روزای بارونی 29
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!


ترسا نالید:
- شایان ...
نمی خواست فعلاً آرتان چیزی بفهمه! چون می دونست به محض اینکه بفهمه تازه بدبختی هاش شروع می شه! شایان اشتباه کرد ... توی همین فکرا بود که با جیغ شبنم پرید بالا ... تازه متوجه شد که آرتان دستش رو رها کرده و هجوم برده سمت شایان ... شایان رو هل داده بود داخل آپارتمان به دیواری که روبروی در قرار داشت چسبونده بودش و داشت بی رحمانه توی صورتش مشت می کوبید ... هیچ کس نبود که بتونه جلوی قدرت آرتان بایسته ... ترسا وحشت زده جیغ کشید:
- آرتان ...
و اینبار خشم آرتان خود ترسا رو نشونه رفت:
- تو خفه شو!!! خفه شو ... فقط برو پایین ... برو تا نکشتمت!
ترسا اینقدر ترسیده بود که بی هیچ حرفی لنگ لنگون راه افتاد سمت کیفش ... با بغض برش داشت و گفت:
- خیلی خب! باشه من می رم پایین ... فقط ولش کن! ولش کن آرتان ...
آرتان دستش رو به صورت افقی زیر گلوی شایان که با صورت خونی بهش خیره شده بود گذاشت و گفت:
- حواستو جمع کن! یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی بگی باید بری اون دنیا ... شیرفهم شدی؟!!! پاتو از زندگی من می کشی بیرون ... اخطارم هم همین یه بار بود ... دفعه دیگه بهش عمل می کنم!
به دنبال این حرف فشاری به گردن شایان وارد کرد و اومد سمت ترسا ... دستشو گرفت و بی توجه به وضعیت شل و پل ترسا کشیدش بیرون و در خونه رو محکم به هم کوبید ... هیچ حرفی نمی زد ... جلوی آسانسور ایستاد و دکمه شو کوبید ... صدای هق هق ترسا دیوونه ترش می کرد ... آسانسور که ایستاد رفت تو و ترسا رو هم کشید داخل ... دست ترسا تیر می کشید و پاش درد گرفته بود. ولی درد هیچ کدوم به اندازه درد دلش نبودن ... آرتان با صدای گرفته گفت:
- بس کن !
همین کافی بود تا صدای هق هق ترسا بلندتر بشه ... آرتان دستشو مشت کرد و گفت:
- بس کن بهت گفتم ... حالا مونده! حالا حالا ها وقت برای گریه کردن داری لعنتی! دیگه نمی شینم نگات کنم! طلاق!!!!! آره؟!!!!
داد آرتان باعث شد هوس کنه با همه وجود خودشو تو بغل آرتان پنهون کنه و زار بزنه. اما جلوی این حس رو گرفت. آغوش مهربون و امن همسرش دیگه پاک نبود ... دیگه آلوده شده بود... آلوده آغوش یه زن دیگه ... پس هر دو دستش رو بالا اورد و صورتشو پوشوند ... آرتان بی توجه به وضعیت ترسا داد کشید:
- گریه کن! باشه گریه کن ... آدمت می کنم ترسا ... هر کاری کردی واسه امتحان کردنم صدام در نیومد! اما این یکی رو دیگه تحمل نمی کنم ... زنی که اسم طلاق رو بیاره زن نیست!!! می فهمی؟!!! تو خجالت نمی کشی؟!!! هان؟!!!! خجالت نمی کشی؟!!! واسه من وکیل می گیری؟!!! هه! فکر کردی من اینقدر بی غیرتم که بذارم پات برسه به دادگاه؟ واسه یه لجبازی مسخره ...
آرتان شک نداشت که همه چیز یه بازی بچه گونه است! یه درصد هم احتمال نمی داد که قضیه جدی باشه ... اما ترسا خوب می دونست این اوله مصیبتشه ... چقدر دوست داشت دهن باز کنه و همه چیو بگه تا آرتان اینقدر از موضع قدرت باهاش حرف نزنه ... اما افسوس و صد افسوس که انگاز چسب ریخته بودن توی دهنش ... آسانسور که ایستاد آرتان با خشونت کشیدش بیرون و همین باعث شد پاش پیچ بخوره و بیفته روی زمین ... صدای هق هقش بلند تر شد ... آرتان بدون حرف خم شد با یه حرکت کشیدش توی بغلش ... طوری اونو به سینه اش می فشرد که انگار بار آخره بغلش کرده ... اما این فشار فقط به خاطر این بود که نمی خواست تحت هیچ شرایطی از دستش بده! هیچ شرایطی ... حتی شده بود به زور! کلافگی داشت به مرز جنون می رسوندش ... معنی این مسخره بازی ها رو نمی فهمید ... اما یه چیز رو خوب می دونست ... باید می فهمید! باید می فهمید ترسا چش شده ... باید ... ترسا دست و پایی زد و با صدای گرفته اش گفت:
- منو بذار زمین ... وحشی! چرا همیشه می خوای کاراتو با زور پیش ببری؟
آرتان فقظ غرید:
- هیشششش!!!
رفت سمت ماشینش ... در ماشین رو باز کرد ترسا رو انداخت روی صندلی و خودش هم سوار شد ... ترسا درست حس دختر بچه ای روداشت که یه کار خطا اناجم داده و الان منتظر تنبیه شدن از طرف باباشه ... آرتان به سرعت راه افتاد ... باز هم داشت پرواز می کرد و ترسا به این رفتارش عادت داشت ... اون گریه می کرد و آرتان لحظه به لحظه بیشتر از قبل اوج می گرفت ... هر چند لحظه یه باز با پوزخندی عصبی می گفت:
- طلاق ... هه!
ترسا که درد پاش بیچاره اش کرده بود نالید:
- آرتان ... برو بیمارستان ...
آرتان یه دفعه با نگرانی نگاش کرد و گفت:
- چی شده؟!!
فقط تونست بگه:
- پام ...
آرتان انگار تازه متوجه وضعیت همسرش شد ... سریع فرمون رو چرخوند ... مسیر رو دور زد و باز غرید:
- لعنتی! با این وضعش واسه من قهرم می کنه! طلاق هم می خواد! وکیل هم می گیره .. دادگاه هم می خواد بره!
ترسا از درد داشت به خودش می پیچید وگرنه حتما به این غر غر کردنای آرتان می خندید ... بالاخره جلوی یه بیمارستان توقف کرد و پیاده شد ... ترسا بی حال شده بود و نمی تونست تکون بخوره ... آرتان خودش ماشین رو دور زد در رو باز کرد و کشیدش توی بغلش ... ترسا چنگ انداخت دور گردنش و خودشو بهش چسبوند ... نیاز داشت بهش ... به این که تکیه گاهش باشه ... آرتان تنها تکیه گاه زندگیش بود! تنها تکیه گاهش ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ