ترمه 3
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

با بوسه های پیاپی سهیل از خواب بیدار شدم ...چقدر شیرین! - پاشو تنبل ! - تو هنوز نرفتی؟ - نخیر ساعت 5 نمیخوای نماز بخونی؟ - اخ چرا! اصلا به یاد دیشب نبودم یه ان خجالت همه وجدمو در بر گرفت.... اثاری از ... یعنی سهیل هیچ کاری نکرد؟ مگه میشه؟ چیجوری تونست تحمل کنه؟ اون از طرلان که یه دختره نامحرمه نتونست بگذره هه....شاید واقعا قصدش اینه که بعد یه مدت که ازم استفاده کرد و خسته شد مثه اشغال دورم بندازه! دقیقا حرفای فرنوش بازم تداعی شد ...من چقدر سادم! نگاهش نکردم بی معطلی رفتم دست شویی وضو گرفتمو سریع نمازمو خوندم...سهیل زودتر از من خونده بود داشتم میرفتم سمت اتاق که صدام زد: - ترمه! دلم نمیخواست نگاش کنم یه احساس بدی بهم دست داده بود با اکراه رو برگردوندم و با سرد ترین لحن ممکن جوابشو دادم: - بله؟ کاملا وارفت....سرمای صدام حرفو تو دهن سهیل منجمد کرد! اومد نزدیک تر دقیقا رو به روم : - چیزی شده؟ - نه - اما...ترمه من دیشب من .....من کاری نکردم باور کن...کنترلش برام سخت بود اما تحمل کردم ...ترمه من بهت دست دارازی نکردم باورکن کلافه گفتم : - میدونم! - خوب پس چته؟ هه...چه احمق شده بودم چی میگفتم ، میگفتم چرا دیشب تمومش نکردی؟ اه...بگم چرا میخوای باهام بازی کنی؟؟ با کودوم دلیل با کودوم مدرک!؟؟؟؟؟؟ - هیچی فقط حال و حوصله ندارم! با خنده گفت : - الان یه کاری میکنم حوصلت بیاد سره جاش اومد نزدیکتر و کمرمو گرفت با خنده شیطانی گفت : - میخوای بهت ثابت کنم که تو مسابقه سرجا اوردن حوصله نفر اول شدم؟ خندم گرفته بود ..خوب بلد بود شر و ور بهم ببافه اما نخندیدم همونطوری سرد و خشک نگاهش کردم! خواست لبامو ببوسه که سرمو کشیدم عقب با تعجب نگام کرد! - ترمه ! من که گفتم دیشب صدامو ازاد کردم : - اره اره صدبار گفتی...حالا افتخار میکنی که به همسرت دست نزدی؟ میخواستی اکبند بمونه برای بعد طلاق؟ هه... هر کسی الان جای تو بود یه لحظه ام درنگ نمیکرد اما توئه ترسو... من احمق داشتم چی میگفتم؟؟؟؟؟؟ واقعا حالم خراب بود نمیدونم این دیگه چه مدلش بود؟؟؟؟؟؟ نمیتونستم بفهمم چم شده ؟ دقیقا برای چی از سهیل ناراحت بودمو باهاش قهر کرده بودم؟؟؟ سهیل هم با تعجب به قیافه ی برزخی من خیره شده بود.کاملا کپ کرده بود. - ترمه,تو...تو از چی حرف میزنی؟؟ دلم نمی خواست دیگه بیشتر از این غرورم بازیچه ی دست آقا باشه... - سهیل,دست از سرم بردار.تو فقط واسه ی من مایه ی عذابی...از موقعی که سعید رفته حتی یه بارم روز خوش ندیدم از دستت! با بغض لعنتی که تو گلوم بود ادامه دادم: - تنهام بذار... - ترمه اما تو... - تنهام بذااااااار!!! با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در و با آخرین قدرتش به هم کوبید.دلم براش تنگ میشد,خیلی تنگ اما چاره ای نبود!غرورم خیلی زخمی شده بود... ساعت 6 بود...سهیل دیگه باید میرفت...صدای قدمهاش و شنیدم که به سمت اتاقم میومد.در اتاق باز شد وهیکل سهیل دلم و به آتش کشید اما با تمام تمنای دلم ، سرد ویخی نگاش کردم.کمی نگاهم کرد و گفت: - من..من دارم میرم...انگار صداش لرزید: - خداحافظ... انقدر آروم گفتم که خودم هم به زور شنیدم: - خداحافظ صدای به هم کوبیده شدن در و بغض من ترکید...دلم براش تنگ میشد. *** بازم یه روز تکراری و کسل کننده دیگه...دو روزه که از اومدنم میگذره.غرورم بهم اجازه نمیده بهش زنگ بزنم...از یه طرفی ام میترسم... اون خیلی جدی و بی هیچ تردیدی بهم گفت براش مایه ی عذابم...نمیخوام اذیتش کنم...اما دارم از تو داغون میشم... دلم واسه صداش لک زده... صورت خوشگلش... هیکل جذابش... بوی تنش... طعم لباش... اخخخخخخ..... لعنتی باز به یادش افتادم...لبای خوش مزه اش...دلم میخواد الان اینجا کنارم بود به خدا که غرورو میذاشتم کنار و اون لبای خوش مزه اش رو میخوردم... به عکس بغل تختم خیره شدم یه عکس از صورت خوشگلش...تو چی بودی فرشته کوچولو که اومدی تو زندگیم؟؟؟؟؟ *** اه از تکرار این روزای مسخره خسته شدم. سهیل هم که از خدا خواسته حتی یه زنگ هم بهم نزد.هه...چه حماقت بزرگی میکردم من که بهش اجازه میدادم تا از جسمم لذت ببره.دیگه هرگز این فرصت نصیبش نمیشه... هرگز! از در دانشگاه خارج شدم گوشیم زنگ میخورد...تو کیفم دنبالش می گشتم...جزوه ام داشت از دستم می افتاد...صدای موتوری که از کنارم رد میشد رو شنیدم ، خودم و به عادت همیشه کنار کشیدم.موتوری رد شد و کمی جلوتر دوباره دور زد و به طرف من اومد ترسیدم و خواستم برم توی پیاده رو که.... همه وجودم آتیش گرفت...پاهام می سوخت...نه همه ی وجودم می سوخت...داشتم آتیش میگرفتم...کیفم و کشید...نه این یکی نه...کشیدمش سمت خودم هولم داد...سرم خورد به یه جای سفت و سخت...چشام سیاهی رفت...شلوار و چادرم نابود شده بودن...پاهام میسوخت...پلکام روی هم افتاد...دیگه چیزی نفهمیدم...شیرین جون با نگرانی گفت : - خوبی عزیزم؟؟؟؟ ترمه جان! - چی شده؟؟؟ - عزیزم داشتی از دانشگاه میومدی که اون اتفاق برات افتاد ... بعد با بغض گفت: - حالا جواب سهیلو چی بدم؟ تموم اتفاقات یادم اومد...وای خدای من .... یعنی؟؟ اگه صورتم چیزیش شده باشه...خدایا... دیگه سهیل حتی نگاهمم نمیکنه...حتما بیشتر از قبل ازم متنفر میشه وای خدا.... اشکام بی وقفه میباریدن...شیرین جون هل شد سریع گفت : - عزیزم چرا داری گریه میکنی؟؟؟ ترمه جان مادر .... رون پام میسوخت...درد میکرد... میون هقهق گریم اروم گفتم : - مامان ....صورتم... بی معطلی ملحفرو کشیدم روم...کاش میمردمو اینجوری نمیشد! - عزیزم چی میگی؟؟؟ صورتت هیچی نشده قشنگم...تو هنوز همونی همون ترمه خشگلو دوست داشتنی...ترمه!! عشق اول و اخر پسرای من...همونی که سعید مسخ خودش کرده بود ! همونی که حالاام داره بلایی رو سره سهیل میاره که با دل سعیدم اورد....قربونت برم صورتت هیچی نشده فقط کمی رو رون پات اسید پاشیده...خیلی کم... نمیدونم این از خدا بی خبر کیه ؟؟؟ اخه برای چی؟؟ تو با کسی دشمنی داشتی ترمه ؟؟؟؟ اروم سرمو اوردم بیرون و گفتم : - نمیدونم...فک نمیکنم! - مطمئنی؟ - راستش همین ... - بگو مادر چی ؟؟ کسی تهدیدت کرده؟ - اره! چشاش چاهار تا شد... - کی؟ کلافه گفتم : - ول کنید مادر جون....به مامانبزرگ خبر دادین؟؟ - نه چیزی نگفتم ... جواب منو بده ترمه کی؟؟؟ اگه خدایی نکرده چیزیت میشد چی ؟؟؟؟ - مادر جون حالا که تموم شده!! عصبی گفت : - ترمه بس کن... بهم بگو!! باید به پلیس خبر بدیم...ممکنه بازم برات دردسر بشه...ممکن که نه قطعا همین طوره وقتی به هدفشون نرسیدم مزمئن باش دوباره تکرار میکنن!!! - مادر جون اخه... - اخه نداره بگو ترمه! - همین چن وقت پیش ...طرلان...طرلان اومده بود خونمون.... شیرین جون با چشمای گشاد داشت نگام میکرد: - نگو که طرلان.... - چرا اتفاقا ! - نمیتونم هضمش کنم اخه ....طرلان !! من نمیفهمم برای چی باید این کارو بکنه؟؟ - مادرجون نمیتونم دلیلشو بگم ....تورو خدا چیزی نپرسید - ببین ترمه تو تا اینجاشو گفتی محاله دیگه دست از سرت بردارم ...بگو بین شماها چی گذتشه؟؟؟ - مامان!!! - ترمه خواهش میکنم!! - تورو خدا به سهیل چیزی نگین خوب؟ - باشه عزیزم باشه بگو... - منو منو سهیل اصلا باهم ازدواجم نکردیم!! مادر با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت : - چی؟ چی داری میگی ترمه؟ - مادر جون سهیلم هنوز منو نمیخواد...اون قرار بود با طرلان ازدواج کنه.... چی جوری شما حرفای سهیلو باور کردین؟؟؟ فک نکردین بعد یه هفته چه جوری زندگی عاشقانه به پا کردیم؟؟؟ یه درصدم شک نکردین که حرفای سهیل دروغ باشه؟ اره ! طرلان منو تهدید کرد گفت ازم متنفره چون سهیلو ازش گرفتم ... فک میکردم اینجوری بشه!! میدونستم اخر زهره خودشو میریزه!! از اون موقعی که سهیل رفته یکبارم باهام تماس نگرفت ...ما با قهر خداحافظی کردیم....سهیل خیلی... گریه امونم نداد اشک تو چشماش جمع شده بود....با لبخند حزن الودی نگام کرد و گفت : - دختر این همه مدت .... چرا هیچی نگفتی ترمه؟؟؟ باور کن لب تر میکردی سهیلو بیچاره میکردم! من نمیدونم جوری دلش میاد از تو... - مادر جون تورو خدا...تورو خدا بهش چیزی نگین ..خواهش میکنم! - باشه عزیزم باشه ... مادر رفت بیرونو منو با یه دنیا غم تنها گذاشت...طرلان ازت متنفرم...متنفر! چشمامو بستم تا سهیلو به یاد بیارم ... این چند روز به اندازه یه قرن گذشت دلم عجیب براش تنگ شده... دلم برای بوی تنش عطر مردونش....وای که همه چیز سهیل خواستنی بود... صدای موبایلم تموم بدنمو لرزوند ...یه استرس خاصی گرفته بودم دلا شدم از میز کنار تخت برش داشتم... در کمال تعجب شماره سهیل بود!!! قلبم مثه گنجیشک به قفسه سینم میکوبید...با دست لرزون صفحرو لمس کردم سعی کردم لحنم سرد باشه: - بله! بفرمایید... صدای نیومد... - الو! - ترمه! دلم ریخت... قربون اون صدای قشنگت برم... اما حیف که بد کردی باهام! - سلام! - سلام ...خوبی؟ - نه! از لحن قاطعم جا خورد.. - چی شده؟؟ چرا صب زنگ زدم بر نمیداشتی؟ - بیمارستانم صداش رفت بالا: - ترمه!! چی شده؟؟؟ کسی چیزیش شده؟؟؟ بابام؟؟؟ مامانبزرگت... - نه خودم بیمارستانم - چی؟؟ ترمه ! ترمه خوبی تو؟ چی شده؟ - بهره از طرلان بپرسی! - چی میگی؟ ترمه تورو خدا درست جواب بده! - گفتم که از طرلان بپرس... بی معطلی گوشیو قطع کردم...نفسم بالا نمیومد...تو با من چه کردی سهیل ..با قلب یخیم چیکار کردی که هر دقیقه از نبودنت میمره و زنده میشه- الو! - جونم؟؟ - طرلان ... طرلان تو چیکار کردی؟ با خنده کریهی گفت : - اوفففففففففف... چیه؟ داری سکته میکنی...؟؟؟ بعد با لحن ترسناک و جدی اضافه کرد: - من گفته بودم...ترمه خودشو کنار نکشید منم کاری رو کردم که خیلی وقت پیش باید انجام میدادم.... داشتم دیووونه میشدم با تمام وجودم عربده زدم: - تو چه غلطی کردی ...هان!!! - اروم اروم...هیچی فقط یه ذره تو صورتش دست بردم....فکنم خیلی خشگل شده...اخی اینجوری دیگه دیوونش میشی... مات و مبهوت مونده بودم... سوت مسخره ای زد : - من الان تو فرودگاهم متاسفم که هیچ وقت دستت بهم نمیرسه!! صدای بوق ممتدد اشغال منو به خودم اورد...ترمه...ترمه من!!! دیگه بیشتر از این نمیتونستم ... بی معطلی یه بلیط واسه برگشت گرفتم... فردا باید برم... **** - دکتر جاش میمونه؟ - نه... برات یه پماد و داروهایی نوشتم با مصرف مستمرش ایشالا خوب میشه...اخه چیزیم نیست... یه لک خیلی خیلی کم رنگ...تازه با دقت زیاد معلوم میشه... - مرسی دکتر ...ولی نمیخوام ذره ای از اثارش بمونه... - گفتم که خوب میشه امروزم میتونی بری خونه! دلم برای خونه سهیل یه ذره شده بود کاش مامان اصرار نکنه که برم اونجا !! *** - مامان جون میخوام برم خونه!! - مگه من میذارم تنها پشی بری اونجا تازه اصلنم برای تو خوب نیست ...مطمئن باش دست از سرت بر نمیدارن... خطرناکه ترمه!! - مادر خواهش میکنم! - ترمه جان چرا نمیخوای بفهمی... - مادرجون میفهمم اما احساس میکنم الان تنها اونجا حالمو بهتر میکنه! سرشو انداخت پایینو اروم گفت : - ترمه! - بله مادرجون؟ - تو تو سیهلو دوست داری؟ پوزخندی زدم: - چه فرقی میکنه؟ - ترمه... - اره دوسش دارم! سرشو اورد بالا و یه جوری نیگام کرد: - ترمه...فرشته برای تو کمه...تو..دختر تو با اینهمه بی مهری این همه سختی بازم! - مادر جون فرض کن به یه مرد که یه جورایی شوهرته 6 7 ماه زندگی کنی ..حداقل حسه عادت و وابستگی بهت دست نمیده؟؟؟ - چرا اما... با لبخندی گفتم : - حالا این حس وابستگی برای من خیلی قوی شده....ولی ولی مامان جون هیچ وقت دوست ندارم بفهمه..من غرورم به اندازه کافی له شده بیشتر از این نمیخوام... - ترمه باور کن سهیلم دوست داره...مطمئن باش... پوزخندی زدمو گفتم : - مامان جون تورو خدا ... سهیل حتی...میتونم بگم نه تنها دوسم نداره بلکه بدشم میاد ازم...اون منو یه موجود اضافی تو زندگیش میدونه هیچ وقت نمیتونه با این موضوع کنار بیاد که طرلان.... - اسمشو نیار...ترمه هنوز نمیتونم باور کنم..من یه پلیس خبر دادم!!همین یه ساعت پیش بهم خبر دادن که از کشور خارج شده!!! - هه... دیگه چه فرقی میکنه؟ اون که زهرشو ریخته! - ترمه من واقعا شرمندتم نمیدونم باید چه جوری ازت بخوام که منو سهیلو حتی اون ....طرلان نمک نشناسو ببخشی...اصلا فک نمیکردم اینجوری بشه باور کن! اروم بغلش کردمو دم گوشش گفتم : - مامان جون تورو خدا اینجوری نگین..اگه بگم از زندگی الانم راضیم باورتون میشه؟؟؟ منو از تو بغلش کشید بیرون و گفت : - دیگه حرف الکی نزن ترمه تو با اینهمه!! - اره اره ...اره خوب نمیتونم بگم راضیه راضیم اما... با شرم اضافه کردم: - عشقه به سهیل طعم تلخ این روزا رو برام کمرنگ تر میکنه... شاید واقعا هم اونقدرا اینجوری نبود اما برای اروم دل مامان باید میگفتم تو ماشین نشسته بودیم که شیرین جون گفت : - ترمه یه سوالی ازت بکنم؟ - بفرمایین! - توی این مدتی که تورو شناختم هنوز ندیدم که سراغی از مادر پدرت بگیری ...یعنی حتی سرخاکشونم نرفتی دلیل خاصی داره؟؟؟ هه چقدر خنده دار بود شاید میتونم بگم از همون موقعی که سعید اومد تو زندگیم اونقدرا نمیرفتم تو عالم نداشته ها.... - من ...خوب من اونموقع تازه هشت سالم بود که خانوامو از دست دادم ...زیاد ازشون خاطره ندارم...وجود مادربزرگ اونقدر بزرگ بود که همه خلاهامو پر میکرد...در ضمن من به علاوه خدا.... نیمدونم شاید با اومدن سعید و سهیل توی زندگی من خیلی چیزا فراموش شد...من حتی دیگه دلتنگیامم فراموش میکنم!!! - ترمه...میدونستی خیلی قشنگ حرف میزنی؟ خندم گرفت : - هه...مرسی تاحالا دقت نکرده بودم! - از حالا به بعد دقت کن که پسرمو به کشتن ندی!! - هه چه ربطی به سهیل داره؟ - من که یه زنم دوست دارم هی بغلت کنمو فشار بدم حالا فک کن سهیل که یه پسره و بیست و چاهار ساعته کنارت... با مکثی ادامه داد: - میدونی ترمه اون شب عروسی... - خوب.. - باور کن شاید اولین بار بود عشق و تو چشمای سهیل دیدم...بیقرار بود که ببینتت.... خندم گرفت : - نه مادر جون اتفاقا اون شب سهیل میگفت خستسو حالش خوش نیست ولی مطمئن باشید بیقرار دیدار من نبود...این همه وقت تو خونه که... - ترمه چرا نیمخوای فک کنی که دوستت داره؟ - مادر جون من نمیخوام بیخودی امیدوار بشم..وقتی هی با خودم فک کنم که سهیل دوسم داره بدتر هی باهاش میرم تو رویا و بهش وابسته میشم...اونوقت قبول حقیقت برام سخت میشه... - بیشتر از این وابسته میشی؟ راس میگفت دیگه بیشتر از این چی میخواست بشه من عاشق سهیل شده بودم... با خنده گفت : - حالا که اب از سرت گذشته و اعترافکردی که عاشق پسره خل و چل من شدی میای امشب بریم بیرون؟؟؟ یه شام خوشمطه مهمونه...اوممممم محسن.... با خنده گفتم : - بیچاره بابا...به نام اون به کام ما!!!شب خوبی بود اولین بار بود میدیدم اینقدر اقای خسروی میگه و میخنده تمام مدت با لذت نگام میکرد و گاهی قربون صدقم میرفت... شام خوشمزه ای بود ..اما چقدر جای سهیل حتی سعید خالی بود... یه چند باری که خونشون بودم میدیدم شبا مامان میره میشینه تو تراسوعکس سعید و بغل میکنه و های های میزنه زیره گریه... امکان نداره براش سخت نباشه... مطمئنا از منم بیشتر داغون شده....یادمه قشنگ دو سه هفته اول کاملا توی شوک بود حرف نمیزد!! با صدای مامان از فکر اومدم بیرون! - بریم؟ - مامان من که گفتم... - حالا یه امشبو... - نه مادر جون خواهش میکنم! - باشه باشه اما خودت باید محسنو قانع کنی! بزور اقای خسروی رو راضی کردم...بعد از خدافظی و کلی سفارش از ماشین پیاده شدمو رفتم داخل *** بوی سهیل تو خونه میومد...نمیدونم چرا اما ناخداگاه گریم گرفت... بی جون نشستم روی تختو های های گریه کردم .... من اینجا تنهاییم به اندازه بی کـــسی ست...!! *** از خواب که بیدار شدم بدنم کوفته بود... رفتم یه دوش گرفتمو یه لباس درست و حسابی پوشیدم...مامان گفته بود شاید بیاد یه سر بهم بزنه!! یه ارایش مختصریم کردم و داشتم ناهار درست میکردم که صدای در اومد.... قلبم اومد تو دهنم وای خدای من اگه بازم...وای نه من دیگه طاقتشو نداشتم... بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن ...سریع یه چاقو گنده کشیدم بیرونو به جیغ کشیدن ادامه دادم : - کمکــــــــــــــــ....کمک.. . از ترس تنم میلرزید هیچ کسی جز طرلان و سهیل کلید خونرو نداشت سهیل که الان ایران نیست طرلان.... چشامو بسته بودمو داد داد میکردم که صدای پای کسی اومد دقیقا روبه روم وایساده بود. وای خدای من قدرتی بهم بده ...نفسم عمیقی کشیدمو دستمواوردم بالا میخواستم چاقو رو بکنم تو شکمش که صدای سهیل تموم وجودمو خورد کرد... - ترمه...عزیزم خوبی؟ -.... - چی شده؟ اروم چشمامو باز کردم باورش برام سخت بود سهیل الان اینجا چیکار میکرد؟؟؟ - تو...تو اینجا چیکار میکنی؟ - ترمه تو خوبی؟؟؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ - فعلا که من باید از توبپرسم اینجا چیکار میکنی؟ - من من به خاطر تو برگشتم فکر میکردم الان تو بیمارستانی... پوزخندی زدمو گفتم : - هه...نخیر ...متاسفانه چیزیم نشد....حالت گرفته شد که از شرم خلاص نشدی؟ قیافه کج و کوله بهونه خوبی بود تا تمومش کنی... عصبانی بود: - چی میگی ترمه؟؟ - من چی میگم؟؟؟ - اره داری چرت و پرت بهم میبافی! بغض گلومو فشار میداد: - اره خوب بایدم اینجوری حرف بزنی ...از خدات بود بری و یه مدتی راحت باشی...اخه من برات دست و پا گیرم خودت گفتی!!! حتی دلت نیومد یه زنگ بزنی ....شاید اصلا مرده بودم.... داشت کمکم صدام میرفت بالا رفتم نزدیکترو همونطوری که انگشت اشارمو میکوبیدم به سینش با بغض داد میزدم: - نامرد تر از تو ندیدم... تویی که زندگی و برام زهر کردی و با افتخار به خانوادت میگی با علاقه داریم زندگی میکنیم...اره جونه خودت علاقه و عشق داره از سقف خونمون چکه میکنه!! تویی که هربلایی سرم اوردی و لب تر نکردم دختر خالت داشت منو به کشتن میداد اما... انگشتمو گرفت و بی توجه به من بوسیدشون...اروم گفت : - ببخشید ....ببخشید عزیزم! من اشتباه کردم.... دیگه طاقت نداشتم بی بهانه رفتم تو اغوشش...امن ترین جای دنیا برای من همین جا بود اغوش سهیل! با گریه زمرمه میکردم: - سهیل خیلی بدی..خیلی... - اره اره میدونم - بد رفتی ...بدجوری...... - اره اره میدونم بد کردم بد رفتم بد بودم...اما تو خوب کن ببخش همین! بی اختیار سرمو بلند کردمو لبامو گذاشتم رولباش... نافرم غافلگیر شده بود...تا چند دقیقه حرکتی نمیکرد اما بعد به خودش اومد با احساس جواب بوسه هامو میداد! واقعا خل شده بودم نبود سهیل داشت دیوونم میکرد! اَه صدای زنگ در اومد حتما مامان بود! سهیل نمیخواست تمومش کنه... منو میبوسید و با صدا غر میزد! خندم گرفته بود ... اشکامو پاک کردمو رفتم در و باز کردم! برعکس تصورم فرنوش بود ! - ســــــــــــلام ! - سلام....خوش اومدی عزیزم بیاتو ! فرنوش حواسش نبود که سهیل اومده! - اُه اُه ..خونه عشقشونو ببین....بابا دختر تو نمیخوای به این سهیله بخت برگشته بگی که.... سریع پریدم وسط حرفش: - خوب فرنوش جون سهیلم تو اشپرخونس الان میاد سریع لبشو گاز گرفت و اروم گفت : - وای مگه اومده؟؟ خاک بر سرت میمردی زودتر بگی؟- توام میمیری وقتی میخوای نطق کنی هوار نکشی؟ - بله که میمیرم من اصن.... حرف فرنوش تموم نشده بود که سهیل اومد : - بله بله؟؟؟؟ ترمه چیو به من باید بگه؟؟؟؟ بعد اون بخت برگشته منم دیگه اره ؟ فرنوش سرشو انداخت پایینو گفت : - واقعا ببخشید اقا سهیل من اصن حواسم نبود که شما... سهیل خنده ای کرد و گفت : - نه بابا این چه حرفیه ... ببخشید من فضولی کردم و بی معطلی رفت تو اتاق خواب دونفرمون! به فرنوش توپیدم: - احمق اگه میفهمید چی؟ - چیو؟ - اینکه....اینکه... و با صدای ارومتری گفتم : - اینکه دوسش دارم! - مسخره خوب میفهمید اول و اخر که میفهمه! - چرت نگو من نمیذارم الکی الکی غرورمو بشکنه! به اندازه کافی خورد شدم... - وا! ترمه یعنی اگه بگی دوسش داری غرورت خورد میشه؟ - بله که میشه...چون مطمئن نیستم سهیل چه حسی بهم داره..اگه پسم بزنه چیکار کنم؟ - خوب چه عیبی داره اون شوهرته تو باید بهش نشون بدی که دوسش داری ...! تا اونم بهت علاقمند بشه! - میدونی چیه فرنوش؟ - نه چیه؟ - جدیدا ..یه جورایی احساس میکنم.... - کلک چی شده حامله ای؟؟؟ - خفه شو فرنوش میخواستم بگم دارم امیدوار میشم بهش...حس میکنم یه احساسی بهم داره! حداقل اینه که براش مهم شدم! - خوب اینکه خیلی خوبه اسکل! - مگه من گفتم بده؟ - نه خوب...حالا تو باید ذوق منو کور کنی؟؟؟ نکبت! - جدیدا بی ادب شدیا راسی از دوست پسر جدیدتون چه خبر... - اوووووه...اونو که شوتش کردم رفت پی کارش... - وا فرنوش ....تو چرا اینجوری شدی جدیدا ! مگه شورته که یه روز در میون عوضش میکنی؟ - یه جورایی! - فرنــــــــــــــوش! - خوب چیه بابا!! پسره احمق فک کرده من هالوام بعد دوماه دوستی برداشته منو برده خونشون ...اونم چه خونه ای ...بعد میگه میخوام بهت واقعیتو بگم.... - چی گفت؟ - چی باید میگفت؟ از پول خبری نیست... اون بچه مایداره پولدار فقط یه فیلم بود!! ..عاشقتمو میخوامتو ...از این چرت و پرتا .. - فرنوش تو داری با خودت با زندگیت چی کار میکنی؟؟ - ای بابا ترمه مگه من چیکار کردم خوب بود بیشتر از این مچل من میشد بابا نمیخواستمش - نخیر فرنوش خانوم تا زمانی که پول داشت هم برات جذاب بود هم دوست داشتنی اما حالا که شده خودش شده پیف پیف! - اره...مگه چیه؟ من دوست ندارم با یه بدبخت بیچاره که بعدا تو زندگیمون نتونه نیازامو برطرف کنه زندگی کنم!!- مگه همه نیازای ادم مادیه؟ - بابا خوده تو ترمه دوست داشتی به جای این زندگی که سهیل برات دست و پا کرده تویه حلبی اباد فقیرونه زندگی میکردی؟ - حالا بذار اینو بهت بگم فرنوش خانم هرکسی کمتر تو فکر اینجور مسائل باشه همیشه بهترین چیزا رو بدست میاره ....چون تقدریرو با وسواس ورق نزده داره میذاره زندگی و سرنوشت روال عادیه خودشو طی کنه...اما اماتو فرنوش همیشه میخوای با خواست خدا و سرنوشتت مقابله کنی...دوست داری همه چیزو تغییر بدی و مطمئن باش اینجوری به اون چیزی که ارزوشو داری نمیرسی! بلند شدم برم یه میوه ای چیزی بیارم ...ماشالا هیچیم تو یخچال نبود... یه چایی ریختمو اوردم...برای سهیلم ریخته بودم دیدم مثه اینکه قصد بیرون اومدن نداره خودم براش بردم...اروم در زدم: - جانم؟ قلبم داشت میفتاد کف پام اروم در و باز کردمو بالبخند رفتم تو: - برات چایی اوردم ...داشتی چیکار میکردی؟ - داشتم...اوممممممم مینوشتم! - شعر؟ - اره البته اگه یه جورایی بشه بهش گفت شعر! سرشونشو گرفتمو از رو تخت بلند شدم: - راسی فردا میان برای بردن وسایلم .... - ا؟؟ به سلامتی پس استدیو گرفتی!!! - اره دیگه الان شد شخصیه شخصی! ای بابا یه ذره وقتم نکردیم یه حالی با این پیانو بکنیم! داشتم از اتاق میرفتم بیرون که گفت : - پیانو رو نمیبرم! اخ جـــــــــــــــون دلم میخواست بپرم ماچش کنم اما صدای فرنوش مانع از کارم شدم.... - کجا به این زودی؟ - نه دیگه برم کارامو نکردم یه عالمه طرح باید ببرم! - باشه عزیزم خوشحال میشدم ناهار میموندی! کیفشو رو دوشش جابجا کردو گفت : - نه بابا تو خودت یک سر داری وهزار سودا ولش کن یه فرصت دیگه ایشالا! احساس کردم دلخوره - فرنوش تو ناراحت شدی؟ - نه بابا بچه ای تو...راستش حالا که بیشتر فک کردم فهمیدم حق با توئه زیادی دارم تو کار خدا دست کاری میکنم... لبخندی زدمو گفتم : - عزیزم .... خوشحالم که میخوای با فکر زندگی کنی! - من دیگه برم فعلا بای فردا میبینمت میای که؟ - کجا؟ - پپپپپپپ...خانومو ببین میگه کجا داشنگاه گیجعلی دانشگاه! خندم گرفت گیجعلی هه... - اهان اره میام! درو بستم صدای سهیل از پشت سرم میومد!! - گیج علی؟ باخنده برگشتمو گفتم : - نترس ایندفعه با من بود! - دیگه چه بدتر! - اُه نمردیم جانبداری شمارم دیدیم!! لبخندی زد و کمرمو گرفت و بلندم کرد... نشست رو مبل و منم رو پاش ! - از این به بعد بیشتر میبینی! یه جوری شدم! - سهیل ! - جانم؟ نمیدونم چرا..اما همش دلم میخواست بهش بگم ، همه چیزو اینکه بدون اون نمیتونم زندگی کنم اینکه بذون سهیل شب و روزم یکیه اینکه!!! اما نمیتونستم نمیشد ... لعنتی! - هیچی! - چی میخواستی بگی ترمه؟ - هیچی بابا ولش کن!از کنارش بلند شدمو رفتم سر یخچال : - سهیل اگه میشه یه چیزی بخر هیچی نداریم اینقدر خجالت کشیدم فرنوش خشک و خالی نشست و.... هنوز حرفم تموم نشده بود که سریع از پشت بغلم کرد و منو چرخوند سمت خودش... یه بوس کوچولو از لبهام گرفت و لبخند با نمکی زینت بخش صورت مردونش شد! - برو لباستو بپوش - واسه چی؟ با ادای جذابی گفت : - ببخشیدا! من با این ابهتم ... خواننده مملکت پاشم برم میوه بخرم؟ هه! فکر کردی .... مشت محکمی به سینش زدم که دردش گرفت و با خنده سینشو مالید و گفت : - اوفففففف چیکار میکنی؟؟ منم با ادای خودش دستمو زدم به کمرمو گفتم : - ببخشیدا !!! تو با این ابهتت ... با این بدن ورزشکاریت از یه دختر میخوری؟؟؟ هه...چی فکر میکردیم چی شد؟؟ با لذت نیگام میکرد و به خاطر اینکه خندش معلوم نشه لبشو به دندون گرفته بود! داشتم حرف میزدم که بی هوا محکم بغلم کرد و بی اندازه فشارم میداد... - اوووووفففف! تو چی هستی لعنتی! - ترمه! - نه تورو خدا فک کردم... نذاشتم حرفشو بزنه هلش دادمو رفتم سمت اتاق: - اگه به تو باشه که میخوای تا شب حرف بزنی! - بدوها من میرم پایین منتظرم! - باشه! سریع حاضر شدم داشتم در و قفل میکردم که تلفن زنگ خورد ...سریع گوشیو برداشتم: - بله؟ - ا! سلام مادرجون خوبین ؟ - اره مامان جون پس چرا نیومدین ؟ - راسی سهیل برگشته! - اره دیگه ! - الان؟ راستش داشتیم میرفتیم بیرون خرید ... - ببخشید تورو خدا! چشم حتما - خداحافظ سریع پریدم تو ماشین: - بدو که تند تند بریم و برگردیم... - چرا مگه عجله داری؟ - شب باید بریم خونه مامانینا! - تو مگه گفتی من اومدم! - نه باید میگفتم ؟ - خوب...ای بابا یه شب خواستیم خونه خودمون باشیما! حس خوبی بهم دست داد...یعنی دوست داشت امشبو کنار من باشه! خداکنه همینجوری باشه! گهگاهی بر میگشت و نگام میکرد: - سهیل جان من حالا حالا ها نمیخوام برم زیر خاکا...در ضمن جونمو دوست دارم! - ها؟ یعنی چی؟ - یعنی اینکه حواست به رو به روت باشه! با خنده گفت: - اُهُ! خوب حالا فکر کردی دارم تورو نیگا میکنم؟ دلم ریخت..بدجور بادم خوابید!! وای که سهیل تو بدجنس ترین مرد رو زمینی! اصن معلوم نیست کودوم وریه با دست پس میزنه با پا پیش میکشه! لعنتی! دیگه حرفی نزدم حسابی ضایع شده بودم! دمه یه میوه فروشی پارک کرد... اصن حواسم نبود! - نمیخوای پیاده شی؟ حرصمو دراورده بود ...بیخودی بهش میتوپیدم: - نه! به من چه خودت برو! - ترمه! رومو کردم سمت پنجره. - ترمه ناراحت شدی؟ ببخشید نمیخواستم... - چی میگی تو؟ برای چی باید ناراحت بشم؟ - اره معلومه ناراحت نشدی - هر جور دوست داری فک کن! - ترمه مگه قرار نشد باهم دعوا نکنیم! نیشخندی زدمو گفتم : - اهان نکه از اونموقع تاحالا اصن دعوامون نشد.... اصنم من دیگه به این قرار داد مسخره عمل نمیکنم هرجور دوست دارم رفتار میکنم! عصبی شده بود: - ترمه مثه اینکه تو اصن مشکل داری! گریم گرفته بود: - اره مشکل دارم به توام هیچ ربطی نداره! با حرص نفسشو داد بیرونو مشتی به فرمون زد: - یعنی یه روزم نمیشه با هم کلکل نکنیم! - همینه که هست! بی صدا پیاده شد و درو به هم کوبید خودش رفت تو میوه فروشی !! تا زمانی که برگردیم خونه یه کلمه هم بینمون رد و بدل نشد خودش وایمیساد و خرید میکرد! میدونستم تقصیر من بود! جدیدا احساس میکنم افسرده شدم....ضعیف و حساس شدم! تنها یه تلنگر لازمه تا مثه توپ بترکم! این قضیه خیلی بهم فشار اورده بود! در ثانی موضوع پیچیده ای نبود مطمئنا دوباره سراغم میومدن.... استرس رهام نمیکرد... و هرلحظه منتظر بی اعتنایی سهیل بودم تا حرصمو رو سر اون بیچاره خالی کنمو بی توجهیشو به پای تنفر و عشق یه طرفه بذارم! اروم پیاده شدم...بدون اینکه کمکش کنم رفتم داخل! اصلا حسش نبود بریم اونجا کاش میشد!! گوشیو برداشتم: - سلام مامانجون! - مرسی ممنون شما خوبین؟ - اره راستش من یه کم سر درد دارم سهیلم خستس ایشالا یه موقع دیگه مزاحمتون میشیم... - نه به خدا!!! اره... - باشه چشم - ببخشیدا برنامتونم بهم زدیم! - بله بله چشم شمام به بابا سلام برسونید! - خدانگهدار! - از طرف منم بلدی حرف بزنی؟ سرد و خشک بود! جوابشو ندادم داشتم میرفتم تو اتاق که از پشت بازومو کشید: - چته؟ ولم کن! - من چمه؟؟؟ فعلا که جناب عالی همش دارین .... کشید منو نزدیک تر و اروم تر از قبل گفت : - ترمه! چرا اینجوری شدی؟ چرا اینقدر عصبی ، بهونه گیر شدی؟ بغض داشت خفم میکرد.. فقط با چشمای گستاخ داشتم نیگاش میکردم! - حرف بزن خودتو خالی کن! -... - مگه باتو نیستم لامصب خو یه چیزی بگو! - ولم کن! - ول نمیکنم جواب منو بده! - ببین نمیخوام ببینمت... حالام دستمو ول کن بدون حرف دیگه ای دستمو کشیدمو رفتم تو اتاق ! خودمو پرت کردم رو تخت و بی صدا گریه میکردم! کلافه بودم! خودمم حال خودمو نمیفهمیدم ! اَخ سهیل کاش اصلا نبودی... *** صدای اهنگ از اتاقش میومد... کاش میتونستم برم کنارشو بهش بگم که دوست دارم ....بگم دست از غرور بردار بهم بگو دوسم داری! حداقلش بگو برات مهمم! اخه بی انصاف من دارم ذره اب میشمو تو ! یه روز تو زندگیم بودی همین جا روبه روم بودی اما ارزوم نبودی فک میکردم از اسمون باید بیاد یه روزی اون تا ارزوم بشه تموم یه اشتباهی کردمو قلب تورو شکستمو نمیبخشم خودمو حالا پشیمونشدمو میخوام تو باشی پیشمو حق داری که نبخشی! شرمندتم که ستاره داشتمو دنبال اون میگشتمو شاکی از این بودم که من ستاره این ندارم ستاره بود تو مشتمو تکیه میداد به پشتمو احساسشو میکشتمو احساستو میکشتم (حمید عسگری ..ستاره) کاش اینا حرفای دل تو بود سهیل!دوروز کاملا اصلا ندیدمش فقط شبا برای خواب میومد ... در اتاقم میبستم که کنارم نخوابه! هه مثلا به خودم قول داده بودم که دیگه نذارم ازم لذت ببره ولی خوده مسخرم نمیتونستم جلوخودمو بگیرم... دلم براش تنگ شده بود... دلم میخواست برم بیرون و ببینمش اما یه حسه خجالتم داشتم نمیدونم شاید به خاطر حرفا و کارای مسخرم ! رفتم جلوی ایینه ! دیگه از اون ترمه زیبای شاداب خبری نبود! سهیل بدجوری من و پژمرده کرده بود! رفتم یه دوش کوچولو گرفتمو موهامو اتو کردم یه چوراب شلواری ضخیم مشکی با یه تونیک قرمز که طرحهای طوسی داشت پوشیدم یه صندل کفه تختم پام کردم! ارایش مختصری ام کردم...اما رژ لب قرمزمو بیشتر از همیشه پررنگ کردم! دوباره این حرص داشت برمیگشت به وجودم ..میخواستم بهش نشون بدم بدون اونم میتونم ادامه بدم.! اما چه خیال واهی... من بدون سهیل یعنی!!! یعنی هیچ !! در وباز کردمو با یه نفس عمیق رفتم بیرون روبه روی تلوزیون نشسته بود! اونم مثه من یه جورایی کسل و بی حال لم داده بود رو مبل راحتی و کنترلم از دستش اویزون بود... اصلا متوجه حضورم نشد... رفتم تو اشپزخونه...ظرف مرفارو بهم میکوبیدم تا حداقل بیاد تو این دنیا... لیوانو کوبوندم تو سینک که تازه با ترس برگشت سمتم!!! نمیدونم چرا یه ان از نگاش ترسیدم چرا اینجوری شده بود؟؟؟ یه نگاه کوتاه بهش انداختمو رفتم سمت یخچال یه سیب و پرتقال برداشتمو گذاشتم تو پیش دستی و رفتم رو مبل کناریش نشستم...کنترلو از دستش بیرون کشیدم و مقابل نگاه متعجب سهیل کانالو جابه جا میکردم! زدم شبکه 3 برنامه احسان علیخانی بود یه نظر سنجی داشت! اتفاقا سهیلم جزء موارد نظر سنجی بود! فعلانم بیشتر این رای و محسن یگانه اورده بود سهیلم دوم بود! خندم گرفته بود چه جالب تو خونت بشینی بعد یه ملت اسمتو به یه شبکه اس ام اس کنن جالبه! چه احساسی داره؟ غرور؟ دیگه به من نیگا نمیکرد... از عصبانیت داشت ناخون انگشت اشارشو میجویید! دلم میخواست یه چیزی بهش بگم.. گفتم بذار یه کم سربه سرش بذارم...بدون اینکه نگاش کنم گفتم : - من فردا میخوام با فرنوش برم شیراز ! بدون اینکه روشو برگردونه جواب داد : - به سلامت! داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم! خیلی عوضی سهیل!!!! گفتم الان اجازه نمیده میگه من شوهرتمو از این حرفا ولی بی غیرت تر از این حرفاس! وای که چقدر حرصم گرفته بود دنبال یه تیکه بودم بش بندازم! - در ضمن داداش فرنوش گفت که بهت بگم سریع برگشت سمتم چشماش از عصبانیت قرمز شده بود!! با حرص دندوناشو بهم میسایید : - داداش فرنوش؟ نه !! پس اینقدر سیب زمینی بی رگ نیست! - اره داداش فرنوش ...فریبرز! - چی فرمودن؟ - گفت که ..چیزه اگه دوست داری توام میتونی بیای! روشو کرد سمت تلوزیونو گفت : - من جایی نمیام ....شمام نمیری! بلند شدم روبه روش دست به سینه ایستادم: - چی؟ - گفتم شمام جایی نمیری - اونوقت برا چی؟ - همین مونده پاشی با این ... همینی که گفتم ... اهان همینو میخواستم حسود! - به کسی ربطی نداره من کاری رو که بخوام انجام میدم! با غیض بلند شد روبه روم ایستاد و گفت : - ترمه اعصاب منو بیشتر از این خورد نکن...یه کلام گفتم نمیری فهمیدی؟ - نچ! من میرم خوبشم میرم به توام هیچ ربطی نداره ...اصن حالا که... نذاشت بقیه حرفمو ادامه بدم با خشونت کمرمو گرفت و منو چسبوند به خودش تو چشمام خیره شده بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر میشد! داشتم وسوسه میشدم... اما من به خودم قول داده بودم! به خودم اومدم با زور میخواستم کمرمو از شر دستای قویش راحت کنم اما نمیذاشت! - ولم کن! - هه تازه گیرت اوردم ! - کورخوندی دیگه نمیذارم حتی... ولم کن سهیل ! - حتی چی؟؟ مثلا میخوای نذاری دیگه ببوسمت...نچ...باید بگم تو کورخوندی چون من هرکاری دوست دارم میکنم! نیشخندی زدمو گفتم : - اونکه اره ادم خودخواه و عوضی مثه تو هرکار دوست داره میتونه انجام بده ...چوب قدرت داره ! اما متاسفم برات! چون قدرت تو تو بازوته اما من ... اقاسهیل قدرت من تواحساسمه... هرکاری دوست داری بکن مهم اینه من به تو احساسی ندارم ! هه ... اره با زور کاراتو پیش ببر! اروم دستاش شل شد!! از فرصت استفاده کردمو مثه اهو از شر صیادم گریختم! در و بستمو بهش تکیه دادم...ای خدا چرا در مقابل سهیل اینقدر وراج میشم چرا در برابرش غرور سر کشم سرک میکشه! اَه لعنت به تو ترمه! همون موقع از خونه زد بیرونو در و با تمام قدرتش بهم کوبید! رفتم بیرون جای سهیل نشستم... فکرش یه لحظه ام ولم نمیکنه! نمیدونم چی شد که خواب بدون سهیل منو با خودش برد!اروم از جام بلند شدم رفتم دستشویی .... داشتم میرفتم تو اتاق با صحنه ای که دیدم شوکه شدم!!! رو زمین پر از قطره های خون بود...ردشو دنبال کردم رو تخت خواب سفید دونفرمون پو از خون بود... دستامو گذاشتم رو گوشمو با تمام وجودم جیغ میکشیدم... وای خدای من یعنی چی ؟ این چه بازی بود؟ بیشتر از این میخواست خوردم کنه؟ من شکستم اما هنوزم! دست خودم نبود بی خودی جیغ میکشیدمو اسم سهیلو صدا میزدم صدای در میومد یکی داشت با تموم قدرتش درو میکوبید اما من همچنان به کارم ادامه میدادمو گریه میکردم!! روی ایینه با رژ لبم نوشته ای بو تو اون حالم اصن ازش سر در نمیوردم .. یه شماره بود ! نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم *** با صدای سهیل به هوش اومدم: - ترمه! عزیز دلم خوبی؟ -... - عزیزم چیزیت نشده؟؟ هنوز تو شوک بودم فقط میتونستم سرمو تکون بدم: - ترمه تورو خدا حرف بزن از دیروز تاحالا هزار بار بلند شدی و بدون اینکه هیچی بگی دوباره خوابیدی !! - رو...رو ایینه چی نوشته بود؟ - ایینه؟ هیچی هیچی نیست عزیزم پاشو برو حاضر شو باید بریم دکتر - جواب منو بده ببینم - عزیرم میگم مهم نیست ولش کن! - سهیل جیغ میکشما بگو! سرشو انداخت پایینو گفت : - هیچی نوشته بود...بابا میگم اصن مهم نیست فریاد کشیدم: - بگو! - باشه باشه اروم باش! نوشته بود، ترمه ترو خدا باور کن الکیه... خواستم داد بزنم که سریع گفت : - خوب میگم نوشته بود اگه پاتو نکشی بیرون باید منتظر بدتر از اینا باشی! ولی باور کن ترمه دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته اینا همش بلفه باور کن من... دیگه صدای سهیلو نمیشنیدم... این یه زنگ خطر بود...باید تمومش میکردم وگرنه بدتر از اینا سرم میومد اگه با ماشین زیرم کنن و یه چیزیم بشه اونوقت دیگه سهیل نگامم نمیکنه کودوم پسری حاضره بایه دختر علیل زندگی کنه یا اگه دوباره...وای نه باید زودتر از اینا تمومش میکردم... فردا میرم ، برای همیشه میرم ! میرم خونه خودمون هیچ کس ادرس اونجارو نداره حتی سهیل !!! دیگه دلم نمیخواست پامو تو اون اتاق بذارم ... از تو بغل سهیل بیرون اومدم نشستم رو مبل و سرمو گرفتم تو دستام... سهیل کنارم نشست و شروع کرد به مالش کمرم! اخ که وجودش تسکین همه دردا بود ! - ترمه نمیای بریم؟ دکتر... - نه! - برات یه چیزی بیارم بخوری؟ - نمیخوام! - گشنت نیست؟ بگو هرچی دوست داری برات بیارم سرمو گرفتم بالا و کلافگی نگاش کردم: - من هیچی نمیخوام فقط راحتم بذار! اومد روبه روم نشست و گفت : - نمیخوام همینارو گفتی که حالا این بلا سرت اومده راحتت نیمذارم! با لبخند غمگینی گفتم : - هه...عیبی نداره من خودم همه چیو... نذاشت حرفمو بزنم: - تمومش کن...دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا! - اخ که همه چیو تو این دنیای کوچیکه امر و نهی و دستوران مردونت میدونی... دیگه بیشتر از این نمیخوام زجر بکشم...فهمیدی؟ - ترمه دیگه نمیذارم کوچیکترین اسیبی بهت برسه به خدا ... - ببین سهیل بفهم این کنار تو بودن برای من خطر همین باعث شده که روحم اینقدر خسته و شکننده بشه... دیگه چیزی نگفت ... نمیدونم چرا همش خوابم میومد ..سردرد بدیم داشتم... رو کاناپه دراز کشیدمو چشمامو بستم... اروم بلندم کرد ..چشمامو با نکردم: - دیگخ نمیخوام تو اون اتاق برم ! - هیس... اروم در اتاقشو باز کرد و منو خوابوند رو تختش... اومــــــــ... چه خوب بود که بوی سهیلو میداد! پتو رو کشید رومو بوسه طولانی به پشیونیم زد فک کردم میره بیرون اما رفت نشست روی صندلی کنار تخت... اروم لایه چشامو باز کردم....داشت نیگام میکرد! اره اره خوب نگام کن از فردا دیگه مزاحمی نیست که جاتو غصب کنه!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ