رمان 20 مهر باران می بارید 1
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

صفحه ی اول:
ترانه ی عزیزم، لطفا اگر این دفتر را باز کردی آن را نخوان.
۲۰مهر ۸۰
امروز در دلم شادی ای حس کردم که برایم جدید بود. موضوع از یازده روز پیش آغاز شد. عصر بود و مثل هر روز ساعت چهار از محل کار به خانه روانه شدم. باران می بارید. برف پاک کن ماشین یکسره کار میکرد. در دلم گفتم عجب بارانی، خدا را شکر که ماشین دارم و در این باران منتظر تاکسی نیستم. ترانه سفارش خرید داده بود و خرید ها را روی صندلی عقب گذاشته بودم. خیابان تقریبا خلوت بود. ماشین ها با سرعت میرفتند. همچنان با خودم در مورد بندگان خدایی که زیر بارانند فکر می کردم. بار ها خودم از این مسیر با اتوبوس و تاکسی رفته بودم و میدانستم اتوبوس ها چقدر دیر می آیند. در حاشیه خیابان دختر نوجوان صورتی رنگی ایستاده بود یعنی پلیور کاموایی، چتر، کفش، کیف و کلاسور صورتی داشت. پیدا بود که سردش است. دمپای شلوارش خیس شده بود. دلم به حالش سوخت، با این که هرگز خانم غریبه ای را سوار نکرده بودم اما این بار جلوی پای اوایستادم. دختر خواست عقب سوار شود که وسایل را دید و گفت ببخشید آقا، پس من مزاحم نمیشم. گونه هایش هم از سرما صورتی شده بود. گفتم، من مستقیم میرم مسیرت کجاست؟ هوا خیلی سرده. دختر گفت منم مستقیم میرم. صدایش از سرما می لرزید. چترش را بست وسوار شد. دستش را به هم میمالید و ها میکرد. بخاری را روشن کردم. کمی گرم تر که شد شروع به بلبل زبانی کرد. گفت: مدرسمون خیلی خوبه ولی باید واسه روزای بارونی یه فکر ی بکنه، من نقاشی میخونم، خیلی جالبه، شما نقاشی دوست دارین؟ سعی کردم سنگین و موقر باشم. هرچه باشد الآن مجرد نیستم. گفتم: آره. خوبه.
گفت آره ، عالیه، بیشتر مردم خوب نقاشی نمیکشن، خیلی ها هم که کلاس نقاشی میرن و نقاشی می خونن از استعداد بویی نبردن، بعضی ها هم حرفه ای نیستن ولی کارشون خیلی خوبه، بعضی ها هم که خدا زده پس کلشون و هم استعداد دارن هم آموزش دیدن، بعد خندید وگفت مثل من. ساکت بودم بعد از چند لحظه گفت: راستی شما مسافر کش نیستین؟
گفتم نه.
گفت پس خیلی لطف کردین منو سوار کردین. بعد در کلاسورش گشت وگشت و یک برگه از آن در آورد و گفت من اینجا پیاده میشم. توقف کردم وگفت این نقاشی هم مال شما چون فکر نمیکنم پول بگیرین. درسته؟
لبخندی زدم و نقاشی را گرفتم. به حرکت ادامه دادم. نقاشی را به دست گرفتم که ببینم. شاهکاری بود. یک دختر بچه ی تقریبا سه چهار ساله طراحی شده بود که گلدانی را شکسته بود و خرده های آن جلوی پایش بود. تنه ی زنی در کنارش بود که با انگشت اشاره انگار دارد بچه را سرزنش میکند. در چشمان کودک هم شیطنت موج میزد. چقدر دوست داشتنی بود.نقاشی با احساسی بود. از دیدنش لذت بردم. واقعا انگار استعداد زیادی داشت.به خانه رسیدم. باران بند آمده بود. 
و اما امروز. از آن دیدار یازده روز گذشت. صبح زود بیدار شدم، منتظر شدم تا ترانه هم بیدار شود اما ترجیح داد بخوابد. به پارک رفتم تا ورزش کنم. کمی دویدم و روی یک نیمکت نشستم. شخصی کنارم نشسته بود و طراحی می کرد. به نقاشی اش خیره شدم. فضای پارک را می کشید. درختان، نیمکت ها و بوته ها را و دقت و وسواس خاصی هم برگ های روی زمین را می کشید. برایم جالب بود و بدون توجه و منظور خاصی به حرکت دستانش نگاه می کردم و گاهی به منظره روبرو. دست از نقاشی کشیدو به من نگاه کرد. همان دختر بود. این بار سردش نبود. چشم هایش عسلی بود. چهره اش زیبایی بخصوصی نداشت الا لبخند. خندان و با انرژی گفت: سلام صبح بخیر. سلام کردم. و گفتم خیلی قشنگ نقاشی می کشی. 
گفت: آره گفتم که بعضی ها استعداد دارن آموزش هم میبینن. 
گفتم اون یه دونه هم که به من دادی کار خودت بود؟
با لبخند حاکی از رضایت گفت: آره… قشنگ بود؟
فوق العاده بود. 
گفت: روز قشنگیه. من پاییز رو دوست دارم. صبح رو هم دوست دارم واسه همین بجای مدرسه اومدم اینجا نشستم.
یعنی الآن باید مدرسه باشی؟
با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: آره مثلا. 
من هم از خنده اش خندیدم. گفتم پس بچه شیطونی هستی. 
تقریبا… یعنی … خب نه… دقیقا آره شیطونم.ولی چون خیلی استعداد دارم کادر مدرسه می ترسن بهم سخت بگیرم منم انگیزمو از دست بدم واسه همین هوامو دارن.
چه خوب.
تا حالا از مدرسه فرار کردی؟
یاد بچگی هایم افتادم و گفتم آره یه بار رفتم مسابقه بوکس ببینم و فرار کردم.
به لباس هایم اشاره کرد و گفت اهل ورزشی؟
گفتم نه اهل نرمشم.
خندید و گفت چقدر ملایم.
گفتم آره کارام زیاده نمیتونم ورزش کنم.
این بهانه تکراری شده. بابای منم میگه کاراش زیاده، ولی نیست، شکمش خیلی بزرگ شده و با دست ادای شکم پدرش را در آورد و خندید بعد گفت اصلا هیچ حرکتی نداره. گاهی فکر می کنم ماهیچه هاش خشک میشه. کمی سکوت کرد و به حلقه دست من نگاه کرد. گفت شما بچه هم دارین؟
گفتم نه هنوز. 
گفت من بر خلاف بابام اهل ورزش هستم. ولی نه ورزش ملایمی مثل نرمش و دوباره خندید. من ژیمناستیک کار می کنم. و گفت میخوای ببینی؟
چیزی نگفتم، سراسر شور و هیجان بود. لبخند یک لحظه هم لب هایش را ترک نمیکرد. تخته شاسی و مدادش را روی نیمکت گذاشت، چند قدم دور تر رفت و بعد چهار تا بالانس پشت سر هم زد. لبخند زدم. احساس میکردم آنقدر انرژی داده که من هم می توانم بالانس بزنم. دوباره نشست. گفت کار شما چیه؟ گفتم کارمند یه اداره خصوصیم. کلاس چندمی؟
سوم دبیرستان. حدود هشت سال از من کوچکتر بود. ساعتش را نگاه کرد و گفت: اوووه… خیلی باهاتون صحبت کردم. اسمتون چیه؟
گفتم بهزاد. گفت منم آلاله ام. باید برم مدرسه. این درسو دوست دارم. و بعد کوله اش را مرتب کرد. در حالی که یک پا دو پا میدوید از من دور شد. نگاهش کردم تا ناپدید شد. حس کردم با رفتنش خستگی هایم برگشت. دلم میخواست بنشیند کنارم و صحبت کند. تا شب آهنگ صدایش در گوشم می پیچید. 
حسی که در ابتدای این خاطره نوشتم این بود. دلم میخواهد برایم صحبت کند. شب سعی کردم ترانه را به حرف بیاورم تا از روز و اتفاقاتش برایم بگوید. خندید و گفت: بهزاد دیوونه شدی، بگم چی؟ مامانم زنگ زد، رفتم خرید. سعی کردم از خرید کردنش بپرسم که بهش برخورد و گفت چیه حالا می خوای حساب کتاب کنی که چی خریدم چی نخریدم؟ 
چیزی نگفتم اما…
۲۹ مهر.
فکر نمی کردم این ماجرا ادامه پیداکند وقتی شروع به نوشتن خاطره کردم تصمیمم این بود که خاطراتی از این دست را که شخصی هستند بنویسم اما فکر نمیکردم حضور آلاله بیشتر از دو بار باشد. اما امروز دوباره دیدمش. از محل کار با اتوبوس برگشتم. در پارک قدم می زدم تا به خانه برسم. اعتراف می کنم این بار آلاله حواسش به من نبود و خودم را به او نشان دادم . با این که عصر بود و اغلب مردم در این ساعت ها خسته اند با همان انرژی که دفعه پیش صحبت می کرد سلام کرد. راکت بد مینتون روی دوشش بود. گفت وقت داری با من بازی کنی؟
میخواستم بگویم که خسته ام اما با نگاه کردن به او گفتم: آره.
حدود نیم ساعت با هم بازی کردیم. بعد ناگهان گفتم من دیرم شد. خندید و راکتش را گرفت و گفت ممنون. خوش گذشت. با این که نیم ساعت بازی کرده بود باز هم با همان انرژی گفت عصر بخیر. و به من که درحال دور شدن بودم دست تکان داد. حس خستگی نمیکردم. برایم خنده دار بود که قبل از بازی خسته بودم اما بعد از بازی حس شادابی می کردم. اما قسمت غمناک روز این بود که وقتی به خانه آمدم ترانه تحویل نگرفت. دوست داشتم که کنارم بنشیند، با خود فکر کردم اگر نگویم می خواهم کنارم باشی و صحبت کنی فردای قیامت مؤاخذه میشوم که چرا دردم را نگفتم ترانه از کجا باید می دانست من چه میخواهم. به همین دلیل گفتم: ترانه… میشه چند لحظه پیشم بشینی و صحبت کنی؟
خندید و گفت چت شده بهزاد؟ بگم چی؟ باشه برات الآن حرف میزنم. بعد از آشپزخانه آمد و گفت چته تو؟ چی بگم؟ تو بگو چه خبر؟
گفتم: خبر که نیست، فقط دلم میخواد با هم حرف بزنیم. 
نگاهی کرد که برایم سنگین آمد، انگار به آدم دیوانه ای نگاه میکند که به تیمار و مراقبت نیاز دارد. دستی به سرم کشید که طاقتم تمام شد اما به آرامی گفتم: ترانه… من دلجویی نمیخوام، من فقط میخوام صحبت کنیم، این خواسته زیادیه؟ از سکوت حوصلم سر رفت. ترانه نگاهی کرد و گفت یه فکر خوب دارم، می خوای برات آواز بخونم؟ گفتم بخون. برایم آواز خواند. زیبا می خواند. گفتم عزیزم، واقعا که ترانه ای.
من تنها نیستم. ترانه همسر خوبیست.
۴آبان
با ترانه در پارک قدم می زدیم که آلاله را دیدم، واقعا برای چند لحظه ترسیدم که به ترانه چه بگویم. آلاله خیلی سنگین و طوری که انگار مرا ندیده از کنارمان رد شد. قلبم به شدت می تپید. به این فکر می کنم اگر ترانه متوجه چند بار دیدار ما می شد چه فکری می کرد. هر چه باشد من الآن مجرد نیستم که دنبال ماجرا جویی باشم. در حقیقت ماجراجویی در من حسی است که مرده. زود تر از این که بتوانم دست به هر کاری بزنم سر کار بودم. و به دلیل حفظ آبرو و خیلی مسائل دیگر هیچ کار خارج از شغلی نمیکردم. حتی شوخی با همکاران. تقریبا آدم خنثی بوم و بعد از مدت کوتاهی هم ازدواج کرده بودم با کسی که خانوم است و ویژگی های خوب دارد. و بعد از یک سال تازه با اخلاقیات هم آشنا شدیم وتازه فهمیدم که چه چیز هایی ممکن است به ماجرا تبدیل شود. گاهی فکر می کردم که اگر ترانه را قبل از ازدواج میدیدم و با او قرار ازدواج می گذاشتم بهتر بود. گاهی هم می گویم شاید اصلا با او ازدواج نمیکردم. اما او زن خوبیست. به فکر زندگیست. به فکر من است. اما هیجانی ندارد. زندگی ما آرام است . مثل زندگی پیر های بازنشسته که فرزندانشان هم سر زندگی خودشان هستند. گاهی که ترانه جایی می رود و می خواهد به دنبالش بروم خیلی خوشحال می شوم. گاهی هم که می شنوم از من تعریف می کند خیلی به خودم می بالم. خیلی بیشتر دوست داشتم که با ترانه در مورد کارهایم، خستگی هایم و … صحبت کنم. دوست دارم او هم برایم صحبت کند اما حرف هایم برایش کسل کننده است. اوایل صحبت می کردم اما وقتی به محدوده کار میرسیدم می گفت درمورد خودمان بگو. تا کی می شود ما از خودمان بگوییم؟ هرچه تعریف داشتیم و نداشتیم به هم گفته ایم و از هم تعریف کرده ایم. با هم دعوا هم که نمیکنیم( البته این خیلی خوب است). وقتی هم که درمورد کار صحبت میکنم خسته میشود. علاقه ای ندارد همکارانم را بشناسد اما من این علاقه را در ترانه دیده ام که وقتی با خواهرش صحبت می کند می خواهد تمام دوستانش را بشناسد. نمیدانم. شاید من بد صحبت می کنم. شاید هم ما بدرد هم نمیخوردیم. اما درست نیست بعد از سه سال یاد این بیفتم که بدرد هم نمیخوریم. آن هم بخاطر این که حرفی نداریم. شاید قسمت من این بود.
۹آبان
امروز ترانه ماشین را برده بود و من مجبور شدم که با تاکسی به خانه بروم. در تاکسی نشسته بودم و مجله میخواندم. خانمی سوار شد. بدون اینکه نگاهی کنم جابجا شدم تا بنشیند از وقتی که ازدواج کرده بودم سر به زیر بودم که خیانتی به همسرم نکنم. کمی گذشت. خانم دستش را روی مجله من گذاشت، نگاهش کردم. آلاله بود. گفت چقدر عمیق مطالعه میکنید. خندیدم. سلام کرد و گفت، از محل کار برمیگردین؟
گفتم آره.
معلومه. هم لباساتون خیلی رسمیه هم خسته این. کاراتون زیاد بوده؟
خب… آره تقریبا زیاد بود. ولی ارباب رجوع آدمو خسته میکنه.
همه رو خسته نمی کنه آدمایی رو که مؤدبن و می خوان به ارباب رجوع کمک کنن خسته میشن. چون از خودشون صبر و تحمل زیادی نشون میدن. شما هم به نظر آدم صبور و مؤدبی هستین. همکاراتون هم اینطورین؟
کمی فکر کردم. دیدم نه داد و بیداد زیادی می کنند. گفتم خب نه.
گفت واسه همین هم بیشتر آدما سراغ شما میان. 
گفتم: از مدرسه میای؟
خندید و گفت آره. امروز یکی از معلمامون انقدر تعریف منو کرد که خودم باورم نمیشد این منم. آخه می دونی، توی منطقه رتبه آوردم. تو نمایشگاهی هم که مدرسه گذاشته بود از کارام استقبال زیادی شد واسه همین هم خیلی لی لی به لالام میذارن. 
بچه ها بهت حسادت نمیکنن؟
نه بابا، اِ باید پیاده شم. خیلی مونده تا شما برسی؟
گفتم نه. گفت با من میای؟
با هم پیاده شدیم. در همان پارک قدم زدیم. باد می وزید. تازه متوجه موهای عسلی رنگش شدم که چتری توی پیشانی اش بود. زیبا بود.از مدرسه و همکلاسی هایش صحبت می کرد. از دختر خاله هایش صحبت می کرد. تک فرزند خانواده بود و به همین خاطر هم هم صحبتی نداشت. میگفت دوست دارد با یک نفر صحبت کند و من هم که گوش میدهم. بعد با نگرانی گفت، اگه دوست نداری بگو ها… خیلی ها میگن من زیاد صحبت میکنم ولی خب… چیکار کنم دیگه؟ بعد میخندید. گفتم نه بگو. و از خاطرات مدرسه میگفت. از شیطنت هایش و مرا به خنده می انداخت. دوست نداشت که متکلم وحده باشد، مرا هم به حرف میکشید. از همکارانم، همسرم، خانواده، کارهایم، اوضاع و احوالم می پرسید. بعد گفت که ترانه را دیده. ماجرای آن روز پارک را گفت و گفت که: ترسیدم بهت بگه دختره رو کجا دیدی و شک بیخودی کنه، واست بد میشه، آخه وقتی هم که بگی ارتباطی نداریم و فقط صحبت میکنیم خودشون ممکنه ببرن و بدوزن ومتهمت کنن. اون وقت اعتماد از بین میره و دیگه نمیشه جاشو پر کرد. هرجا میری دل زنت پسه که یه وقت خیانت نکنی، هم اون عذاب می بینه هم تو از شک و مراقبت هاش اذیت میشی. 
منطقی حرف میزد. از صحبت هایش، از به حرف کشیدن هایش خوشم می آمد. تا غروب با او صحبت می کردم و در پارک قدم میزدیم. بعد گفت که دیر وقت است. و خداحافظی کردیم. وقتی از او جدا شدم تازه یادم آمد که بهانه ای برای ترانه باید جور کنم که چرا این همه دیر آمدم. خدارا شکر موبایل نداشتم. با خود گفتم خب مثل آدم میگویم که در پارک قدم میزدم، اما افکار منفی به ذهنم یورش می بردند. تا این که به خانه رسیدم، اما ترانه در خانه نبود. خیلی خوشحال شدم که مجبور نیستم دروغ بگویم. تلفن پیغام داشت. ترانه خانه ی خواهرش بود. شوهر خواهرش دیر وقت می آمد و ترانه پیش او مانده بود. به فکر آلاله بودم. وقتی به خودم آمدم دیدم با فکرش به خنده افتادم.
۲۰ آبان.
امروز هم از روی خستگی، شاید هم… اصلا این دفتر که مال خودم است چرا تعارف، از روی دلتنگی برای دوست کوچکم به پارک رفتم، اما ندیدمش، تا نزدیک عصر همان ساعتی که معمولا از مدرسه برمی گشت در همان حوالی قدم زدم اما نیامد. بالاخره خواستم به خانه بروم که پشت چراغ قرمز آلاله را در ماشینی دیدم، راننده اش مرد میانسال چاقی بود که فکر میکنم پدرش بود. مرا ندید اما از دیدنش خوشحال شدم چون باز هم در حال خنده بود. 
۲۶ آبان.
در یک اقدام عجیب لیست مدارس فنی حرفه ای اطراف را که رشته نقاشی داشتند بررسی کردم و با توجه به جهتی که آلاله از آن جا می آمد سه مدرسه بود. که یکی خیلی دور بود. و دو تا نزدیک تر. یکی از آن دو مدرسه قوی تر بود و فعالیت های بیشتری داشت. که احتمالا همان مدرسه آلاله باشد. ادامه تحقیقات باشد بعدا.
۳۰ ابان
در این چهار روز طرحی نوشتم برای سیستم های گرمایشی در مدارس که با چند سنسور و کنترل بتوان سیستم مرکزی را بدون دخالت فراش نیم ساعت قبل از حضور دانش آموزان گرم کند و نیم ساعت بعد از تعطیلی خاموش شود. و قابل برنامه ریزی باشد. که آن را به مدارس بدهیم. طرح پذیرفته شد. و از آنجا که طرح ساده ای بود زود آزمایش شد و قرار به ارائه آن شد. که فکر می کنم بتوانم با این کلک آلاله را ببینم.
۵ آذر.
در تقسیم بندی مدارس برای ارائه طرح و بستن قرار داد من سعی کردم مدرسه آلاله را بگیرم که به دلیل نزدیک بودن به منزل، قبول شد. به مدرسه آنها رفتم. خیلی با خود فکر کردم اگر آلاله را نبینم این همه کارم بیهوده بوده. خیلی هم امید نداشتم که طی یکی دو ساعتی که در آن مدرسه هستم آلاله وارد دفتر شود یا در معرض دید من باشد. با مدیر به دفتر رفتیم. درب دفتر باز بود و ما در حال صحبت بودیم که صدای خنده ای حواسم را پرت کرد. به نظرم صدای خنده ی آلاله بود. مدیر متوجه حواس پرتی من و علتش شد. بیرون رفت و گفت آلاله انقدر بلند میخندی حواس مهمونمون رو پرت کردی. آلاله آرام به دفتر سرکی کشید و چشمان قشنگش را از تعجب گشاد کرد و با خنده گفت اِ … ببخشید حواستون رو پرت کردم. و بیرون رفت. مدیر وارد شد و گفت از دست این دخترا… ولی خیلی بهتر از پسران… همیشه بخندن… گاهی وقتا که ناراحت باشن آدم دلش ریش می شه. خب بریم سر بحثمون. طرحتون خیلی خوبه. برای انرژی و همچنین کار فراش رو آسون میکنه… خلاصه قبول کرد. و قراره هشتم برم مطالعه کنم و با چند تا کارگر سیستم رو راه بندازیم. 
۸آذر
موتور خانه زیر زمین بود. و سالن ورزش هم زیر زمین بود. در پله ها قدم میزدم تا آلاله را ببینم. به کارگر ها رسیدگی می کردم و دوباره به بهانه ی خفگی زیر زمین به راهرو می آمدم. در سالن ورزش باز شد. آلاله بود. معلوم بود عمدا بیرون آمده. گفت: سلام بهزاد. خوبی؟ خیلی وقته نمیبینمت؟
گفتم: چطوری می خوای منو ببینی؟
گفت آره راست میگی اون چند دفعه هم اتفاقی شد. شمارتو میدی بهم؟
برای اولین بار از نداشتن تلفن همراه ناراحت شدم و گفتم ندارم.
پکر شد و گفت: چند روز پیش یه عالمه حرف داشتم ولی واسه بابام گفتم که نصفشو متوجه نشد چون حواسش پیش من نبود نصف دیگشم گفت که چرت و پرت می گم و خیلی بچه ام. آنگاه با ناراحتی گفت: تو هم همین فکرو می کنی؟
گفتم به هیچ وجه اتفاقا خیلی هم فهمیده ای. حرفات هم به آدم انرژی میده. خوشحال شد و گفت من برم تو کلاس تا کارگراتون به تو شک نکردن ومعلمم گوشمو نکشیده. بعد خندید و خواست برود که زود برگشت و گفت: پس میشه بگی دفعه بعد کی ببینمت؟
گفتم فردا عصر خوبه؟
خوبه. ساعت چهار میرسم پارک. 
۹ آذر
ساعت چهار به پارک رفتم، اصلا دست خودم نبودکه آرام بمانم یا این که به مو و لباسم توجه نکنم. اضطراب داشتم. آلاله را زود پیدا کردم. مثل همیشه خوشحال بود. از درس ها و کارهایش گفت از حس هایش گفت. برایم جالب است که این دختر از هیچ هم حرف میسازد برای تعریف کردن و آنقدر با آب و تاب تعریف میکند که انگار داستان یا ماجرای هیجان انگیزی بوده. مثلا از باز بودن بند کفش معلمش به این فکر رسیده که اگر زیر پایش می ماندو معلم بیچاره سکندری می خورد و هول میکرد چقدر خنده دار میشد و آن وقت معلم سرخ میشد و به سرخ شدن ناگهانی اش هم میخندیدند. اما حقیقت این بود که بند کفش کمی باز بود. و آلاله قضیه را در ذهنش بزرگ کرده و با آن چند لحظه خوش بوده. و این خوشی را به من هم داده. مرا هم با حرف هایش به خنده می انداخت. وقت خداحافظی قرار دفعه بعد را گذاشتیم، که ۱۶ آذر باشد. که باعث شک کسی نشود. 
۱۶ آذر
امروز هم به سختی جلوی خودم را گرفتم که ظاهر مشکوکی درست نکنم که هم آلاله فکر نکند منظور بدی دارم هم همکارانم. 
نقاشی های جدیدش را نشانم داد. مثل همیشه زیبا بودو هنرمندانه و این را به خودش هم گفتم. ابراز خوشحالی می کرد از این که تعریف می کنم. گزارش هفتگی داد بعد من من کنان پرسید اگه با یه پسر دوست بشه کار بدی کرده؟ من هم خیلی منطقی جواب دادم که پسر از آنجا که دارای خانواده نیست و به جایی هم تعهد ندارد قابل اعتماد نیست و او هم صادقانه و ساده و بی تکلف پذیرفت و گفت که حرف حساب جواب ندارد اما حقیقت این بود که این حرف نه از روی عقل من بلکه از روی احساسم بوده، یک حرف احساسی با روکش عقلی، او قبول کرد اما خودم میدانم که حسادت میکنم با پسری دوست باشد و برای او هم بلبل زبانی کند اما دریافتم که او مرا مثل یک برادر یا یک دوست می بیند و دلیل این حس هم متأهل بودن من است و این که درباره ی ترانه با او صحبت میکنم. او ترانه را توجیح میکند و می گوید ذاتا اهل صحبت نیست نباید او را اذیت کنم. به من پیشنهاد داد که دفتر چه ای داشته باشم و روز تولد وازدواج و اتفاقات مهم را در آن بنویسم و ترانه را با یاد آوری آنها خوشحال کنم. به پیشنهادش عمل خواهم کرد. دوست مهربان و خوبیست.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ