روزای بارونی 4
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!


- اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد!
- طناز مواظب باشه!
طناز که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوی آب رو ندید و نزدیک بود کله پا بشه که دستای احسان سریع دور کمرش پیچیدن ... طناز با خنده گفت:
- وای جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!
احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت:
- جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه!
طناز محکم پسش زد و گفت:
- مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ...
هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت:
- برو بالا ، ماشینو پارک می کنم توی پارکینگ و می یام ...
- حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ...
احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت:
- برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ...
طناز غافلگیرانه لبهای احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا می گرفت که صدای پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون طبقه اول بودن نیازی به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... کلید انداخت توی در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ... خونه ای که شاهد لحظه به لحظه عاشقی کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنایی رنگی عوض کرد و رفت توی آشپزخونه که آب بخوره ... سر یخچال داشت سرک می کشید که صدای احسان میخکوبش کرد:
- جونم حاج خانوم! می بینم که لباس کار تنتون کردین ...
طناز خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از داخل یخچال برداشت و با قدرت پرت کرد سمت احسان ... احسان سیب رو توی هوا قاپید گازی زد و بقیه اش رو انداخت روی کابینت ... رفت سمت طناز و قبل از اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توی بغلش ... طناز که تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوی خوش عطر احسان کشید و زمزمه کرد:
- هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ...
احسان لباشو روی گردن طناز فشرد و زمزمه کرد:
- درست مثل اون شب ...
- کدوم شب؟
- توی اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...
- گرما؟
- گرمای تنمون رو می گم ...
طناز با ناراحتی گفت:
- آخ احسان یادم ننداز ...
احسان اما با شعف گفت:
- چرا؟ بهترین خاطره منه ...
لبخند نشست روی لبای طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت:
- عاشق حرارتتم ...
احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معنای نهفته توی جمله خودش گفت:
- همین حرارت لعنتی کار دستم داد ...
طناز سرشو کشید عقب و گفت:
- پشیمونی؟
احسان با چشمای گرد شده گفت:
- معلومه که نه ...
بعدش خیره شد توی چشمای عسلی طناز و نالید:
- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ...
صدای طناز اینبار با خنده همراه بود:
- حقت بود ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ