ترمه 1
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

سخت بود اما باید باور میکردم... گاهی نمیدونم از دست دادمت یا از دست رفتم... عاشقت نبودم درسته اما کم کم روحم با عشقت داشت پیوند میخورد... رفتی و من هنوز گیج لحظه هایی ام که میگفتی با هر لبخند من میمیری.... من شوخی شوخی لبخند زدم اما تو جدی جدی از پیشم رفتی.... یا عشق با من خوب نیست یا سهم من تنهاییه اول ارتباطیم که اخرش جداییه تو تلخ میخندی به من من خندرو حس میکنم این اخرای رابطست ایندرو حس میکنم تا تو سکوت میکنی دیوار میشه پنجره به سمت در میری منو دلشوره از دست میبره از بغص پر میشم ولی چشمامو میبندم ولی با اینکه خیلی سختمه تو گریه میخندم ولی بعد از تو طرح خونرو اوار میکشم برو نابود میشم تو خودم کنار میکشم برو.... تا تو سکوت میکنی دیوار میشه پنجره به سمت در میری منو دلشوره از دست میبره..... این اولین شعری بود که بعد از نبودنت سرودم.... والله که شهر بی تو مرا حبس میشود... *** سهیل منو نمیخواد و منم به یه ازدواج اجباری راضی نیستم... من عاشق سعید نبودم اما ...دوسش داشتم... حالا بدون هیچ حسی اونم با اجبار باید ازدواج کنم... از طرفی ناراضی نیستم بهتر از اینه که تو خونه ای بمونم که هرروز باید نگاه ترحم امیز مادربزرگ تحمل کنمو نیش و کنایه های مردمو بشنوم ... تو تموم مدتی که نامزد بودیم سعید پر بود از عشق .... از عشق دختری که همیشه احساساتش یخی بود.... دوسش داشتم اما ابراز علاقه تو وجود من خشک شده بود... با این همه بی مهری باز میگفت : " رویت روی ماهت لمس دوستت دارم است " *** - مادر جون خواهش میکنم من راضی نیستم اقا سهیل به خاطر من یه عمر زندگیش تباه بشه....راضی نیستم از دختری که بهش علاقه داره بگذره به خاطر اینکه به وصیت برادرش عمل کنه... من میرم مطمئن باشین .... دیگه برنمیگردم ...بذارین همه چی فراموش شه.... - ترمه چرا متوجه نیستی... سهیل با عصبانیت حرف مادر و قطع کرد و گفت : - مامان جان کسی که متوجه نمیشه شمایین ...نه من راضیم نه ترمه ... ترمه ممکنه خیلی فرصتای دیگه داشته باشه...اونا فقط نامزد بودن ... ترمه هنوز یه دختره 22 سالس پس قطعا میتونه دوباره ازدواج کنه.... با مکثی ادامه داد : - اما با کسی که دوسش داره... اقای خسروی بالاخره سکوتو شکست و گفت : - بیخودی اینقدر جرو بحث نکنید این مسئله نه به علاقه تو مربوط میشه نه به اختیار ترمه...باید ازدواج کنید تمومش کنید بره... چه راحت... سهیل با تمام حرصی که داشت کوبید به دسته مبل و گفت : - من نمیفهمم یه پسر 24 ساله چرا باید وصیتنامه داشته باشه...لعنتی!!! بغض سخت گلومو چنگ مینداخت...چقدر بده نقش یه ادم اضافی رو باز کنی... مامان شیرین دنبال اقای خسروی به طبقه بالا رفت .... دیگه نمیتونستم تحمل کنم پلک نزدم که مبادا اشکام جاری بشه ... اما خود به خود چشام میبارید...کاش سعید بود نه کاش اصلا از اول نمیدید منو... من که داشتم مثه ادم زندگی میکردم... ***یکی دو ماهی بود که میومدم دانشگاه .... بزور و بلا بالاخره تو رشته ای که عاشقش بودم قبول شدم "طراحی دیزاین داخلی" تو این دو سه ماه ...هنوزم از سعید خسروی خبری نبود... میدونستم داداشش خوانندست که همه شوق و ذوق اومدنشو دارن... همه جا حرف این تحفه بود... تحفه ای که همه دخترای کلاسمونو به خاطرش سر و دست میشکوندن... داشتم به اکانت فیس بوکم یه سری میزدم که فکری به کلم زد حالا ما که این شاپسرو ندیدیم حداقل بریم عکسشو ببینیم.... بچه ها گفته بودن با داداشش کلی عکس داره تو اینترنت یه سرچ کردم ... اون خوانندهرو میشناختم...سهیل خسروی... پس قطعا اونی که کنارشه سعیده دیگه... اه اه این چی بود اینجوری دخترا خودشونو براش لابه لا میکردن....خلن به قران خوشگل نبود اما چهره جذاب و با نمکی داشت و قطعا به خاطر خودش دوسش نداشتن.... خوب کی بدش میاد یه پسره معروف و پولدارو ...والا خوب... یه کم از بیوگرافیشو خوندم 26 سالش بود سهیلم 28 سالش.... نمیدونستم خودشم اهنگسازی میکرد...نه بابا... خوب منم پولم از پارو بالا میرفت اینکاره میشدم... پدرو مادر با برادر کوچیک ترم حدود 15 سال پیش تو یه تصادف وحشتناک از پیشم رفتن... هه...اگه الان خانواده منم بودن .... میشدم بچه پولدار... بعد از مرگشون کارخونه ام خوابید شریک نامردشم با یه سند قلابی همه چیو بالاکشید اما خوب هنوزم یه خونه درندشت برام مونده بود... اما بعد از یکی دوسالی که خونه خودمون بودم ... با اصرار مادربزرگ رفتیم خونش... از اولم عاشق گرافیک بودم... سالهای هنرستانمو به راحت گذروندم یه بار که کنکور دادم قبول نشدم اما عزممو جزم کردمو با هر سختی بود کنکور سخت هنرو قبول شدم ...حالام که یه ترم از دانشگاهم میگذره .... *** داشتم با فرنوش تو راهرو راه میرفتیم ...مهرنوشم تند تند از دوست پسر جدیدش میگفت که دیوانه وار عاشقش شده و قراره عکسشو برام بیاره.... - اره نمیدونی ترمه یه جیگریه....وایییییی - چیه از حال و هوای سعید خان دراومدی؟؟؟ - سعید سعید کیه؟؟؟ - اقای خسروی رو میگم... تادیروز که پر پر میزدی حتما بیاد میندازمش تو دام عاشقی حالا چی شده؟؟؟ - وای اونکه جای خود داره مشتی به کتفش زدمو گفتم : - خیلی پرویی به قران...اهان راسی رفتم عکسشو دیدم همچین تحفه ای نیست... - اره اونقدام دخترکش نیست اما خوب....پولش از پارو بالا میره دیگه اما داشش خدایی تیکه ایه ...اصن قیافش سگه سگه...لامصب یه لحظه از فرنوش بدم اومد چقدر بعضی از دخترا بدبختن به خدا.... اهن پرست.... فرنوش گوششیشو جواب داد و خیلی هول هولکی باهام خدافظی کرد و رفت پیش دوست پسر بیچارش... یعنی ادم له میشد این پله ها رو بالا پایین میکرد با اینهمه وسیله .... تخته شاسی از یه ور کیف دستیمم از یه ور دیگه الان موقع زنگ زدن بود؟؟؟ به زور گوشیو در اوردمو رفتم تو محوطه همه جا خلوت خلوت بود تا دکمه سبزو فشار دادم... با برخورد به یه نفهم الاغ همه وسایلم با موبایل نازنینم ریخت کف زمین... اخ که کاش پاش میشکست .... لعنتی با عصبانیت صورتمو گرفتم بالا و با حرص دادم : - مگه کوری؟ اوه... این که همین تحفه نطنزه.... اخمی کوچولویی کرد با یه خنده با نمک گفت : - چرا اینقدر عصبانی؟؟؟؟ خندم گرفته بود اما جلوخودمو گرفتمو اساسامو جمع کردم .... بدون اینکه کمکم کنه از کنارم رد شد.... بیشعور .... دلم میخواست یه دادی سرش بزنم ...فکرکرده کیه ...زده در رفته...اوههههه خوب حالا فک کرده با ماشین نداشتش تصادف کرده خودمم خندم گرفته بود یه دوری تو حیاط زدمو بعد از نماز رفتم تو کلاس خالی بود هنوز کسی نیومده بود سر درد بدی گرفته بودم سرمو گذاشتم رو میزو چشامو بستم... کاش کلاس اصن تشکیل نمیشد امروز حال و حوصله ندارم ... صدای بچه ها میومد اما دلم نمیخواست پشم ... با صدای جیغ دخترا و عربده پسرا پریدم.... - بابا منور کردی سعید خان چه عجب... - وای سعید من عاشق اهنگاتم... یعنی هرکس به نبه خودش یه زری میزد....کمکم داشت حالت تهوع بهم دست میداد... با یه چشم غره سرمو برگردوندمو تو دلم گفتم : - چه حالیم میکنه قربون صدقش میرن عد اومد کنار من نشست...بدم میاد ازش.... استاد اومد داخل و بعد از حضور و غیاب رو به امید گفت : - الان دقیقا حستون چیه؟ راحتین اینجا کم و کسری نداری؟ - واسه چی استاد؟ - خونه خالس دیگه ...هرموقع دوست داری میای میری ....چی شده؟؟؟ با خنده قشنگی گفت : - هه...من اطلاع داده بودم که مدتی سفرم.... - به کی؟ - چی به کی؟ - به کی اطلاع دادین - میخواین برم بیرون؟ - نخیر بفرمایید استاد شروع کرد به نوشتن .... خیلی بی رحمه به قران برا خودش مینویسه میره.... اعصابم خورد شده بود نصفشو ننوشته بودم که دوباره پاک کرد... - ای بابا استاد شما خودت مینویسی میری...میشه یه لحظه رخصت بدین ؟؟؟؟ همونطور که داشت مینوشت گفت : - نه!! منم بی اعصاب وسایلامو جمع کردمو با غیض پاشدم رفتم بیرون نمیدونم یه هویی چم شده بود؟ حال کلاس بعدیم نداشتم... رفتم خونه!!! *** - سلام مادر چقدر زود اومدی مگه امروز یکشنبه نیست - چرا مامانی حوصله نداشتم کلاس اخرو نموندم - اوا یعنی چی ؟؟ نمیشه که هروقت دوست داری بری بیای.... - مامانی تورو خدا گیر نده سرم بدجور درد میکنه... **** یه هفته از اون روز میگذشت که دوباره سعید و دیدم و دوباره ام اومد کنار من نشست... منم هیچی بهش نمیگفتم ... دیگه عادتش شده بود هر روزی که کلاس داشتیم میومد کنار من میشست...و من دلیل این کارشو نمیفهمیدم یه روز دلو زدم به دریا و گفتم : - ببخشید اقای محترم برای چی شما میای کنار من میشینی؟؟ با خنده همیشگیش گفت : - اشکالی داره؟ - بله که داره - اشکالش چیه؟؟؟ - بروبابا توام... از رفتاراش حرص میخوردم از این که اینقدر .... ازش حرص میخوردم چون خوب بود...خوش اخلاق بود... اما من ...سرد و خشک و مغرور ...ساکت میرفتمو میومدم...همین که همه بهش توجه داشتن حالمو میگرفت ...از اینکه هر حرفی میزنه همه تاییدش میکنن دیوونه میشدم از اون سوال بی سرو تهم دو سه هفته ای گذشته بود که تو محوطه اومد جلوم وایساد و گفت: - خانم معتمد میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ میدونستم این جمله کلیشه ای برای چه مواقعی به کار میره بی توجه راهمو کشیدم رفتم کنارو اروم گفتم : - نه!! دوید سمتمو گفت : - براچی اونوقت؟؟؟ - اقای محترم نمیخوام وقتمو بگیرین...عیب داره؟؟؟ خودتون اجازه گرفتین منم ندادم با خنده گفت : - چیو؟ بیشعور منحرف ...خندم گرفته بود اما هرجور شده خودمو کنترل کردمو جولوش وایسادمو گفتم : - مسخره....اجازه دستی به موهاش کشید و دوباره خندید و گفت : - اهان!! اصن انگار این لبخند یکی از اجزای صورتش بود یه عضو جدانشدنی... ناخداگاه خندت میگرفت وقتی میدیدیش.... اروم گفت : - حالا میدین؟ اجازرو منظورمه با لبخند کوتاهی گفتم : - بگین - اینجوری که نمیشه... داشتم میرفتم که سریع گفت : - باشه باشه ...میگم - بفرمایید - من یکی از ترانه هاتونو میخوام - بله؟؟؟؟؟؟؟؟ - مگه شما شعر نمیگید؟ - کی گفته؟؟ - البته با اینکه اصلا بهتون نمیاد اما خوب ترانه هاتونو خوندم فوق العادس.... - من اصلا نمیفهمم - تو فیس بوک خوندم ... - حالا میخواین چیکار شما اون چرت و پرتارو؟ - چرت و پرت تو به اونا میگی چرت و پرت؟ - حالا هرچی... - یه ملودی دارم که میخوام سهیل...برادرم براش بخونه با شعر شما خیلی سازگار بود... - باشه...بگیرینش.. رفتمو دیگه پشت سرمم نگا نکردم تا رفتم خونه سریع لپتاپمو روشن کردم... فکرشو میکردم سعید بهم درخواست دوستی داده بود.... کاری دیگه ای جز تایید نداشتم... هه آنم بود... یه دوری زدمو یه ترانه جدید گذاشتم دیشب نوشته بودم... سعید بهم مسیج داد: - سلام خوبی؟ - سلام ممنون چه پروئه...سریع شما شد تو... - منم خوبم خندم گرفت - به سلامتی... - اخه چرا؟ دیوونس پسره... - چی چرا؟ - چرا اینجوریی؟ - ببخشید چیجوریم - اونجوری که من عاشقشم فک کنم داشت اشتبا مسیج میداد... قلبم مثه چی میزد - خوبین شما؟ - چرا بد باشم؟ - نمیدونم والا...خدافظ - وایسساااااااااااااااااااا ا - فک نمیکنم کاری داشته باشین!!! - یه لحظه میای دم در داشتم چایی میخوردم که پرید تو گلوم.... سریع مانوتمو پوشیدمو به دو رفتم دم در....به شتاب درو باز کردم...رو زمین نشسته بود... اروم بلند شد و گفت : - سلام... نمیتونستم صدامو کنترل کنم: - اقای محترم این مسخره بازیا چیه ؟ شما از من یه شعر میخواستین که منم بی چون و چرا قبول کردم ....این کارا یعنی چی؟ شما ادرس خونه مارو از کجا پیدا کردین؟؟؟ - اروم اروم اروم ...الان بهت میگم....اره بی چون و چرا قبول کردی اما من چیز دیگه میخوام که همونجوری ...بی چون و چرا قبول کنی... - اه ...مسخرشو دراوردین...خواهش میکنم برین اومد روبه روم وایساد خیلی نزذیک بوی عطر مردونشو احساس میکردم... - با من ازدواج میکنی؟؟؟؟ *** نمیدونم چی شد به یه چشم بهم زدن به سعید محرم شدم... حس خاصی بهش نداشتم...اما خودمو توجیه میکردم که کمکم بهش علاقمند میشم.... سهیل از من خوشش نمیومد...فکر میکرد که من در شانشون نیستم.... وجودش برای من مهم نبود...مهم سعید بود که کم کم داشتم بهش عادت میکردم...به محبتاش...مهربونیاش ....خنده های تموم نشدنیش...شوخی های بامزش...تازه حالم شده بود مثه اوایل خودش تا میدیدمش قلبم تند میزد دست و پام میلرزید...فرنوش بهم گفت اینا علائم عاشقیه... منم لبخند میزدم از همونایی که سعید دوست داشت... چاهار ماهی از عقدمون میگذشت....یه روز گوشیم زنگ خورد و در کمال تعجب شماره سهیل افتاد... - بله! بفرمایید.. - ترمه! صداش میلرزید...این ضعف توی صداش برام نا اشنا بود...ایمان همیشه محکم بو...محکم و مغرور... - اقا سهیل...چیزی شده؟ - خونه ای؟ - اره ...میشه بگین چی شده؟؟؟ - باش خونه میام دنبالت.. قطع کرد...دلشوره گرفتم...چه لزومی داشت....سهیل بیاد دنبالم... گفتم یه زنگ به سعید بزنمو بهش بگم که سهیل میاد اینجا....اما جواب نمیداد... چند تا پیام بهش دادم.. - سلام عزیزم چرا جواب نمیدی؟؟ - سعیدم!!!! تورو خدا جواب بده دلشوره گرفتم - سهیل داره میاد دنبالم نمیدونم واسه چی...اگه ..!!! هروقت اسمو دیدی جواب بده صدای بوق ماشین سهیل اومد سریع از مامانی خدافظی کردمو زدم بیرون... سهیل کنار ماشین دست به سینه ایستاده بود... چشماش سرخ سرخ بود...وای نه!!! نکنه اقای خسروی...مشکی تنش بود... رفتم جلو ... اروم گفتم : - کسی چیزیش شده؟؟؟ چشماشو پاک کرد و گفت : - برو مشکیتو بپوش... با فریاد گفتم : - بگو چی شده!! سرشو انداخت پایینو گفت : - سعید... دوباره یه تصادف کذایی دیگه یه تیکه از سرنوشتمو کند.... *** خبری از عروسی و این مراسمای مسخره نبود... همون شب اول سهیل تنهام گذاشت... دوسه روزی خونه نبود... بهم اس داد و گفت : - یه کلید یدک برات زدم رو اپنه اشپزخونس... در ضمن کسی زنگ زد جواب نمیدی ..دوست ندارم کسی خبر دار شه... چقدر حس اضافی بودن بده... مثه همیشه که دلم میگرفت قلم بدست گرفتنم.. از تو عبور میکنم فقط نگاه میکنی من اشتباه میکنم توهم گناه میکنی به من نگاه کن نترس من به تو مبتلا شدم به موج میزنم ببین چه ساده ناخدا شدم به من نگاه کن بگو کجارو زیرو رو کنم؟ کودوم گلایرو بگم چه دردری ارزو کنم؟ به من نگاه کن برو فاصله باورم بشه در انتظار بودنت عذاب اخرم بشه ازم عبور میکنی ببین سقوط میکنم به من نگاه کن بزن فقط سکوت میکنم به من نگاه کن بگو کجارو زیرو رو کنم؟ کودوم گلایرو بگم؟ چه دردی ارزو کنم؟ به من نگاه کن برو فاصله باورم بشه در انتظار بودنت عذاب اخرم بشه *** صدای قفل در صدای دلهره هامه... حالم از این حال بهم میخوره...کاش بودی امید... حداقل که نیستی کاش از سهیل متنفر نبودم اینجوری خیلی برام سخته... نگام که میکنه تنفر از در و دیوار چشماش چکه میکنه....نابود میشم تو خودم... صدای در که میومد منم میپرم در اتاقو قفل میکنم ..اما اینبار به علاوه صدای در صدای یه دخترم میومد...از لحن لوس حرف زدنش میتونستم حدس بزنم کیه...طرلان...دختر خالش اخ که چقدر از اون بدم میاد... اه....چقدر من بدبختم که گیر این خانواده افتادم... در حال نوشتن بودم که در اتاقم به شدت کوبیده شد...قلبم اومد تو دهنم با پای لرزون رفتم سمت در ...یه نفس عمیق کشیدمو اروم در و باز کردم... - سلام! با فریاد گفت : - بار اخرت باشه که میری سر وسایل منو...میگردی....فهمیدی؟؟؟ اونقدر ضعیف شده بودم که ناخداگاه اشک تو چشام جمع شد... - چی رو میخوای بدست بیاری؟؟؟ نکنه میخوای بیشتر از این نشون بدی که.... ببین ترمه تو فقط تو زندگی من نقش یه ادم اضافی رو بازی میکنی... حرفشو قطع کردمو گفتم : - من برای چی باید وسایلای تورو بگردم؟ - هه نمیدونم اینو باید از تو پرسید - من این کارو نکردم.. - اهان پس ارواح اومدن اون تورو بهم ریختن رفتن اره؟ اشکامو پاک کردم...اه چقدر حال گندیه...اینقدر تحقیر؟؟؟ تا کی باید تحمل میکردم؟؟؟ - ببین تو اصلا برای من مهم نیستی که بخوام برم سر اشغال پاشغالاتو زیر و روشون کنم....از این به بعدم چیزیو گم میکنی بروسرهمون ارواح خیالیت هوار بکش... - چه بامزه... حرفشو قطع کردمو : - میخوام بخوابم و با کمال پروگی درو بستم...بعد از یه انتخاب واحد ابکی یه سر رفتم خونه فرنوشینا... - چه خبرا؟ - به نظرت باید چه خبری داشته باشم؟ - تورو خدا اینجوری نکن ترمه ..تو باید دلشو بدست بیاری!! - بروبابا دل خجسته ای داریا!! - بله که دلم خجستس...حالا بگو ببینم تو خودتو چیجوری نشون دادی؟ - هیچی بابا از صبح تا شب تو اتاقم روزایی ام که خونس اصلا از اتاق بیرون نمیام یه مشک محکم زد به کمرمو گفت : - واقعا مثه اینکه تو نمیفهمی...ترمه دیوونم نکن...اخه دختره احمق اینجوری که پیش بری تو میشی یه پیر دختر ترشیده افسرده اونم وقتی از این حال و حولش سیر شد تورو با یه تیپا شوت میکنه بیرونو خانومشونو میارن تا خانومی کنه..اخه ترمه تو کی میخوای این عقل ناقصتو به کار بندازی؟ - ولم کن تورو قران!! - واقعا تو فکر میکنی اگه این نجیب بازیارو دربیاری عاشقت میشه - فرنوش چرا نمیفهمی من برام مهم نیست که دوسم داشته باشه یانه !! درک میکنی؟ منم به اون هیچ حسی ندارم...بفهم - ترمه فقط یه بار به حرفم گوش کن خواهش میکنم... - فرنوش جان تو کاری رو از من میخوای که تا صدسال دیگم نمیتونم انجام بدم... - دارم ازت خواهش میکنم.... - خوب بگو - از همین الانی که میری خونه اینکارارو انجام میدی ها!! - حالاتو بگو!! - ببین دیگه مثه احمقا نمیری بچپی توی اتاق ... یه لباس خوشگل میپوشی یه ارایش مولایمم میکنی...میری یه شام خوشمزه میپزی....خورد خورد ..نخوردم خودت با کمال ارامش میشینی میل میکنی..ظرفاتو میشوری اشپزخونرو یه تمیز میکنی...میری پی کارت در صورت لزومم میری میشینی یه فیلمی چیزیم نیگا میکینی...یا یا اینکه چی میدونم برو بشین یه کتاب بخون...خوب!!! - اصلا...فکرشم نکن فرنوش... - چی زر زدی؟ خندم گرفته بود: - دیوونه اون حتی تاحالا منوبدون روسری ندیده حالا برم براش الاگارسون کنم؟؟؟ - مثه اینکه تو خودتم باورت نشده ها اون شوهرته ترمه ... - فرنوش .... - همینی که گفتم...به خدا اگه انجام ندی زنگ میزنم خونتون با خنده گفتم : - اونوقت سهیلم میگه ببخشید داریم با عشقم یه شام رویایی میل میکنیم الان مشترک مورد نظر - مورد نظر ماست....اره ابجی - شر و ور نگو خل و چل... - ترمه برو ببینم چیکار میکنی ها!! *** خدارو شکر خونه نبود ... اوه اوه ببین چه اشپزخونه ای درست کرده واسه من!!! بعد از تمیز کردن خونه رفتم حموم... یه لباس خوشگل که فرنوش پارسال واسه تولدم خریده بود پوشیدم... یه تونیک سرمه ای یقه شل با یه پاپیون خشگل پشتش ... به سفارش فرنوش یه جوراب شلواری مشکی پوشیدم ...البته من خودم نوع کلفتشو انتخاب کردم... موهای فرمو بردم بالا سرمو همونجا جمعش کردم ...قشنگ شده بود مثه ابشار شده بود پشتش... یه ارایش مختصرم کردمو دوباره رفتم سمت اشپزخونه...تموم هنرمو به کار گرفتم تا یه شام عالی درست کنم... حالا خوبه بزنه امشب نیاد خونه... نه امشب چارشنبس اکثرا میاد خونه... ساعت حدودا 8 بود که صدای در اومد...ای وای این چقد زود اومد امروز ...هول شده بودم اما اعتماد به نفس به کارم ادامه دادم... داشتم لازانیا درست میکردم...دیگه میخواستم پرو باشم...مثه خودش...اخ که چقدر من احمقم تا امید مظلومم بود فقط برااون بلد بودم زبل بازی درارم حالا جلو این کوه اعتماد به نفس موش شده بوده بودم...چقدر بد کردم به امید... صدایی ازش نمیومد... اروم سرمو برگردوندم دیدم داره با تعجب بهم نگاه میکرد... وای که چقدر بد نگاه میکرد...مثه مردای هیز ... با نیگاش داشت پاهامو میخورد... سرمو با کار خودم مشغول کردم...احساس کردم اومده تو اشپزخونه... اروم گفت : - چی کار میکنی؟؟؟ چی سوال مسخره ای.... - معلوم نیست؟؟؟ - کسی قراره بیاد... - نه.. چقدر اروم شده بود... هه .... اقا سهیل حال گرفته شمارم میبینیم... - پس.. اروم برگشتم دقیقا پشتم وایساده بود.... یه کم هول شدم اما خودمو جمع جور کردم... - ببخشید نمیتونم غذا بخورم؟؟؟ اصلا حواسش به من نبود...به خدا پسر به این هیزی ندیده بودم... اروم از کنارش رد شدمو رفتم سمت سینک ... داشتم ظرفای اضافی رو میشستم که گفت : - کسی زنگ نزد - چرا!! - کی بود؟ - گفتی جواب نده منم جواب ندادم!! وقتی برگشتم نبود...به کارم ادامه دادم ...صدای تلوزیون بلند شد... لم داده بود رو مبل و داشت چیپس میخورد... یه تعارفم بلد نیست پروووو یه چند بار جولوش رژه رفتم .... داشتم میرفتم اتاقم که دیدم دفترم دسشه و داره شعرامو میخونه...دلم میخواست برم ازش بگیرم اما از یه طرفم دوست داشتم این هنرمو به رخش بکشم.... گفتم وقتی از اتاق بیرون اومدم ازش بگیرم مثلا تازه دیدم... رژمو پررنگ کردمو از اتاق اومدم بیرون...رفتم جولوش وایسادمو دفترو از لایه دستاش بیرون کشیدم... - کی گفت اینو بگیری؟؟ - خودم... - بی فرهنگ بهت یاد ندادن نوشته های شخصی دیگرانو نخونی؟ دوباره وایساد رو به روم ... خیلی خیلی نزدیک...میخواستم برم عقب اما دوست نداشتم ضعیف جلوه کنم...نکنه نبودم... یه لبخند خشگل زد که یه ان منو یاد امید انداخت...وای که عین امید لبخند میزد... سهیل حرف میزد اما یک کلمه هم نمیفهمیدم...بی هوا اشک تو چشمام حلقه زد... بیشتر از این نمیتونستم مقاومت کنم... یه لحظه نگرانی تو چهره سهیل هویدا شد... اما من بی صدا اشک میریختم ... اروم نشستم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتمو های های به حال خودم گریه کردم.. ای خدا چقدر من بدبخت شدم که برای یه پسری که یه سر سوزنم ارزش نداره خودمو این جوری ابراز میکنم ... دستامو از رو صورتم کشید و گفت : - باتوام چته؟؟ هه...اینم از ابراز همدردیش... اگه نمیگفتم چرا گریم گرفته انگ دیونگی ام بهم میزد بلند شدمو رفتم سمت اشپزخونه اومد دنبالمو گفت : - چت شد یه دفعه..!! دستامو تکیه دادم به اپن و برگشتم سمتش...: - خواهش میکنم دیگه نخند... پوزخندی زد و گفت : - چه مسخره یعنی چی انوقت ؟ انگار که تو دنیای خودم نباشم گفتم : - خنده هات عجیب شبیه امیده... قشنگ احساس کردم یه حالی شد... انگار بادش خوابید.... سهیل رفت تو اتاقش یه نیم ساعت بعد اومد نشست جلوی تلوزیون از چشماش معلوم بود گریه کرده... میز و چیدمو خودم نشستم... مشغول خوردن بودم اروم گفتم : - اگه دوست داری بیا بخور... بدون حرف اومد و نشست پشت میز... چقدم پروئه بشقابشو داد که من براش بکشم ...یه برش گنده و پر ملات براش ریختم... هر یه لقمه ای که میخورد یه نیگا بهم میکرد... بی مقدمه گفت : - اون شعرارو خودت گفتی؟ منم بی تفاوت گفتم : - اره... - ازت میخرمشون - هه..عاطفه ادما خریدنی نیست ....محض اطلاعتون... - اسمتو تو اهنگام میزنم... - متاسفم... دیگه چیزی نگفت ..و ناخداگاه گفتم : - واقعا نمیتونم باور کنم که امید برادرت بود ...اونم قبل از اینکه به هم محرم بشیم همین درخواست و از من کرد..من بدون هیچ مخالفتی بهش دادم.... لبخندی زد و گفت : - چیو؟؟ - نه....مثه اینکه از این لحاظا مثه همین - کودوم لحاظا - جفتتون منحرفین... خنده صداداری کرد و گفت : - پس از این به بعد یاد بگیر با احتیاط جلو من حرف بزنی... - تو باید یاد بگیری از هر چیزی برداشت منفی نداشته باشی... - همیشه اینجوری نیستم... - اهان پس فقط برا من اینجوری هستی! نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت : - اره!! داشت بلند میشد که گفت : - فردا ظهر اماده باش ناهار خونه مامانم دعوتیم... راسی مامانم خیلی پاپیچم شد الکی بهش گفتم ازدواج کردیم.. نیشخندی زد و ادامه داد : - در ضمن الان فکر میکنه همدیگرو ...فکر میکنه داریم با علاقه زندگی میکنیم ..فردا مواظب رفتارت باش... تلوزینو خاموش کرد و داشت میرفت توی اتاق که گفت : - بابت غذا ممنون شبخیر... وایییییییییییی فردا رو بگو نقش بازی کردن برام حکم مرگو داره...پالتو سرمه امو پوشیدمو با ساپورت ستش...یه شال خوشرنگ سرمه ای براق که خودم طرحهای نقره ای شکل مثه دونه های برف روش کشیده بودم.... یه ارایش مختصرو کردمو چادر به سر روی مبل منتظر ایمان خان بودم... میخواستم برم لباسامو در بیارم که زنگ زد به گوشیم.... - الو..حاضر شدی؟؟؟ - علیکه سلام ..میشه بگی کجایی یه ساعته منو کاشتی؟؟؟؟ - ترمه خودت بیا من گرفتارم منم خودم میام بدون خدافظی گوشیو قطع کردم چقدر اعصابمو خورد کرده بود.... *** - سلام مامان جون... با محبت منو تو اغوشش گرفت و گفت : - سلام عزیز دلم ..خوبی؟؟؟ سراغی از ما نمیگیری.... مثه اینکه حسابی بهت خوش میگذره اره؟؟؟ - مرسی مامان جون نه بابا اینقدر درگیر درسامم که وقت سرخاروندن ندارم.. اره جونه خودت... - برو عزیزم اتاق امید...سهیل ...لباستو عوض کن... اخ که قلبم تیر کشید ...امید چقدر بد موقع رفتی... دلم نمیومد برم تو اتاق سهیل....در خاطرات دوتایی مونو باز کردمو رفتم داخل...انگار دنیا یه چیزی کم داشت ...اسمش امید بود... اشکامو پاک کردمو لباسامو عوض کردم یه باف زیبای طوسی که تا رونم بود با یه جوراب شلواری مشکی با یه کفش طوسی جیر پاشنه دار... موهای اتو کردمو دورم رها کردمو ارایشمو تجدید کردمو کمی بیشتر از همیشه رژ زدم... صدای طرلان میومد...قلبم ریخت... وای با وجود این که اصلا نمیتونستم نقش بازی کنم.... اروم از پله ها رفتم پایین... سهیلم اومده بود ..تا منو دید اومدم سمتمو با لبخند گفت : - سلام عزیزم...ببخشید نتونستم بیام دنبالت درگیر کارام بودم... اروم اومد جلو دستامو گرفت...تموم تنم یخ کرد...این اولین تماسمون بود... دستشو گذاشت روی کمرمو منو سمت مبل هدایت کرد هنوز اقای خسروی از شرکت نیومده بود طرلان از دستشویی بیرون اومد... اروم بلند شدم و باهاش یه سلام علیک خشک و خالی کردمو دوباره نشستم ...در کمال تعجب طرلان اومد جفت به جفت سهیل نشست... رفتم تو اشپزخونه تا از این فضای دو نفرشون دور باشم... مادر داشت چایی میاورد که من ازش گرفتمو رفتم به سالن....نامرد قرارمون نبود این دختره ام باشه.... سریع چایی رو تعارف کردمو رفتم نشستم کنار سهیل... فضا شدیدا سنگین بود...هیچ کس حرفی نمیزد.... بالاخره مامان یه چیزی پروند... - از دانشگاه چه خبر عزیزم؟؟؟ - هیچی بابا هی باید طرح بکشم تحویل بدم.... اخرشم یه ایرادی میگیرن این استادا... طرلان با هزار عشوه و ناز گفت : - شما چه رشته ای میخونین؟ - طراحی دیزاین داخلی...دکوراسیون... ابرویی بالا داد و دستشو گذاشت رو رون پای سهیل... مادر بلند شد و گفت : - من برم میزو بچینم منم سریع بلند شدم رفتم کمکش...میزو که چیدم شیرین جون گفت : - برو صداشون کن عزیزم اینم که دوباره دیر کرد... - چشم .میخواین به بابا زنگ بزنم؟؟؟ - اره عزیزم دستت درد نکنه... رفتم تو سالن... طرلان دستشو انداخته بود دور شونه سهیل و داشت براش بازم از اون عشوه خرکیا میومد... یه ان احساس بدی بهم دست داد سهیل با دیدن من سریع دست طرلان و برداشت اروم گفت : - بابا چرا نیومد؟؟ برم یه زنگ بهش بزنم بدون اینکه نگاش کنم گوشیو برداشتمو شماره بابا رو گرفتم اقای خسروی خیلی دوسم داشت اینو از رفتاراش میفهمیدم : - سلام بابا جون خوبین؟؟ - مرسی ممنون... - بله ..اهان..باشه چشم ... - بله بله چشم خدافظ رو به مادر گفتم : - گفتن نهار نمیتونن بیان ما بمونیم غروب میان ... - باشه عزیزم... رو به سهیل و طرلان گفت : - بچه ها بیاین غذا سرد میشه... بدون توجه به سهیل رفتم نشستم کنار مادر... سهیلم نشست کنارم...طرلانم رو به روش... هه..محبتش گل کرده...بشقابمو گرفت و کوت کرد از غذا..انگار من گاوم.... بشقابو گذاشتم جلوی خودشو یه کم برای خودم کشیدم... تو سکوت داشتیم غذامونو میخوردیم که طرلان گفت : - سهیل عینک دودیمو از تو ماشین نیوردی؟؟؟ قلبم افتاد کف پام....اخ که چقدر سوختم ...پس کار مهمش این بود...نه نکه سهیل برام مهم باشه از این که اینقدر من بی ارزشم دلم گرفت... سهیل سریع نگاشو به من دوخت و گفت : - اره فک کنم... بعد سرشو کرد تو غذا... با کاراش هر لحظه تنفرمو بیشتر میکرد... بعد غذا طرلان رفت ... من و مامان نشسته بودیم و یه فیلم چرت میدیدم... دلم میخواست سره شخصیت این فیلمرو بکوبم به دیوار.... سهیل بالاخره از اتاقش اومد بیرون...یه راس اومد کنار من نشست ... دستشو دور بازوم حلقه کرد و منو چسبوند به خودش ...دوست داشتم بزنم تو گوشش ....اما خوب مسلما نمیشد...فقط دور از چشم مامان یه کمی دور شدم ازش ...اما اون منو سفت تر به خودش فشرد...مامان بلند شد بره میوه بیاره اما سهیل ول کن قضیه نبود منم کشش ندادم...اروم دم گوشم گفت: - مجبور شدم برم طرلان... بالاخره بهانه ای دستم اومد تا ازش دور بشم... رفتم عقبو گفتم : - من ازت توضیح نخواستم - فعلا که باید بشنوی - بایدی در کار نیست - هست....دوست ندارم کسی در موردم بد فک کنه با نیشخندی گفتم : - من اصلا در مورد تو فکر نمیکنم.... با خشونت چونمو گرفت و چرخوند سمت خودش... - ببین من از اولم بهت گفتم که ... از کنارش بلند شدم...: - از داستانای تکراریت خستم دستمو کشید ...بی هوا افتادم رو پاش ...خواستم بلند شم که مامان اومد...سهیلم از فرصت استفاده کردو منو محکم نشوند رو پاش... داشتم از خجالت میمردم...اما سهیل سفت کمرمو چسبیده بود...مامان که مارو دید خودشو فرستاد دنبال نخود سیاه رفت طبقه بالا... میخواستم بلند شم اما نذاشت... - بهتره این رفتار گندتو بذاری کنار... - میشه بگی کودوم رفتار؟؟ - همین که همش میخوای فرار کنی... - حتما چیز ترسناکی میبینم که فرار میکنم که... - من ترسناکم؟؟؟ - نیستی؟؟ ایمان با صدای بلند مادرشو صدا میزد: - مامان...مامان بیا ببین عروست چی میگه؟؟؟ من ترسناکم مامان؟؟؟ شیرین جون از نرده های چوبی دولا شد و گفت : - چی شده چرا داد داد میکنی؟؟؟ - مامان این به من میگه ترسناک... - والا ترسناکم هستی ...داشتم میخوابیدم... سهیل پقی زد زیر خنده و شیرین جون دوباره برگشت به اتاقش... منم سریع از رو پاش بلند شدمو نشستم مبل کناری... سهیل به ساعتش نگاه کرد و گفت : - ای بابا چرا بابا نمیاد یه عالمه کار دارم... روشو کرد به منوگفت : - راسی اون ترانه ای رو که به امید داده بودی اماده شده... داشتم پرتغال پوست میکندم...دوباره اسم امیدو اورد...بی هوا دستمو بریدم... ایمان سریع بلند شد و برام دستمال کاغذی اورد ... دستمو گرفت...نمیدونم چرا دستمو میگرفت احساس عذاب وجدان بهم دست میداد...یاد امید تموم روحمو میسوزوند... - اروم...چی شد؟؟؟ دوباره بغض کرده بودم...سریع پاشدمو رفتم تو دستشویی... صدای ایفون میومد...حتما بابا اومده...چشمام ضایع بود که گریه کردم... اما خودمو نگهداشتم ... - سلام باباجون... - سلام عزیزم... اروم تو اغوشش جا گرفتم ...چقدر بوی قدیمو میداد...نا خداگاه یاد امید ...پدر و مادرم ...یاد نداشته هام افتادمو زدم زیر گریه...اقای خسروی منو به خودش میفشرد...من بی ابا با صدای بلند گریه میکردم... *** داشتیم خدافظی میردیم که بابا اروم دم گوشم گفت : - لازم نیست فیلم بازی کنید من میدونم...میفهمم... - بابا... - هیس برین به سلامت... *** - بابات همه چیرو فهمیده بود.... - چیو؟؟؟ - اینکه داریم براش نقش بازی میکنیم... - بابا مهم نیست...مامان سه پیچ میشه بهم... دل دل میزدم که بپرسم اهنگ امید... که خودش اروم گفت : - اون اهنگو خوده امید خوند در داشبردو باز کن... دستم میلرزید..اروم فلشو گرفتمو دادم بهش....اگه خاطرات صداتون کنه چه حالی میشید؟؟؟ اگه به تو نمیگفتم حرفامو اگه نمیگفتم چقدر دوست دارم الان بودی... شاید اگه نمیفهمیدی اینو تورو زیادی از حد دوست دارم الان بودی... مثه یه سایه همرات اومدم مطمئنشم توارامشی نمیدونستم خستت میکنم یه روز... تورو اگه کمتر میدیدمت نمیذاشتم دلتنگم بشی اینجا بودی کنارم هنوز.... بدون تو شبام پر از غم و سرماست اره بدون تو ته راهمه ته دنیا بدون تو شبام پر از غم و اهه اگه تنها بری میبینی اخرش اشتباهه اره این گناهه.... نگرانت میشدم نمیدیدمت حتی چند ساعت به بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادت... ولی فایده نداشت اون همه تلاش تو رسیده بودی به اخراش از خدا میخوام که روزات بگذره خوشحال و راحت از ته دلم زندگیرو با عشق میخوام واست باز خیسه چشام ولی نیمخوام دلتو بسوزه برام.... بدون تو شبام پر از غم و سرماست اره بدون تو ته راهمه ته دنیا بدون تو شبام پر از غم و اهه اگه تنها بری میبینی اخرش اشتباهه اره این گناهه.... تازه دارم جای خالیتو احساس میکنم... حال و حوصله هیچ کاری رو نداشتم فقط دوست داشتم سریع برم رو تختمو تا هروقت که دلم خواست به سهید فک کنم بدون مزاحمتهای دیگران...بدون تیکه پرونی های سهیل... لباس خوابمو پوشیدم که برم بخوابم صدای در ثانیه ها منو از فکر امید دور کرد... کلافه جواب دادم : - چی کار داری؟؟؟ - ترمه در و باز کن... در و باز کردم اما رفتم پشتش..فقط سرم معلوم بود.. - هوم؟ - میخوام برم حموم ... - خوب برو - اگه بری کنار میرم - خوب چرا نمیری تو اتاق خودت؟ - چون شیرش خراب شده...واسه همه چی باید بهت جواب پس بدم.... در و هل داد و گفت : - برو اونور بابا.. در و محکم نگهداشتمو گفتم : - وایسا ببینم ... بذار یه چیزی بپوشم... بی توجه به من در و هول داد و اومد تو... نیگام نکرد...سریع جلو من لخت شد من محو هیکلش بودم... اصن حواسم نبود برم زیر پتو حداقل... دوباره مثه دیشب..داشت براندازم میکرد...اروم اومد جلوم وایساد...میتونستم اعتراف کنم خطرناک ترین پسر دنیا همینه که جلوم وایساده....ضربان قلبم تند شده بود... اروم سرشو اورد نزدیکو گفت : - زمستون نیست به نظرت ...؟؟؟ منم پرو پرو گفتم : - واقعا؟؟؟ تو اتاق شما برف میاد؟؟؟ خنده با نمکی کرد و رفت تو حموم...به علاوه خطرناک عجیب ترین موجود روی زمینه.... خوابم برد اخرشم نفهمیدم کی رفت خوابید... *** دو سه ماهی میگذشت... کم کم دیگه به بودنش عادت کرده بودم.. ممکن بود دیر کنه اما امکان نداشت شبا نیاد خونه همینم برام غنیمت بود... خیلی از اوایل باهم بهتر شده بودیم...حتی شوخیم میکنیم..باهم میشینیم فیلم میببینیم ..یه بارم دیگه خیلی ولخرجی کرد شام رفتیم بیرون... یه عکس سه نفریمونو بزرگ قاب کردمو گذاشتم توی اتاقم روبه روی تخت...هرشب با یاد امید میخوابم... البته بعضی اوقات به سهیلم فکر میکنم به اینکه خیلی ام گوشت تلخ و بد نیست...اونجوری که جلوه میکنه...هه..جدیدا یاد گرفته میاد تو داد میزنه عیال!!! دوست دارم ..این عیال گفتنشو دوست دارم...این عادتم از سرش انداختم دیگه زنگ میزنه وقتی میاد خونه... و از همه مهم تر طرلانو خیلی کمتر میاره خونه...دیداراشون زیاد برام مهم نیست فقط دوست ندارم اینجا باشه ... وجودش یه نوع انرژی منفیه برام... حالمو تا چند روز بد میکنه.!!! صدای زنگ اودمد فک کنم سهیله ولی چقدر زود اومده؟؟ در و که باز کردم سهیل افتاد تو بغلم...رنگش افتضاح پریده بود.... - سهیل!! چی شده؟؟؟ چرا رنگت پریده؟؟ تا خواست بشینه جلو دهنشو گرفت و رفت سمت دستشویی... حالش بهم میخورد...نگرانم کرده بود... زنگ زدم به فرنوش حداقل یه چیزی حالیش میشد... گفت مسموم شده باید ببریش درمونگاه تا معدشو شستشو بدن.... به زور و بلا راضیش کردم که بریم درمونگاه... *** اروم روی تخت خودم خوابوندمش... شامم که هیچی نباید میخورد...تقریبا تا صبح کنارش نشسته بودم یه دوسه بارم باز حالش بد شد... دیگه نای نشستن نداشتم ..اروم رفتم رو تخت که بیدار نشه..دورترین نقطه تخت و انتخاب کردمو سرم که به بالش نرسید خوابم برد.. *** چشمامو که باز کردم کنار سهیل بودم... چقدر مثل امید میخوابید...و منم مثل اینکه کنار امید خوابیده باشم...سرم رو سینش گذاشته بودم... سهیل هنوز خواب بود..دوباره خوابیدم...اما اینبار با حس اینکه زیر سرم قلب سهیل میتپه... *** - ترمه!! صورتمو مالیدم به سینشو به زور جواب دادم: - هوم؟ - نمیخوای بیدار شی؟؟ - نـــــــــــــــــــه...ول کن تورو خدا سهیل خوابم میاد ... - ساعت یکه ها... - تا صبح بیدار بودم...خوابم میاد... اروم بوسه ای طولانی به پیشونیم زد....تموم بدنم لرزید...دیگه خواب کجا بود؟؟؟؟ تک تک رفتاراش مثه امیده...امیدم اولین بار پیشونیمو بوسید...خوب یادمه... خودمو زدم به خواب اما تمام رفتاراش داشت دیوونم میکرد... یا با موهام ور میرفت... یا با گوشم بازی میکرد.... داشتم روانی میشدم... اروم سرمو از رو سینش بلند کردم که بذارم زمین اما نذاشت...دوباره سرمو گذاشت رو سینشو کارشو ادامه داد: اخه لعنتی مگه با این کارات من میتونم بخوابم؟؟ چشمامو باز کردمو نگاهی به چشماش انداختم...نگاهش با همیشه فرق داشت...رنگ قدردانی گرفته بود... اروم گفت : - خیلی خسته شدی نه؟؟؟ - نه بابا ...منم خوابیدم... - مرسی خیلی اذیت شدی اااااا؟؟؟ نه بابا پس توام معذرت خواهی و این چیزا بلدی؟؟؟؟ اروم بلند شدمو گفتم : - با یه سوپ خوشمزه چطوری؟؟؟ لبخندی زد و اروم گفت : - خوبم ....شما چطورین؟... خنده ای کردمو رفتم بیرون چون خودم سوپ دوست داشتم همیشه ام خوشمزه درسشوت میکردم.... بوش تموم خونه رو برداشته بود.... سینه ی غذارو بردم کنارشو رو مبل نشستم.... تشکری کرد و شروع کرد به خوردن... نمیدونم چرا اما احساسی منو جذب میکرد که نگاش کنم ...چقدر خوشگل میخورد... مثه اینکه خیلی ضایع نیگاش میکردم که گفت : - چیـــــــه؟؟؟ خوب بابا برا خودتم درست میکردی من انگار از حال و هوای خود دراومده باشم گفتم : - هان؟؟؟ مگه من چی گفتم؟؟؟ - هیچی بابا ولی اینقدر نیگا میکنی مگه از گلوی ادم پایین میره... ناراحت شدم... اروم مظلوم گفتم : - یعنی من نیگات میکنم نمیتونی بخوری؟؟؟ حس کرد که دلم گرفت با خنده بغلم کرد و گفت : - شوخی کردم باو... از بغلش اومدم بیرون...امروز باید میرفتم دانشگاه.... تند تند حاضر شدم ایمان اومد دم در اتاقم ایستاد و گفت : - کجا؟؟؟ همونطور که داشتم مقنعمو درست میکردم گفتم : - اصلا یادم نبود امروز کلاس دارم تازه ساعت اولم نرفتم - میرسونمت رفت... داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم...حتما میخواد جبران کنه... سریع نشستم توماشین...حالا واسه من اروم میرفت... - سهیل !! - هوم؟ - میشه تند تر بری دیرم شده.. سرعتشو بیشتر کرد....اصلا حواسم نبود...توی محیط دانشگاه هیچ کس نمیدونست م با سهیل ازدواج کردم...الانه که بازار داغ حرفای بی سر و تهشون گل کنه ...به درک هرجوری دوست دارن فک کنن..اصلا فک کنن من سهیل و سعید و تور کردم...به جهنم.!!! دقیقا ام جلو چشم ساغر و دار و دستش پارک کرد... از وقتی سعید مرد یکبار نمیشد برم تو کلاس و این تیکه به من نندازه ....اصن دلم خونک شد... ایمان متوجه نگاههای خصمانه دخترا شد... خدافظی کردمو تا خواستم پیاده شم دستمو گرفت . - چی شد؟؟؟ نگاهی به دخترا کرد و در کمال نا باوری....لبامو بوس کرد... داشتم میمردم ...فقط با دهن باز داشتم نیگاش میکردم... - نمیخوای بری؟؟؟ - سهیل... - خدافظ.. در و بستمو اروم اروم به سمت کلاس راه افتادم ....ساغر و دوستاش با تعجب نگام میکردن..اخه حال منم همین بود....یعنی دوسم داشت؟؟؟ نه بابا نباید امید واهی داشته باشم اونطوری خودم ضرر میکنم... قطعا میخواست جلو روی این دخترا .... اخه چه لزومی داشت؟؟؟ این خبر ناگوار و همین طور مهمو به فرنوش گفتم فرنوش گفت : - خلی این یعنی میخواد بگه دوست داره... - دیگه شر و ور نگو فرنوش اون فقط میخواست جلو ساغرینا... - چیکار کنه هان؟؟؟ قصدش چی بود؟؟ - چه میدونم بابا اگه از سر دوست داشتن بود خونه بهتر این جا برای ابراز علاقست - دیوونه میخواست این بهانه باشه براش... - فرنوش دوست ندارم بیخودی امیدورا بشم...دیگه حرفشو نزنیه سر به مامانی زدمو بعد اومدم خونه.. سهیل نبود... خیلی گرسنم بود... یه ناهار مختصری درست کردم... دوتا بستنیم خریده بودم..با سهیل بخوریم...دیوونه بستنی بود... هر چی منتظر موندم نیومد....یه درازی کشیدم خوابم برد... *** از خواب که بیدار شدم ساعت 9 بود...اااااااااا از شیش تاحالا خواب بودم... هنوزم سهیل نیومده بود....دوست نداشتم بهش زنگ بزنم که احساس کنه بدون اون نمیتونم زندگی کنم... سرمو با تی وی گرم کردم...شامم نخوردم...ساعت از 12 گذشته بود....حرصم گرفته بود... لباس خوابمو پوشیدمو با حرص رفتم زیر پتو ... به درک که نیومد... *** صدای سهیل میومد که داشت با تلفن حرف میزد... لباسمو عوض نکردمو همونطوری رفتم بیرون ...بدون اینکه بهش نگاه کنم ... رفتم سمت اشپزخونه... دیگه صداش نمیومد... - علیکه سلام جوابشو ندادمو رفتم دستشویی. اومد روبه روم وایساد و گفت : - چیزی شده؟؟؟ بدون اینکه بهش نگا کنم گفتم : - برای چی باید چیزی شده باشه؟؟؟ - از قیافت معلومه... لباسشو کشیدم تا رد بشم اما سریع کمرمو گرفت و کشید سمت خودش... - دیشب گرفتار بودم... - منم ازت چیزی نپرسیدم... میخواستم برم که نذاشت: - وایسا ببینم دارم باهات حرف میزنم کلافه گفتم : - ولم کن حوصله ندارم... - شما خیلی بیجا میکنی حوصله نداری - بله؟ - برا شوهرت همیشه باید حوصله داشته باشی نیشخندی زدمو گفتم : - شوهر ...؟ کودوم شوهر؟؟ ادامه دادم: - تو فقط حکم یه ادمی رو برام داری که زندگیرو برام سخت کرده...تو نه قلبا نه شرعا...شوهر من نیستی....تو بی غیرت... چنان سیلی بهم زد که اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم... محکم هولش دادم...خواستم برم توی اتاق که داد زد: - پرو شدی...فک کردی باهات خوب شدم عاشق سینه چاکتم اره؟؟؟ کور خوندی!! تو یکی هیچ وقت نمیتونی دل منو به دست بیاری... اگه اونروزم دیدی اون کارو کردم تو ماشین میخواستم جلو اون دخترایی که داشتن با چشاشون منو میخوردن کم نیاری... اره همچین فکرایی به سرت را نده که.... با گریه فریاد زدم: - خفه شو...تو حتی ارزش فکر کردن نداری چه برسه بخوام دلتو بدست بیارم...اعتماد به نفس....منم هیچ امیدی به اون بوسه مسخرت نسپردم مثه اینکه تو زیادی بهش فک کردی... در و کوبیدمو رفتم توی اتاق... تازه داشتم به داشتنش عادت میکردم ..اما خودش همه چیو... *** از بی توجهیش داغون میشم....با خودم که تعارف ندارم اما بد جور بهش وابسته شدم... شایدم دوسش دارم نمیدونم!!!! سه چاهار روزی از اون قضیه میگذشت که کارت عروسی پسر داییشو اوردن کارتو بردم گذاشتم تو اتاقش روی تخت.... واسه هفته دیگه یکشنبه بود...اه..کلاس داشتم...میدونستم مجلساشون قاطیه غصم شده بود چی بپوشم؟؟ تو هال نشسته بودم و داشتم تی وی میدیدم....ساعت سه بود..سهیل اومد داخل تعجب کردم...اون این موقع روز خونه چیکار میکنه؟؟ چه پریشونم شده بود...هه!!! حقته از کودوم سوراخ خوردی که اینجوری به خودت میپیچی اقا سهیل؟؟ خسته بود از قیافش معلوم بود ..در کمال تعجب اومد خودشو پرت کرد روی مبل کنار من... بلند شدم برم که دستمو گرفت ... افتادم رومبل اروم منو کشید تو بغلشو اروم زیر گوشم گفت : - ببخشید!! سرشو کرده بو تو موهامو نفسای عمیق میکشید.... نمیتونم دروغ بگم از این که تو اغوشش بودم احساس خوشایندی بهم دست داد... - تو به کیارش ...گفتی که باهم ازدواج کردیم؟؟؟ پریدم عقبو گفتم : - کیارش ؟ کیارش کیه؟ - دوستم...تو بهش گفتی - نه... چشماشو باز کرد و گفت : - دروغ نگو خودش گفت تو بهش گفتی.... - به خدا به کسی چیزی نگفتم دارم جدی میگم - بهم ثابت کن... - مسخره...میخوای باور کن میخوای باور نکن... - اهان ...اونجوری پس فکر میکنم که عاشقم شدی که رفتی همه جا جار زدی - سهیل گفتم من به کسی چیزی نگفتم بفهم - خوب باشه پس بهم ثابت کن... - چیجوری؟ - من نمیدنم تو باید ثابت کنی که اروم زیر گوشم گفت : - که عاشقم نشدی - برو بابا... چشاشو بست و بعد از مدتی سکوت گفت : - اگه بوسم کنی بهم ثابت میشه که تو چیزی نگفتی!! جیغ ززدم: - چــــــــــــــــــــــــ ـی ؟ من تورو بوس کنم عمرا!! - پس واقعا عاشقمی...هه هه خوش باش خودمم بدم نمیومد یه ماچی از لپاش بگیرم...میدونستم خودشم داره کرم میریزه...اروم و کوتاه یه بوس سطحی کردمشو رفتم عقب چشماشو باز کرد - حالا بهت ثابت شد؟؟ - زبلی؟ - چرا ؟ - منم بلدم اینجوری بوست کنم نیگا بعد محکم منو کشید سمت خودشو شروع کرد به بوس کردنم...از رو مسخره دماغمو بوس میکرد لپمو...منم خندم گرفته بود... - اینا ها دیدی؟؟اینم بوس بود - خوب منم همین کارو کردم دیگه فهمیدم منظورش چیه!! - نچ... انگشتشو گذاشت رو لبشو گفت : - اینجارو میگم بچه جان!! با کف دستم زدم به سینشو گفتم : - خیلی پرویی به خدا!! - دیگه دیگه دوباره چشاشو بستو سرشو تکیه داد به پشتیه مبل...خیلی دلم میخواست برای یه بارم که شده ببوسمش...دلو زدم به دریا و این بار یه بوسه طولانی رو لباش نشوندم... سرمو که خواستم بیارم عقب ..با خشونت خاص خودش نگهم داشت و لبامو بی وقفه بوسید... معنی کاراشو نمیفهمیدم...اما خودم داشتم لذت میبردم.... یه لحظه یاد بوسه های سعید قلبمو سوزوند....بی هوا سرمو کشیدم عقب سهیل با تعجب نیگام میکرد...اروم گفت : - چیه؟؟؟؟ بدون حرف از رو پاش بلند شدمو پناه بردم به اتاقم.... اه سعید دیگه حتی نمیتونم از شوهرمم لذت ببرم...البته مطمئنن بوسه های سهیل از روی علاقه نیست خودش گفت.... تو فکر بودم که صدای اروم سهیل از پشت در اومد: - ترمه!! -... - ساعت 1 گشنت نیست؟؟؟ من تو چه فکریم ؟ این کجاست؟ - نه گشنم نیست - نمیشه که ...درو باز کن... - برو سهیل حوصله ندارم... - باز کن میگم درو... - منم گفتم حوصله ندارم.. - ترمه!!! من نمیفهمم برای چی یه دفعه...ما کاری بدی میکردیم؟ اروم درو باز کردمو کلافه گفتم : - چی میگی؟؟ - چرا اینجوری میکنی؟ - چیجوری میکنم؟ - خودت میدونی چی میگم!! - ببین خسته ام بفهم... - خستگی دو نوع داره ی روحت خستس یا جسمت...الانم به نظر نمیاد جسمت خسته باشه...چون تازه از خواب بیدار شدی... در ضمن... - میشه فلسفه نبافی؟ - پس بیا بیرون... - اصلا نیمخوام بیام بیرون زوره؟ - اره زوره... - بروبابا!! داشتم در و میبستم که دستمو کشید: - اه...ولم کن سهیل!! چیه حال و هولاتو با طرلان و دخترای دیگه کردی حالا میخوای با من... - چرت نگو! - اره من چرت میگم پس ولم کن برم... - ببین من شوهرتم هرکاری که... - من شوهر اجباری نمیخوام!! دستاش شل شد... با تعجب نیگام کرد و گفت : -

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ