20 مهر باران می بارید 5 (قسمت اخر)
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!
۱۱مرداد
هوا خیلی گرم شده. خفقان آور است. دیوانه کننده است. روی مهتابی نشسته ام و به پنجره ی آشپزخانه آلاله نگاه می کنم. آلاله گاهی دانسته در تاریکی کوچه سرش را از پنجره ای که در تاریکی فرو رفته بیرون می آورد. مرا می بیند. این را حس می کنم. اما نه دست تکان می دهم نه چیزی ابراز می کنم. من عاشقش بودم او چرا! نکند او هم…
همین چند لحظه پیش بود که پس از یک ساعت تمام نگاه کردن به داخل خانه رفت. تنها سایه های مبهمی دیده می شود اما به راحتی و آشکارا حس می کنم که بود و نگاه کرد و رفت. می خواهم، اما نمی توانم خود را کنترل کنم. این احساس عشق نیست، آن احساسات گذشت. مشکل جدید این است که احساس های من و خاطراتم بیدار میشود. با حس ندامت، با خاطراتی که کمرنگ و پر رنگ شدنشان باعث اغراق و فراموشی شده. اغراق گاهی در خوبی های آلاله، گاهی در حس حقارت من از این عشق. فیلسوف شدم؟ شاید، حرف هایی که میزنم زیاد عاقلانه نیست، یا باید عاشق باشم یا فیلسوف.
مسیح با نمک شده. شیطنت می کند. با نسیم بازی می کند. همبازی های خوب هم هستند. بابا حالش خوب شده. اما خودش خیلی ناراحته که دیگه خواب وارتوش رو نمی بینه.
۱۶شهریور
چقدر سخت است. طاقتم رو به اتمام است. من آلاله را دوست دارم. ترانه با سر کار رفتن هایش دیگر دارد حوصله ام را سر می برد. برای این که مسیح تنها نماند او را در مهد یا خانه ی مادرش می گذارد، دنبال درس هایش است. دنبال کار آموزی هایش. می خواهم به آلاله بگویم چه حسی نسبت به او دارم. از روزی که یک دختر نوجوان صورتی پوش بود تا به حالا که خانمی شده برای خودش. 
امروز پیش بابا بودم. شعر های جدیدم بوی غم گرفته. تنهایی در آنها بیداد می کند. بابا هیچ وقت در کار های شخصی خانواده دخالت نمی کند. دارم خودم را با ترانه گول می زنم. او مرا دوست ندارد. هر کاری هم می کند صرفا به این دلیل است که ما زن و شوهریم و از روی وظیفه ای که برای خود می داند. می خواهم هیچ کدام از این کار ها را نکند اما با من باشد. او گوشش به این حرف ها بدهکار نیست. قبل از تولد مسیح که هر بار این حرف ها را می زدم می گفت: دیوانه ای، یا معلوم هست چت شده؟ حالا هم می گوید، شاعر شدی، لوس بازی در میاری. 
آلاله شعر هایم را گوش می دهد. خیلی کم. خیلی کم همدیگر را می بینیم. سخت است که نگویم دوستش دارم. سخت ترین چیز هم این است که ببینم دوستم دارد و او هم به دلایل روشن بیان نمی کند. چند روز پیش بود که پرسید اون نقاشی رو دارم هنوز یا نه؟ گفتم دارمش.گفت به ترانه نشون دادم یا نه. گفتم نه. دیگه هیچی نگفت، نفهمیدم خوشحاله یا ناراحت.
قیصر امین پور می گه: ای عشق از آتش اصل و نصب داری
واقعا همین طوره. در مهتابی ام. هوا گرمه. سایه آلاله هم گرم ترش کرد. دارم خفه می شم.
ترانه بی تقصیر نیست، شاید هم من دارم تقصیرش را بزرگ می کنم تا اینکه با خیال راحت و بدون عذاب وجدان به احساسات گذشته برگردم، الآن شرایط عوض شده، تحقیر آن زمان از دل آلاله منشأ نگرفته بود بلکه مشکل وفاداری به علی بود. اما من چه؟ باید به ترانه وفادار باشم.اما ترانه به من هیچ اهمیتی نمیدهد، برگشتم سر پله اول، ترانه اهمیت نمیدهد، احساس من بیدار شده ، وفادار باشم. خسته شدم از این همه فکر.

 


20مهر
حتم دارم اونم دوستم داره. آره. دیگه مطمئنم. امشب خانه ی آلاله دعوت بودیم. بابا هم بود. نسیم و مسیح با هم بازی می کردند. نسیم شبیه آلاله نیست. شبیه علی است. ترانه پرسید: آلاله جان نگفتی چی شد امشب دعوتمون کردی؟
آلاله برای چند لحظه انگار تو خیالات خوب غرق شد. بعد گفت: امروز سالروز یه اتفاقه. من یه نقاشی رو توی ۲۰مهر ۵ساله پیش دادم به یه نفر که بهم خوبی کرده بود. هر سال اون روز رو یاد آوری می کنم. امسال با شما یاد آوری کردم. 
دیگه توضیح اضافه نداد. همین . ترانه خیلی پاپی شد که ببیند قضیه چی بود، آخر سر با تردید و دو دلی فراوان گفت، اون شخص… احیاناً و به من نگاه کرد، قلبم از حرکت ایستاد، نفسم در نمی آمد، نمی دانم واقعا خیلی طول کشید تا بقیه حرفش را بزند یا برای من این همه طولانی شد، ادامه را با شک گفت، احیاناً اون شخص علی آقا نبوده؟ بر خلاف تصور همه ترانه ناراحت نشد، با لبخند و یک نفس عمیق از سر آسودگی گفت، نه… نه… اون نبود. آشنا نبود، ترانه ول کن ماجرا نبود، گفت خب آشنا شد؟ آلاله گفت، آشنا… آره، یه دوست شد، اما… ولش کن اصلا، شخصش مهم نیست، مهم اینه که من هر سال به خاطر خوبی اون برا خودم جشن می گیرم، ترانه بیخیال شد چون نمیخواست به حریم خصوصی آلاله پا بگذارد اما قانع نشد، بابا فهمید. منم …
وقتی به خانه برگشتیم ترانه گفت: این دختره زیادی دیگه مرموز شده ها! یعنی چی برای یه اتفاق خوب، اصلا چرا ما رو دعوت کرد واسه اتفاق خوب؟ به ما چه ربطی داشت؟ خود طرفو دعوت می کرد، گفتم: خب لابد دوست داشته پیش شما باشه ، دلیل آورده که با هم باشید، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: تو هم یه چیزیت میشه ها! این کار آلاله خیلی مرموز بود. اما ثابت کرد که به من فکر می کند. حالا احساساتم بیشتر دوگانه شد. 
۱۴آذر
امروز آلاله خواست که توی یه رستوران به دیدنش برم. منم رفتم. درباره ی عشق صحبت کرد. درباره ی اتفاق، سرنوشت، جدایی، حرفایی بی سر و ته و فلسفی به هم می بافت. سختش بود صحبت کنه. چند بار بغضش رو فرو برد. از ازدواجش با علی گفت، گفت که خوب بود و مهربون. گفت که عاشقش بود و خیلی دوستش داشت. تا می خواستم صحبت کنم با دست اشاره می داد که نه . از این گفت که تنهایی چه بلاهایی سر آدم میاره، گفت که آدم تنها یه سری اصول رو فراموش می کنه، گفت آدم تنها گاهی بی رحم میشه، برای اینکه خودشو از تنهایی در بیاره دست به کارایی میزنه که نباید، و به عواقبش توجه نمی کنه. از توجیه گفت که ابزار شیطانه، بیرون نم نم بارون می اومد. از شیشه رستوران به بیرون نگاه کرد. خواستم حرف بزنم اما خواهش کرد سکوت کنم. بعد از بنیان خانواده و حرمت خانواده یه چیزایی گفت. بعد دوباره برگشت سر جمله ی اولش: آدم برای انجام دادن کاری که بهش میل داره توجیه میاره. بعد در حالی که گریه می کرد از در رستوران بیرون رفت. 
۲دی
امروز معنی حرف های اون روز آلاله رو فهمیدم. بابا بهم تلفن کرد که برم دیدنش. رفتم. دو هفته ای بود که از آلاله هیچ خبری نبود. وقتی به کافه رسیدم بابا رو دیدم که مغموم روی یکی از صندلی ها نشسته. وقتی رسیدم یه نامه داد دستم. گفت حالا وقتشه بخونی. آلاله گفت زود تر بهت ندم. الآن وقتشه. بازش کن. داشتم از حال می رفتم. نامه رو باز کردم.
بهزاد عزیز سلام.
وقتی این نامه رو می خونی که من ایران نیستم. با یکی از همکارانم ازدواج کردم و به مالزی مهاجرت کردم. اون روزی که دیدمت تمام کار ها انجام شده بود. ما با هم ازدواج کرده بودیم. اما نمی خواستم تا وقتی هستم این موضوع رو بدونی. ترانه هم خبر نداره. می خوام برات از چیزایی که نمی دونی بگم.
۲۰مهر بود. بارون می بارید. از مدرسه برگشته بودم و سردم بود. یه ماشین جلوم نگه داشت. سوار شدم. راننده خیلی آدم سر به زیرو خوبی بود. وقتی پیاده می شدم یه نقاشی بهش دادم. ازش خوشم اومده بود. خوشگل بودو به نظر مهربون می اومد.
اون مرد رو دوباره و دوباره دیدم. بهش علاقه مند شدم. آخه خیلی مهربون و بی آزار بود.اما زن داشت! ولی به چشم برادری دوستش داشتم، این همون توجیهی بود که برات گفتم، به چشم برادری! اگه اون حلقه دستت نبود به چشم برادری هم نبود. تو هم برادری نگاه نمی کردی. و من تنها بودم، احساس تنهایی می کردم، تک فرزند، با پدر و مادری که هم سن و سال من نبودن، دوستای کمی داشتم، و شیطنت می کردم، فکر هم نمی کردم شیطنتم عواقبش چی میشه.
اون مرد بچه دار هم شد. ومن هنوز بهش علاقه داشتم. می خواستم علاقه اش از سرم بیفته، واسه همین با علی عروسی کردم. علی حواسم رو از همه چی پرت می کرد. اما عاشق علی شده بودم، فهمیده بودم که با همه توجیه ها اون عشق نبوده، ولی بازم به اون فکر می کردم. علی مرد، تمام عشق من رو با خودش برد اما احساس قدیمی که گفتم اسمش عشق نبود دوباره سر باز کرد، حالا بچه ی اون مرد شاگرد من شده بود، همبازی بچه ی من، من دوست زن اون مرد شدم، و هنوز به اون مرد فکر می کردم، گاهی از پنجره آشپزخونه می دیدمش، و میدونستم به چی فکر می کنه، اما خودمو نشون نمیدادم، یه اقدام احمقانه کردم، سالروز آشنایی رو با حضور خودش و خونوادش جشن گرفتم، میخواستم بدونه من هم بهش فکر می کنم و بعد ترکش کنم، کار اشتباهی بود، هم حس قدیمی اونو بیدار کردم هم حس خودمو. این تنهایی خطرناکی بود که من دچارش بودم، میخواستم نجات پیدا کنم، و باز هم برای فرار ازدواج کردم، میخوام زندگی کنم، زندگی ساده، در جای خودم می خوام زندگی کنم نه روی خرابه های زندگی دیگران، نه روی خرابه های زندگی ترانه، نه با همسر ترانه، حتی اگه زنت رو نمیشناختم اوضاع تفاوتی نمیکرد. کارهایی که دانسته کردم و تو فکر کردی ندانسته هست همش اشتباه بود، همش برای فرار از تنهایی بود، نتونستم از زندگی اون طوری که باید و شاید لذت ببرم چون زندگی یه زن دیگه رو حتی با اینکه نمی دونست خراب کردم، اون همه احساسی که باید به پاش می ریختی حروم کردی، و من تقاص کارم رو دادم، با علی، عاشق شدم و عشقم مرد! از دستم رفت، همون طور که من عشق ترانه رو، همسرش رو، حقش رو ازش جدا کردم، با اینکه از نظر ظاهری همسر های خوشبختی بودید، اما … خودت میدونی چی میگم، خودمو توجیه می کردم که میشه با هم قرار بذاریم، میشه ترانه نفهمه، میشه… اما عدالت نبود. عدالت اتفاقی بودکه منو تنها تر کرد، و من از همه مقصر تر بودم، چون از اولش هم دانسته وارد بازی شدم و تو فکر می کردی من… یه بچه ام… نمی دونم… تو هم مقصری نه به اندازه من. یه چیزی رو هم که باید خیلی محکم و استوار بهت بگم درباره ترانه هست. واقعا تو رو دوست داره، شک کرده بهت، اما خانمی کرد و به روت نیاورد، برام گاهی یه چیزای کمی تعریف می کنه که من همه شو می دونم، و این عذاب وجدانم رو بیشتر و بیشتر می کنه. باقیش هم چنان که افتد و دانی.
میرم که دوباره یاد من نکنی، الآن خیلی ازت دور شدم، نمی دونم تو با چی خودت رو توجیه کردی، اما… وقتی عاشق علی شدم، وقتی باهاش زندگی کردم، فهمیدم شیطان چقدر قشنگ و چقدر لطیف وارد زندگی آدم میشه، میدونستم زن داری اما همیشه به دیدنت میومدم.
تو این مدت نذاشتی آب توی دل ترانه تکون بخوره. خیلی دوستت داره. نباید ازش انتظار داشته باشی حسی رو که تو به عنوان عشق تجربه کردی بفهمه. اون خانومه، و حس ما عشق نبود، باور کن. به حست برگرد، خوب بود؟ چند سال گذشته، حس خوبی و رضایت داری؟ زن و مرد به هم علاقه مند می شن، اما اینکه حدود رو خودشون رعایت کنن مرتبه اونها رو مشخص میکنه. خیلی وقت ها برای اون دیدار ها توبه کردم، من می دونستم زن داری، می دونستم کمبود محبت داری، می دونستم… اما خودم رو زدم به ندانم کاری. ترانه ماجرا جو نیست. تو هم نبودی. من هم نبودم، ولی… این معنای اتفاق و سرنوشتی بود که آخرین بار بهت گفتم. و معنی خانواده و حرمتش رو هم که خودت بهتر از همه می دونی. ترانه حتی بهتر از تو می دونه. گردنم برای این همه تقصیر باریک است.
مهاجرت کردم که دیگه وسوسه نشی.
نامه تمام شد. بین احساسات و تفکراتم غوطه ور و درگیر بودم، حس خوبی که در خیلی از برگ های این دفتر نداشتم، این بود. گریه کردم. بابا نامه را خواند.با تأسف سر تکان داد. گفت افسوس بر آن عمر گرامی که هدر شد!
*
روز بعد بهزاد دفتر را به بابا سپرد و گفت، عمر گرامی که هدر شد ، باشه پیشت، شاید یه روزی لازم بشه به کسی بدی بخونه، پر از ندامت، بازیچه شدن، فریب، توجیه، شایدکسی با این دفتر مسیر زندگیش روشن بشه، شاید بهمه که داره خودشو توجیه میکنه.
*
۱۷سال بعد.
مسیح کنار بستر بابا بود. بابا از ترانه و بهزاد خواست بیرون بروند. دفتر خاطرات را به مسیح داد. گفت: بعداز مراسم هفتم من بخونش، با بینش بخونش. این یه تجربه هست، که تموم شد، ۱۷ ساله که تموم شده، قول بده به الآن ربطش ندی. مسیح با گیجی قول داد. بعد رو به جایی نا معلوم کرد و گفت: وارتوش، اومدم.
دفتر را باز کرد: ترانه ی عزیزم، لطفا اگر این دفتر را باز کردی آن را نخوان…
از آن زمان چیزی به یاد نداشت، اما می دانست پدرش خوب است. یک مرد خوب و نیکو کار، خانواده دوست، باورش نمیشد، پدر در کافه بود، کافه را بعد از بابا اداره می کرد، زیر چشمی مسیح را می پایید، چیزی که جلد شده است میخواند و گریه می کند، مسیح حالا زل زده بود به بهزاد و فکر می کرد: چطور ممکن است؟ مادرش را خیلی دوست داشت، مادرش خانم تمام عیار بود، هرگز جر و بحث نمی کرد، آرام بود. چطور ممکن بود پدر از این همه آرامش سوء استفاده کرده باشد؟ درکش سخت بود، به بابا قول داده بود که به الآن ربطش ندهد، اما سخت بود، این کافه، پدرش، مادرش… 
از کافه بیرون آمد. باد سردی می وزید. سوار ماشین شد. باران گرفته بود. شیشه بخار کرده بود یا چشمان مسیح، شیشه بارانی بود و چشمان مسیح، از کنار پارک رد می شد، نگاهی به پارک کرد، دختری دبیرستانی…
توقف نکرد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ