- آفرین پسرم! می خوای یه دوش بگیری؟!
احسان دوباره ولو شد روی تخت و گفت:
- نه ... فقط می خوام بخوابم ...
طناز هم دیگه چیزی نگفت فقط پتوی نازک پایین تخت رو برداشت و روی بدن نیمه برهنه احسان کشید. زمزمه کرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخیر ...
احسان در حالی که دیگه گیج خواب بود گفت:
- تو نمی یای؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقیقه دیگه می یام ... یه دوش می خوام بگیرم ...
احسان دیگه حرفی نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آیفون و بیرون رو چک کرد. خبری نبود ... بعدش رفت سمت کاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند می کوبید. گوشیشو از روی میز برداشت و برای توسکا اس ام اس زد همه چی امن و امانه! دیگه تماس از مسیح هم نداشت. نمی دونست چه قصدی داره اما فهمیده بود الان قصد نداره به احسان حرفی بزنه. چون دقیقاً از وقتی که احسان اومده بود دیگه خبری ازش نشده بود. هر قصدی هم که داشت امشب به نفع طناز کار کرده بود. رفت سمت حموم ... اینقدر که حرص خورده و استرس داشت همه تنش عرق کرده بود. واقعا نیاز به یه دوش آب ولرم داشت ...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ