روزای بارونی 28
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

ماشین رو با بی دقتی تموم جلوی در خونه شبنم اینا پارک کرد و گوشیشو دوباره از روی صندلی کنار برداشت و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... ولی بازم بی نتیجه بود و جوابی نگرفت ... اینبار شماره شبنم رو گرفت ... هر بوقی که می خورد حس می کرد اعصابش بیشتر به هم می ریزه ... درستش نبود بره در خونه رو بزنه و داد و هوار راه بندازه ... که اگه می تونست حتما اینکار رو می کرد ... اما هر طور بود داشت خودشو کنترل می کرد ... دیگه داشت از جواب دادن شبنم نا امید می شد که صدای ترسیده اش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- الو شبنم ...
- سلام ... خوبی آرتان؟
- سلام ... نه چه خوبی! این مسخره بازی ها چیه ترسا داره در می یاره؟!! بهش بگو دم درم بیاد پایین ...
- آخه ...
آرتان همه خودداری که تا اون لحظه حفظ کره بود رو از دست داد و فریاد کشید:
- آخه بی آخه! نشنیدی چی گفتم؟!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که متوجه ماکسیمای مشکی رنگی درست جلوی ساختمون شبنم اینا شد و گفت:
- شبنم این ماشین شایانه اینجا پارکه ... درسته؟!!
شبنم دیگه کامل لال شد ... چی داشت که بگه! باز داد آرتان از جا پروندش:
- با توام!!! می گم این ماشین شایانه؟!!!
وقتی سکوت طولانی شبنم رو دید با سرعت از ماشین پیاده شد و گفت:
- درو باز کن دارم می یام بالا ...
به دنبال این حرف در ماشین رو به هم کوبید و گوشی رو قطع کرد ... شبنم با رنگ پریده رو به شایان و ترسا که با نگرانی نگاش می کردن گفت:
- داره می یاد بالا ...
بعد نگاش چرخید سمت شایان و گفت:
- شایان ... ماشینتو دم در دید آمپرش چسبید ...
شایان سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه:
- من الان وکیل ترسام ... می خواد چی کار کنه؟!!! وقتی دنبال خاک بر سریشه باید به این فکر کنه که زنش هم حق و حقوقی داره ...
شبنم داد کشید:
- برای من دم از حق و حقوق نزن! می گم داره می یاد تو!
صدای زنگ که بلند شد شبنم نالید:
- چه خاکی تو سرمون کنیم؟!
ترسا از جا بلند شد ... با اینکه خودش هم ترسیده بود ... با اینکه اون روی آرتان رو خوب می شناخت لی لی کنون رفت سمت آیفون و گفت:
- خودم جوابش رو می دم ...
بعد هم بدون حرف در رو باز کرد و توی دهنه در ایستاد تا آرتان بیاد بالا ... چیزی طول نکشید که آرتان رو نفس بریده توی پاگرد روبروش دید ... اینقدر عصبی بود که حتی سوار آسانسور هم نشده و همه سه طبقه رو با پله اومده بود بالا ... با دیدن ترسا سر جاش ایستاد ... ترسا غمگین و دلخور ولی با اخم و قدرت خیره شده بود به آرتان ... قفسه سینه آرتان به شدت بالا و پایین می شد و اخماش سه برابر بدتر از ترسا در هم شده بود ... کمی که نفسش جا اومد بدون هیچ حرفی غرید:
- بریم ...
ترسا کمی خودشو عقب کشید و گفت:
- اِ جدی؟!! کجا؟!
آرتان متعجب نگاش کرد! این زن با این نگاه سرد و این لحن سردتر و کوبنده ترسای خودش بود؟! ترسای دوست داشتنیش؟! چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
- حالت خوبه؟!!
تکیه داد به در و گفت:
- من که خوبم! تو انگار خوب نیستی! این چه وضعیه! خونه دوستم هم نمی تونم بیام؟
آرتان که حس کرد داره زیادی جلوی ترسا کوتاه می یاد غرید:
- بی خبر نخیر! بی خبر هیچ قبرستونی نمی تونی بری ... برو آماده شو بریم ... دیگه حوصله این بچه بازیاتو ندارم ... تو راه حرف می زنیم ...
- من با تو جایی نمی یام ... محض اطلاعت می گم که بدونی ... بعد از اینکه اینجا کارم تموم شد هم می رم خونه بابام ...
قیافه آرتان دوباره برزخی شد ... قبل از اینکه ترسا بتونه حرفشو کامل کنه هجوم برد به سمتش، بازوی دست سالمش رو گرفت توی دستش و گفت:
- دوست داری مثل قبلاً ها کبودش کنم؟! شاید هم اینبار دوست داری خوردش کنم! انگار زبون خوش حالیت نمی شه! خیلی خب ... حالا که خودت می خوای به یه زبون دیگه باهات حرف می زنم ...
ترسا بیشتر از هر چیز نگران فک آرتان بود که هر آن ممکن بود خورد بشه بریزه روی زمین! از بس دندوناشو روی هم فشار می داد ...
- دیگه حوصه مسخره بازیاتو ندارم ... چته تو؟!! حرف حسابت چیه؟!! اینجا چه غلطی می کنی؟ وسایل آترین رو کجا دنبال خودت راه انداختی؟!!! شایان اینجا چی کار داره؟!! هـــــــــان؟!
از دادش ترسا پرید بالا ... شبنم و شایان هم که تا اون لحظه جلوی خودشون رو گرفته بودن که دخالت نکنن جلوی در اومدن و شایان در حالی که سعی می کرد دست آرتان رو از بازوی ترسا جدا کنه با جسارت گفت:
- ولش کن آرتان ... با زور هیچی عوض نمی شه ... ترسا تصمیمش رو گرفته! می خواد ازت جدا بشه ... می فهمی؟!! پس اوضاع رو بدتر نکن ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ